از گفت وگوی منتشرنشده متنفرم. نمی دانم چرا ولی حس خوبی به من نمی دهد. آن هم وقتی که قرار است گفت وگویی از ابربازیگری مردمی چاپ کنی که هنوز باور نداری رفته است.هر بار که گفت وگوی منتشر نشده یی را می خوانم از خودم می پرسم چرا این گفت وگو حالا منتشر شده است. این بار را واقعاً نمی دانم. تقصیر من است یا عقربه های زمان سرعت گرفته است؟ نمی دانم. شاید چون فکر نمی کردم شکیبایی از میان مان برود. مگر خسرو شکیبایی می میرد؟ نه من باور نمی کنم.
2
خسرو شکیبایی برای من یعنی همه بازیگری. این همه بازیگری را به صراحت می گویم چرا که او و بازی های ماندگارش نوستالژی نسل ماست. نقش هایی که نه فقط او بلکه همه ما با آنها زندگی کرده ایم. شکیبایی فقط یک بازیگر پرقدرت نبود، انسانی عاشق و دلسوخته بود، الگوی یک هنرمند مردمی؛ الگویی که مرام درویش مسلکی اش هرگز از یادها نخواهد رفت.
3
بانی این گفت وگو علی آشتیانی پور بود. سال 1381 همزمان با نمایش فیلم دختری به نام تندر در دفتر گل فیلم سابق تکمه ضبط را زدیم و چند کاستی پر کردیم. بخش تندر را چاپ کردیم اما مابقی گفت وگو ماند، چرا ماند؟ از شانس من آن روز قبراق و سرحال بود. پسرش پویا هم همراهش بود. آن موقع اینقدر شبیه پدر نبود. شکیبایی گفت و گفت...
4
پس از شش سال صدایش را از آرشیو بیرون کشیدم.
دلم نیامد که این گفت وگو را با شکیبایی دوستان قسمت نکنم. در طول پیاده کردن متن این گفت وگو بارها از خود پرسیدم اگر شکیبایی مرده است پس چه کسی حرف می زند. نه من باور نمی کنم که حمید هامون دیگر آن جوشش و خروش را ندارد.
5
دوست داشتم گفت وگو را قبل از چاپ به او نشان دهم. تکمیلش کنم. نظراتش را بپرسم. گفت وگو را کم و زیاد کنیم ولی نشد. دو فیلم با او کار کردم ولی در هر دو فیلم دلم نیامد مزاحم زندگی اش با نقش ها شوم و خلوتش را با نقش ها به هم بریزم. فکر می کردم همیشه هست، مگر نیست؟
6
جای خیلی حرف ها در این گفت وگو خالی است. خیلی فیلم های مهم کارنامه در این گفت وگو از قلم افتاده. او پس از این گفت وگو در چند نقش ماندگار دیگر بازی کرده که خیلی دوست داشتم درباره آنها هم حرف بزنم. به خصوص نقش ماندگار ابی مشرقی در «ستاره بود» که دیگر توان دیدنش را ندارم. اسیر «کیمیا»، نقاش «یک بار برای همیشه»، مرادبیک «روزی روزگاری»، کارگردان «دختردایی گمشده»، اسد و صفای «پری»، با حمید هامون چه کنیم؟ یک بار به آقای شکیبایی گفتم این هامون مثل فال حافظ است. کامل کامل است. من هر هفته فالی با آن می گیرم و تفالی به آن می زنم. حلال مشکلات است. کافی است، نیت کنی. خنده سبزی کرد و چیزی نگفت اما در پس نگاهش خیلی چیزها بود که می گفت.
7
می گویند شکیبایی رفته، کجا رفته؟ نه من باور نمی کنم. پس این حرف ها را چه کسی می گوید. تصویر چه کسی است که بر پرده سینماهاست. صدای خش دار چه کسی است که به رویامان می برد. در قفسه گنجه و آرشیوهای فیلم های چه کسی است؟ نه من باور نمی کنم شکیبایی بین مان نیست. حتماً برای بازی در فیلمی رفته است. برمی گردد. می دانم. نکند برنگردد؟ ما دلتنگ تر از این حرف ها هستیم. اگر نکند ما پیش او می رویم.
-ظاهراً مسعود کیمیایی جایی خطاب به شما گفته است؛«خسرو هیچ وقت سعی نکن سوپراستار شوی» ولی شما سوپراستار شدید. سعی کردید سوپراستار شوید یا اتفاقی بود؟
من بازیگرم. سوپراستار برای من هیچ معنی ندارد. سوپراستار اصلاً یک واژه ایرانی نیست. من فقط یک بازیگرم.
-خود را بازیگر شاخص هم نمی دانید؟
زحمت کشیده هستم چون حرکت من شتابزده نبوده که از سکویی بپرم. من 57 سال سن دارم و 57 سال هم کار کرده ام. لااقل 57 سال این جور نفس کشیده ام. من به مرور آمدم. مثل صخره نوردی. من سال ها تئاتر کار کرده ام. سال های بسیار دور. آنقدر دور که یادم نمی آید کی بود. من از 18 سالگی روی صحنه تئاتر بودم. در آن دوره هم تصادفاً اولین کارم یک رل حجیم، محوری و بلند بود. از آنجا بود که اصلاً دیده شدم. این راه ادامه داشت و پی درپی کار می کردم و همه از من راضی بودند. چون نقشی که قرار بود بازی کنم در من می دوید. جاری بود. یعنی در من وجود داشت. با آن زندگی می کردم. همیشه تمرین داشتم و ذهنم را از آن نقش پر می کردم. تجربه می کردم و آن آدم در من بود.
-و الان هم آنقدر در پر و خالی کردن نقش ها در ذهن تان به مهارت رسیده اید که سوپراستار شده اید؟
من هنوز هم طلبه هستم. عرصه هنر نهایت ندارد مثل هر موج دریا که شبیه موج قبلی نیست. باز هم تکرار می کنم که به نظر خودم فقط بازیگرم. با این تعریف از بازیگری که متن از جای دیگر است، متن به من می رسد و اجرا می کنم. زیاد گول نخوریم که چه کسی هستیم. من همیشه یک تعریف ساده از بازیگری دارم. همه ما از بچگی یاد گرفته ایم حرف بزنیم، بخندیم، گریه کنیم و راه برویم. همه مجموعه رفتارهای انسانی مان را از بچگی یاد گرفته ایم. همه اینها را بلد هستند پس بازیگری تنها انجام این حرکات نیست. بازیگری یک عشق است. شما می خواهید درباره آن عشق صحبت کنید؟
-عشقی که پرسوز است...
و انگیزه را هویت می بخشد.
-و باعث می شود خسرو همچنان خسرو بماند و ماندگار. این همه بازیگر بیایند و بروند ولی او همچنان دوست داشتنی است با همان محبوبیت.
شاید دلیل آن همان صداقت یا همان باور است.
-یا چشمه زلالی که درون تان می جوشد؟
تعارف خوبی است ولی با خودم صادقم، با دلم صادقم. به خودم دروغ نمی گویم. خودم جلوی خودم پز نمی دهم. خودم هستم. از خودم فاصله نمی گیرم. شاید به این دلیل است که من وقتی چیزی به دلم نمی نشیند ابایی ندارم از اینکه بغض گلویم را می گیرد و اشک می ریزم، منیت ندارم. شاید غرور حرف خوبی باشد ولی من بیشتر دوست دارم از تواضع حرف بزنم. به خاطر اینکه همیشه بدهکارم و از کسی طلبکار نیستم.
-موفقیت هایتان را بیشتر مدیون چه کسی می دانید؟ فکر کنم خودتان چون زحمت کشیده اید.
نه، نه. سینما یک کار دسته جمعی است. خوشبختانه از زمانی که کار نمایش را شروع کرده ام تمام کسانی که با من بودند آدم های خوبی بودند و موثر. باید از تمام آنها اسم ببرم تا ببینید کار من تکی نبوده است. خودم تنها زحمت نکشیده ام. من تحت تاثیر دیگران زحمت کشیده ام. خودم که آدم تنبلی هستم.
-تنبل؟
تنبلم. این خصیصه ام است. در خودم. با خودم. در اینکه کسی را پس بزنم و از کسی پیشی بگیرم تنبلم. برای هیچ چیزی شتاب ندارم. اگر هم شتابی به وجود می آید خودجوش است. توقع زیادی ندارم. قانعم. خودم را باور دارم. به همان نسبت دیگران را باور دارم.
-می توانیم از کسی نام ببریم که خسرو را خسرو کرد؟
آره، باید از تمام آن کسانی که با آنها کار کردم اسم ببرم.
-مثلاً؟
دست مسعود کیمیایی درد نکند، داریوش مهرجویی و قبلش مجید جعفری. امرالله احمدجو، بچه های خانه سبز و همه آدم های سبز. ما که از شروع تا پایان فیلمبرداری فقط دو یا چند ماه در سینما زندگی می کنیم. بیشتر نیست و تا بخواهیم شروع کنیم تمام شده و رفته است. سعی کرده ام تمام کسانی را که با آنها کار می کنم درک کنم و به هم کمک کنیم. این هدف به نوعی دلی است. توضیح دادنی نیست.
-کمتر بازیگری در اوج شهرت و محبوبیت به سمت تلویزیون می آید. از خواهران غریب و عاشقانه پرفروش یکباره به تلویزیون و خانه سبز، چرا؟
من در زندگی قاعده و قانون ندارم، بسیار دلی زندگی می کنم. برایم پیش می آید و بعدها دلیلش را می یابم. مثلاً دلیل رفتن من به خانه سبز به جزیره مینو و فیلم سرزمین خورشید برمی گردد. در سایه سار دیواری نشسته بودم، بچه یی را دیدم که به سمتم آمد و همین طور ایستاد و نگاهم کرد. یک خانم بومی آمد و بچه را در حالی که می زد، برد. فرصت نشد اعتراض کنم چرا بچه را می زند. بچه رفت پشت کوچه قایم شد و دو، سه دقیقه بعد آن خانم لباس بچه را تنش کرد و برگشتند. چند ثانیه بعد چند نفر دیگر آمدند و دیواری از جمعیت بین من و گروه مان که در حال آماده سازی صحنه بودند ایجاد شد. این جمع شروع به صحبت با من کردند. یک نفر از آن جمع گفت همه آنتن هایمان طرف شیخ نشین ها و خلیج است و فقط شنبه ها که روزی روزگاری پخش می شود ما آنتن مان را برمی گردانیم سمت ایران. تکلیف مادر من چیست که وقتی می خواهد یک فیلم از شما ببیند باید برود یک شهر و سینما پیدا کند. آدم های زمینگیر برای دیدن شما چه باید بکنند؟ این دیالوگی بود که آنجا به من گفتند. من همان جا به آنها قول دادم به محض اینکه کارم تمام شد بروم و سریال تلویزیونی بازی کنم. اصلاً خانه سبزی نبود. بعد از سرزمین خورشید قراردادی نداشتم. با خودم گفتم وقتی بگویم می خواهم یک کار تلویزیونی بازی کنم بالاخره خودش پیش می آید. تصادفاً وقتی برگشتم خانم ملک جهان خزاعی با من تماس گرفت و گفت اگر من را قبول داری برو و با اینها کار کن؛ خانه سبز را می گفت. رفتم و با آنها آشنا شدم. دلیل دیگری که خانه سبز را کار کردم این بود که من سال ها می دیدم مسعود رسام و بیژن بیرنگ به عنوان تهیه کننده و کارگردان در کنار هم کار می کنند. 17 سال با هم کار می کنند و با همند و مشکلی ندارند. برایم سوال بود که اینها چه جوری با هم رفتار می کنند. می خواستم این را هم یاد بگیرم...
-یاد گرفتید؟
خب آره... این چیزی است که به درد زندگی ام خورد و در من رسوب کرد. من می خواستم این را ببینم. در طول پنج، شش ماهی که با هم کار کردیم خیلی جالب بود که رسام و بیرنگ بر هم منت نمی گذاشتند و این خیلی قشنگ است. بیژن بیرنگ هفته یی یک قسمت از سریال را می نوشت بدون اینکه طرح داشته باشد. فیلمنامه یی می نوشت که احتیاج به هیچ تغییری نداشت. باور می کنید که من یکدفعه گفتم بگذارید من یک قسمت عینک بزنم و آنها گفتند خسرو کار بعدی عینک سبز است و یک قسمت درباره عینک سبز نوشتند. خب این دیدنی است و باید برایشان دست زد.
-متن ها بر اساس کاراکتر شما نوشته می شد؟
آره... بیرنگ بر اساس آدم ها می نوشت. خانه سبز این خاصیت را هم داشت.
-در این سال هایی که کار کرده اید احساس کرده اید که کسی بر اساس کاراکتر خود شما فیلمنامه و نقش تان را نوشته است.
آره ولی نمی دانم تا چه اندازه نقش به خودم نزدیک بوده یا نبوده ولی خیلی از کارگردانان وقتی می خواهند شروع کنند به من می گویند این نقش را بر اساس تو نوشته ایم.
-مثلاً کی گفته؟
(می خندد) مثلاً خشایار الوند «مزاحم» را بر اساس من نوشت و خود الوند بازنویسی اش کرد.
-خب شما شش فیلم با داریوش مهرجویی کار کرده اید، با مسعود کیمیایی، ناصر تقوایی، محمدرضا هنرمند، کیومرث پوراحمد، دو سریال عظیم با امرالله احمدجو، احمدرضا درویش با اکثر کارگردانان مطرح سینمای ایران، دیگر از خدا چه می خواهید؟
(می خندد. خنده یی طولانی) حتماً می خواهید بگویید چرا نمی گذاری بروی؟ در فیلم مزاحم جمله یی است که می گوید؛ سینما مال جوان هاست. آنهایی که عاشقند. وقتی بیایند، من و نسل من هم می رویم. عاشق شدی بیا. ما همه عاشقیم. عاشق همیشه از خدا متوقع است. این طور نیست؟
-نه منظور من این است که کسی هست که دوست دارید با او کار کنید و فرصت نشده...
آره...
-کی؟
با همه. اسم برایم مطرح نیست. همه استادان برایم قابل احترام هستند. دلم می خواهد با آقای بیضایی کار کنم. دلم می خواهد باز هم با امرالله احمدجو کار کنم...
-با چه کسانی دوست دارید همبازی شوید؟
خیلی ها. نمی دانم از کدامشان نام ببرم. از هر که اسم نبرم دلخور می شود. من خیلی آدم ترسویی هستم. ترس از اینکه کسی را از دست بدهم. اگر اسم کسی را نمی آورم به این خاطر است که نمی خواهم کسی را از دست بدهم. اسم بهرام بیضایی هم که گفتم در لحظه به ذهنم آمد. همه برایم محترمند.
-ولی آنها باید بترسند که شما را از دست بدهند.
فرقی نمی کند، کار ما دسته جمعی است. وقتی من را برای کاری انتخاب می کنند من هم می روم و با کارگردان صحبت می کنم. من هم او را انتخاب می کنم. کار باید به دل بنشیند. آدم ها هم باید به دل بنشینند و می نشینند. اکثراً برای من پیش آمده است. من تا الان به کسی نه نگفته ام.
-یعنی هر نقشی پیشنهاد شده را بازی کرده اید؟
کسی به من نقش بد پیشنهاد نمی دهد.
-و اگر هم کسی پیشنهاد دهد طوری طرف را در رودربایستی می اندازید که از پیشنهادش منصرف شود؟
نه، از چهار کار بالاخره یکی را انتخاب می کنم.
-همیشه بهانه دارید؟
به خیلی چیزها مربوط می شود. ولی آدم طرف چیزی کشیده می شود. انگار که نیرویی آدم را می برد و موجی آدم را می گیرد. اتفاق خودش می افتد.
-قبل از انقلاب فقط تئاتر کار می کردید و دوبله، به سینما فکر نمی کردید؟
موقعیتش را نداشتم. آن زمان به سینما فکر نمی کردم.
-به سینما می رفتید؟ فیلم ها را می دیدید؟
چرا ولی مثلاً... می دانید ما در آن جایگاه نبودیم. تئاتر را خیلی جدی و ضروری می دانستیم. سینما بستری نبود که من به طرفش کشیده شوم. بعد از انقلاب که وضعیت سینما عوض شد، جلدم کرد.
-آن زمان دنبال راهی برای ورود به سینما هم نبودید؟
دوست نداشتم. یادم می آید فیلم گاو آقای مهرجویی را در سینما دیدم. فیلم منحصر به فرد و خیلی متفاوتی بود ولی هیچ وقت این حس را نداشتم که وارد سینما شوم. آن زمان کار تلویزیونی کرده بودم، جلوی دوربین رفته بودم ولی اصلاً به سینما فکر نمی کردم.
-در تئاتر چطور؟
نه برای اینکه هر کسی را که دوست داشتم راهش را می رفتم. معلوم است که فنی زاده نمی شدم ولی فنی زاده را دوست داشتم و راهش را می رفتم. من نمی توانستم فنی زاده بشوم و هنوز خیلی مانده تا به او برسم. یک رازی در بازیگری وجود دارد که ما هیچ کدام آن راز را پیدا نکرده ایم ولی پرویز فنی زاده آن راز را پیدا کرد.
-آن راز چه بود؟
اگر می دانستم که من هم فنی زاده می شدم. فنی زاده آن راز را با خودش برد. این راز گفتنی نیست. در او به وجود آمده بود و فنی زاده در خودش داشت. من نمی خواستم جای او بشوم چون نمی شدم. یک چیزهایی دست خود آدم نیست ولی من راه او را می روم.
-مثلاً بازی بهروز وثوقی را دوست داشتید؟
خیلی. می دانی چرا از وثوقی نگفتم چون به تئاتر فکر می کردم. اتفاقاً وثوقی در تئاتر ثابت کرد که یک بازیگر به تمام معنا است.آن موقع ها می گفتند بازیگران سینما چون کلام ندارند گوینده ها و دوبلورها هستند که نقاط ضعف آنها را پر می کنند. در مقابل بازیگران تئاتر هستند که می توانند بیان درست و صحیح داشته باشند. ولی بهروز وثوقی ثابت کرد که یک بازیگر به تمام معنا است. سال 56 به صحنه آمد و در تئاتر «موضوع جدی نیست» اثر گرامبلو بازی کرد.
-شما اجرای آن تئاتر را دیدید.
بله...
-جالب است که خود بهروز وثوقی حتماً نمی داند که تماشاچی آن تئاتر بهترین بازیگر سینمای پس از انقلاب می شود. حتماً خودتان خوانده اید که او هم مثل همه ما، شما را بهترین بازیگر سینمای پس از انقلاب می داند.
وثوقی من را آن زمان دیده بود ولی اصلاً نمی دانست بازیگرم. فکر می کرد در تئاتر وول می خورم. یادم است سال 53 تئاتری به نام «سگی در خرمن جاه» کار می کردیم که عباس جوانمرد کارگردانش بود و من آنجا مدیر صحنه بودم.
-مگر غیر از بازیگری کار دیگری هم کرده اید؟
من پیراهن دوزی کار کرده ام، تو در تئاتر و سینما منظورت است ولی من عمیق تر می گویم. اتوشویی کار کرده ام. دستم یک بار پرس شده، آسانسورسازی، کانال سازی، پس نویسی کاری کرده ام، کارگری کرده ام، تابلوسازی. در تئاتر گریم هم کار کردم. کلی مدیر صحنه بودم. شنیده یی که می گویند خاک صحنه خوردیم. من همان زمان که بازی می کردم، رسماً صحنه را جارو می کردم. یک شب علی نصیریان من را دید. در چند شبی که کار می کردیم روی من دقت داشت. به من گفتند شما بازی هم می کنی؟ گفتم من از سال 42 دارم بازی می کنم. نصیریان خودش گروه تئاتر داشت و به دعوت آقای عباس جوانمرد آمده بود تا در گروه تئاتر ایشان که من هم عضوش بودم نقشی را بازی کنند.
آقای نصیریان نمایشنامه «رویا» را به من داد و به من گفتند از فردا بیا تمرین. خلاصه این رشته سر دراز دارد. هی حرف تو حرف می آید. من یادم است سال 42 آقایی به نام آشورپور یا آشوری که اسمش درست خاطرم نیست مرا کنار کشید و گفت؛ ببین من می دانم تو عاشق این کاری و گرسنگی هم کشیده یی. بیا تو را دست اهلش بدهم. گفتم کی؟ گفت عباس جوانمرد. با من دوست است و من تا حالا دو، سه نفر را به او معرفی کرده ام و الان در گروهش هستند. اصلاً وقتی این را گفت من تنم از تو لرزید. به سرعت قرار گذاشتیم. من را برد سالن فارابی که الان سالن سینما شده. وقتی وارد سالن سینما شدیم دیدیم یک عده در حال اجرای تئاتر عروسکی هستند. این اولین باری بود که تئاتر عروسکی دیدم. نمایشنامه یی از بهرام بیضایی بود. موقع تنفس تئاتر به عباس جوانمرد معرفی شدم. به من گفتند باید یک زمانی روی صندلی بنشینی، دوره استاژ بگذرانی و از اول تو را روی صحنه نمی بریم. من هم توقعی نداشتم. گفتم که آدم صبوری ام. آنجا بود که من با گروه جوانمرد آشنا شدم ولی مجبور شدم برگردم پیش گروه خودمان و تعداد زیادی تئاتر کار کردم تا سال 49 که من در نمایشنامه زیرگذر لوطی صالح که خدابیامرز هادی اسلامی کارگردانی می کرد، بازی کردم.
گذری بود که سه کاسب در آنجا بودند؛ یک پینه دوز، یک بقال و یک لبوفروش که یک چهارپایه داشت و دم و دستکی. (زیر آواز می زند) ای لبو داغه... و از این چیزها. در این گذر لوطی حوادثی اتفاق می افتد. کار استخوان داری بود و من نقش لبوفروش را بازی می کردم. آنجا بود که آقای عباس جوانمرد خودشان آمدند و من و هادی اسلامی را انتخاب کردند، دعوت کردند برای اداره تئاتر. یعنی هفت سال طول کشید تا آقای جوانمرد را دوباره دیدم. جالب اینکه آنجا آقای عباس جوانمرد یادش نمی آمد که من سال 42 دو شب سر تمرین شان رفته بودم. خلاصه دوباره با آقای عباس جوانمرد پیوند خوردم و رفتم اداره تئاتر.
-فکر می کنید اگر مسعود کیمیایی به تماشای نمایش «شب بیست و یکم» محمود استادمحمد نمی آمد و بازی شما را نمی دید به سینما می آمدید؟
هرگز وارد سینما نمی شدم. نمی دانم شاید اتفاق دیگری باید می افتاد ولی اگر مسعود من را پیدا نکرده بود...
-یادم می آید جایی گفته بودید به امیر نادری یک کاری قول دادم و رفتید و نشد؟
شبی بود که در خانه مسعود کیمیایی، کیمیایی من را مجاب می کرد که اولین بار باید سر کار من باشی.
-آن زمان هم نمی خواستید وارد سینما شوید؟
چرا، من از طریق کس دیگری قرار بود وارد سینما شوم؛ قصه یی است که الان دوست ندارم بگویم.
-خب «خط قرمز»...
این تجربه برایم چشمه بود. خیلی ها برای من همکار خوبی هستند ولی بعضی ها هستند که برای من چشمه خوبی هستند مثل داریوش مهرجویی، احمدجو، قویدل. کسان دیگری هستند که دوست دارم اسمشان را ببرم.
-خط قرمز هیچ وقت به نمایش عمومی درنیامد، این فیلم در سیر بازیگری شما بسیار مهم بود. به نمایش درنیامدن این فیلم چه تاثیری در مسیر کاری شما گذاشت و چقدر برایتان مهم بود که فیلم دیده شود؟
همه چیز مهم است. آدم دلش می خواهد احساسش را منتقل کند. حالا از طریق صحنه است یا فیلم. وقتی یک کاری از جایی شروع می شود. از فکر اولیه تا جمع کردن گروه و زندگی جمعی و آماده شدن کپی صفر معمولاً یک سال طول می کشد. وقتی نتیجه یک سال کار کردن پخش نشود، خب این خیلی مهم است، مخصوصاً اینکه خط قرمز اولین فیلم من بود و خیلی انتظارش را کشیدم.
-این دیده نشدن شکست سختی بود.
آره ولی راست است که می گویند شکست پل پیروزی است. من از همان جا افتادم در مسیر سینما. هم تئاتر کار می کردم و هم سینما تا یواش یواش به هامون رسیدم. میدانی بود که داریوش مهرجویی پیشنهاد کرد.
-نقش دوم تان در دادشاه چطور پیش آمد؟
تئاتری کار می کردیم به نام بکت و حبیب کاوش من را در آنجا دید. تجربه یی بود برای کار در بیابان و شرایط سخت. جایی کار می کردیم که سنگ های تیز داشت و من قرار بود روی آن سنگ ها بخورم زمین. آقای کاوش به من گفت کله ملق بزن ولی من می گفتم من اکشن کار نکرده ام و بلد نیستم و نکردم ولی همین که روی آن سنگ ها می نشستیم عذاب آور بود. البته بگویم سهم حلال را در کارهای سخت به دست می آورند.
من در آن شرایط دشوار فیلمبرداری آنجا با خودم می گفتم از این به بعد فقط فیلم هایی بازی می کنم که در آن روی مبل بنشینم. در آپارتمان و... اما جذابیت روزی روزگاری و نوشته امرالله احمدجو جوری بود که باز من رفتم در همان شرایط و شاید بدتر از آنجا چون زمانش خیلی بیشتر بود ولی بسیار خوب بود. کار کردن با احمدجو لذت بخش است. ارتباط روزی روزگاری با مردم برایم خیلی خوب بود. هنوز خیلی جاها به من می گویند مرادبیک.
-زمان دادشاه سینما برایتان جدی شد؟
من از همان روز اولی که وارد سینما شدم سینما برایم جدی شد مثل همان روز اولی که وارد تئاتر شدم و تئاتر برایم جدی شد. هیچ تفاوتی هم بین تئاتر و سینما نمی دیدم. به همان اندازه در تئاتر برای نقش کار می کردم که در سینما.
-الان هم فرقی بین بازی سینما و تئاتر نمی بینید؟
کار برایم جدی است. من آنقدر به کارم وفادارم که برایش بیگاری می کشم.
-تا به حال شده از کارگردان بخواهید که دوباره یک پلان را تکرار کنید؟
آره...
-یک حالتی مثل اینکه خودتان نقش خودتان را کارگردانی می کنید؟
نه اصلاً این طوری نیست. می خواستی به این برسی و نامردی کردی... (می خندد) کارگردان کاپیتان و ناخدای صحنه است. تصمیم نهایی با کارگردان است. ما فقط پیشنهاد می دهیم چون تنها یک مهره هستیم. ما به عنوان بازیگر فقط به لحظه فکر می کنیم. این کارگردان است که همه چیز را در کلیت می بیند. آنجاست که او فکر تو را بررسی می کند.
-چون شما دلی کار می کنید اگر کارگردانی پیشنهاد درست شما را نپذیرد در این تضاد چه می کنید؟ کار را ول می کنید؟
مثلاً سرمایه در میان است. حرمت کار خیلی مهم است. من هم هیچ وقت چیزی نمی خواهم که نشود. گفتم که قانعم ولی نمی توانم احساسم را نگویم و تنها برای خودم نگه دارم و این اتفاق همیشه به شکل مطلوبش می افتد.
-بعد از دادشاه رفتید سراغ تراژدی کسری و هنگامه شیرین وصال، تئاتر تلویزیونی...
من با مجید جعفری چند سال کار کرده ام. حتی وقتی به سینما آمدم باز با مجید کار کردم و چند تئاتر را به روی صحنه بردیم.
-خودتان هیچ وقت تئاتر کارگردانی نکردید؟
یک دفعه چرا. تئاتر بازی نامه قانون...
-کارگردانی تجربه شیرینی بود؟
به گروهی برخوردم که این قضیه را برایم شیرین کردند.
-در آن تئاتر بازی هم کردید؟
نه...
-متنش را چه کسی نوشته بود؟
خجسته. ستوان خجسته از بچه های عقیدتی سیاسی شهربانی که می خواستند یک کار برای جشنواره آماده کنند. 15 روز هم بیشتر فرصت نداشتند. احتیاج به کسی داشتند که کمک شان کند. از اداره تئاتر کمک خواستند و من رفتم. بچه هایی بودند که به تئاتر معتقد بودند و من را هم قبول داشتند. من با اینها خیلی راحت کنار آمدم. کار موفقی از آب درآمد و برنده جایزه هم شد و در جشنواره جایزه کارگردانی گرفتم.
-پس چرا کارگردانی را ادامه ندادید؟
به خاطر اینکه دیگر آن گروه را به دست نیاوردم. فرصت نشد. آن گروه هم دلش می خواست دوباره با من کار کند ولی فرصت نشد.
-اگر الان فرصت بشود باز کارگردانی می کنید؟
کارگردانی سینما یا تئاتر؟
-هر دو...
کار سختی است...
-الان پخته اید و می توانید...
شما می گویید، ولی من در خودم باید جست وجو کنم. کارگردانی خیلی مهم است. کارگردان خیلی چیزها را باید بداند. دنیای بازیگری سوای کارگردانی است. به همان اندازه که بازیگری مشکل است کارگردانی هم مشکل است. شاید هم مشکل تر است. بازیگری یک مسیر است ولی کارگردانی چند مسیره است. کارگردان باید مدیر خیلی خوبی باشد. لااقل برای خودش. کارگردانی هم کار فنی است و هم کار هنری. من اگر می خواستم کارگردان شوم از اولش سراغ کارگردانی می رفتم. من عاشق بازیگری ام.
-می رسیم به صاعقه و اولین همکاری تان با سیدضیاءلدین دری...
من دینی را به دری بدهکارم که سعی کردم این دین را ادا کنم. آن موقع که من آدم گمنامی بودم و سینما دنبال اسم بود و هیچ کس به من کار نمی داد چه برسد به نقش اول، دری این ریسک را کرد و نقش اول فیلمش را داد به من... دری به من اعتماد کرد. دلم می خواست یک جایی از او قدرشناسی کنم و رفتم لژیون را برایش بازی کردم که آن فیلم را دوست ندارم.
-چرا؟
کار پراکنده یی بود. زمانی فیلمبرداری شد و بعداً متوقف. بین کار فاصله افتاد تا پنج سال بعد که رفتیم و دوباره کار کردیم. من لابه لای این فیلم چندین نقش بازی کردم و خیلی از نقشم فاصله گرفتم. به خاطر همین است که می گویم آن فیلم را دوست ندارم. به هم ریخته شد. ناکام شد. بازی در آن نقش برای من مثل این بود که انگار می خواستم یک مرده را زنده کنم و دوباره از نو بسازم.
-بعد از صاعقه در دزد و نویسنده بازی کردید. در مقابل علی نصیریان که در تئاتر برایش بازی کرده بودید، شما را باور داشت؟
یک روز در گوش کاظم معصومی گفتم اول پلان های بسته آقای نصیریان را بگیرند. من نشستم بغل دوربین و کیف می کردم که با آقای نصیریان دارم ارتباط برقرار می کنم. پلان های ایشان که تمام شد قبل از آنکه بلند شوند و بروند استراحت کنند، گفتند نوبت پلان های آقای شکیبایی که شد من را صدا بزنید تا به همان شکلی که شکیبایی برای من پشت دوربین ایستاده برایش بایستم. این برای من خیلی ارزش داشت. یک دنیا صفا. آن هم نصیریانی که رئیس اداره تئاتر بود و قبل از اینکه رئیس شود بازیگر و کارگردان قدر و گردن کلفتی بود. ما آن زمان جوجه بودیم و کارمند. حالا فرصتی پیش آمده بود که دوتایی زیر یک سقف با هم بخندیم و گریه کنیم.
-ابوالفضل پورعرب هم در آن کار دستیار کارگردان بود.
سابقه پورعرب هم کم نیست. اگر به سابقه اش نگاه کنید می بینید که او تئاتر کار کرده و تحصیلات دانشگاهی داشته، عاشق بوده و... او هم خاک صحنه خورده... یکدفعه شیرجه نزده در سینما. پورعرب آدم زحمت کشیده یی است. ما قبلاً چند تئاتر با هم کار کرده بودیم که در آنجا هم دستیار بود و بازیگر...
-بعد رفتید در فیلم رابطه و کار با پوران درخشنده...
عالی بود. این رشته سر دراز داردها.
-قول می دهم تا هامون بیشتر حرف نمی زنیم...
آره نقشم در رابطه را خیلی دوست داشتم. این فیلم من را نجات داد چون از آن فیلم برای من صدای سر صحنه شروع شد و اولین فیلمی که من کار کردم و صدابرداری صحنه بود، همین فیلم رابطه بود. قبلش برای من خیلی زور داشت. نمی دانم چطوری می خواهی این را بنویسی ولی وقتی من یک فیلم بازی کردم نمی گذاشتند خودم حرف بزنم. این خیلی برایم زور داشت. می گفتم رل من است، من جای نقش نفس کشیده ام، با باورها و احساسات خودم، آن وقت وقتی دوبله می شد چیز دیگری می شد. دوبلورها از من خیلی بهتر و جذاب تر می گفتند ولی چیز دیگری می شد. من نبودم.
-شما خودتان هم دوبله کار کرده بودید؟
آره، رابطه فیلمی بود که در آن باور کردم دیگر در آن پنجاه درصد نیستم. صد درصدم. این اولین گام در مسیر توفیق من بود.
-ترن قویدل هم صدابرداری سر صحنه بود؟
آره...کار متفاوتی بود. قطار و اعتقادات یک آدم. در ترن من چند بار تا یک قدمی مرگ رفتم و برگشتم. نزدیک بود قطار روی من بیاید. یادم هست یک بار با قطار می رفتیم. من روی سقف بودم و گروه از روی کفه از من فیلم می گرفتند. قرار شد دومرتبه قطار به عقب برگردد و با سرعت بیشتری حرکت کند و پلان را بگیرند. یک سیم بکسول از یک سمت تیر به سمت دیگر رفته بود و خط را بریده بود و قطار از زیرش رد می شد. من همان طور که ایستاده بودم قطار عقب عقب می رفت. صدای آمبیانس و قطار هم زیاد بود. من دیدم بچه ها به من علامت می دهند که بشین. من در آن لحظه منظورشان را دریافت نکردم. خود به خود چون خسته بودم روی سقف قطار نشستم. تا نشستم یک چیزی از بالای سرم رد شد. نگاه کردم دیدم دستیار فرج حیدری که اسمش عرب بود غش کرده. یک جای دیگر در تونل نزدیک بود کله ام به چیزی بخورد که از تونل آویزان بود. در موقعیتی که قویدل نمی دانست و من تنهایی بدون هماهنگی برای تمرین رفتم روی قطار.
-مگر از بدل استفاده نمی شد؟
چرا، از بدل استفاده می کردند ولی وقتی داشتیم می رفتیم به سرخ آباد یک دفعه به سرم زد بروم بالای قطار ببینم چه خبر است. از ته نردبان ها رفتم بالا. وقتی دیدم به تونل می رسیم کف سقف قطار خوابیدم و دیگر جرات نکردم بلند شوم. همان طور سینه خیز آمدم پایین. قویدل تا من را دید گفت به این می گویند لباس. لباس من تمام چربی ها و دود سقف قطار را به خود گرفته بود و قویدل می گفت به این می گویند شاگرد لوکوموتیو.
-در شکار با پرویز پرستویی بازی کردید، پرستویی که هنوز استعدادهایش دیده نشده بود....
پرویز پرستویی را من به عنوان بازیگر درجه اول تئاتر می شناختم. یک روز اکبر زنجانپور پرستویی را به من نشان داد و گفت که خسرو او یک فنی زاده دیگر است. اصلاً اولین بار پرویز پرستویی را اکبر زنجانپور به من معرفی کرد. غیابی از بازی اش برایم تعریف کرده بود و اسم پرویز برایم مطرح شد تا از او تئاتری دیدم و در آن فیلم با هم کار کردیم. خیلی با هم رله شدیم. دوتایی تمرین می کردیم. در موقعیتی بودیم که باید رانندگی تریلی را یاد می گرفتیم. در این یاد گرفتن خیلی با هم رفیق شدیم. شب ها وقتی گروه می خواست بخوابد ما تا ساعت یک و دو، در میدان شهری که کار می کردیم راه می رفتیم و با هم حرف می زدیم. من از آن کارم با پرویز خیلی راضی ام.
-بعد از شکار سریال مدرس را بازی کردید؟
مدرس مال سال 64 است و فکر می کنم آن را قبل از شکار کار کرده بودم.
-فکر می کنم اولین باری بود که پس از انقلاب کسی نقش روحانی را بازی می کرد؟
به این شکل جدی آره.
-الگویی برای نقش مدرس داشتید؟
من خیلی به تلویزیون و سخنرانی ها نگاه می کردم. همیشه از ابتدای انقلاب به سخنرانی ها نگاه می کردم ولی الگویی نداشتم. این نقش خود به خود به وجود آمد. از کار کردن های پی در پی... از تمرین... سعی کردم به لحاظ روحی به او نزدیک شوم چون می خواستم تفکر مدرس را بازی کنم.
-یعنی تنهایی در را می بستید و در مقابل آینه تمرین می کردید؟
مقابل آینه نه، هیچ وقت مقابل آینه تمرین نکرده ام چون ضرورتش را احساس نمی کنم چون فکر می کنم تمرین مقابل آینه سم است.
-پس نقش مدرس را چطور پیدا کردی با آن سکانس پلان های ماندگاری که...
در من پیدا شد. خود فضا، دیالوگ ها، سخنرانی ها، روحیات و خلق و خوی مدرس کمک کرد.
-یعنی شخصیت مدرس را ساختید؟
نه، من نساختم خودش ساخته شد.
-نقش مدرس پیشنهاد چه کسی بود؟
هوشنگ توکلی. در اداره تئاتر با هم بودیم. یک روز به من گفت می خواهم مدرس را کار کنم. هستی؟ گفتم آره ولی فکر نمی کردم نقش این قدر مشکل باشد. حجم نقش زیاد بود. وقتی به نقش عادت کردم دیگر حتی یک لحظه هم از آن غافل نبودم. یک خاطره از مدرس یادم می آید. یک دفعه جمله یی داشت که ته سخنرانی می گفت؛ و هکذا فعلل و تفعلل...من معنی این جمله را نمی دانستم. ارتباطم هم با هوشنگ توکلی طوری بود که او با همه کار می کرد به غیر از من. به من برخورده بود. یک روز به او گفتم تو با همه کار می کنی جز من...گفت خسرو تو این نقش را فهمیدی، من اگر چیزی به تو بگویم سلیقه ام با تو قاطی می شود. تو الان درستی، برو تمرین خودت را بکن بگذار من این فرم ها را بچینم. حتی یک روز به او گفتم تو این همه دوست روحانی داری من را ببر پیش شان تا من از نزدیک ببینم چه جوری حرف می زنند. او می گفت خیلی خب ولی این کار را نمی کرد.
یک روز من دنبال جمله و هکذا فعلل و تفعلل بودم و اصلاً نمی توانستم آن را ادا کنم تا اینکه در پیاده رو روحانی یی را دیدم که راه می رود. یکهو پریدم جلویش. آن روحانی ترسید. وضع خاصی به وجود آمده بود و او از برخورد من جا خورده بود.
-شما را شناخته بود؟
نه، ولی برخورد من برایش خیلی غیرمنتظره بود. من شروع به معرفی خودم کردم. گفتم ببخشید حاج آقا من بازیگرم و نقش مدرس را دارم و کتابی که دستم بود را به او نشان دادم و گفتم من نمی توانم این جمله را بخوانم. این چیست. گفت این اصطلاح آخوندی است. مثل همین که می گویند جوجه را آخر پاییز می شمارند. یا معنی دیگرش اینکه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.من تازه وقتی معنی این جمله را فهمیدم تا دم در خانه همچون آن روحانی سعی کردم در گلویم بماند. آن قدر تمرینش کردم تا رفت در ذهنم. وهکذا فعلل و تفعلل...
اینکه می گویی برای مدرس از کسی الگو گرفتی، الگوی من همین جمله بود که از آن روحانی گرفتم.
-بازتاب این نقش و مجموعه در روحانیون آن زمان چطور بود؟
همه خوش شان آمد.
-کسی با شما تماس گرفت چیزی بگوید؟
مستقیم نه، ولی شنیده بودم که دوست داشتند.
-بعد از مدرس رفتید سراغ عبور از غبار. کار با پوران درخشنده این قدر خوب بود که دو بار با او کار کردید؟
به خاطر همان خاطره خوب صدابرداری سر صحنه فیلم رابطه بود.
-پس رفتید تا دین تان را به او ادا کنید؟
بله، اما در عبور از غبار دستم شکست و مجبور شدم بخش زیادی از نقش را با دست شکسته بازی کنم. یک جاهایی که اصلاً در فلاش بک ها نشان دادیم دستم شکسته است. جاهای دیگر هم دست شکسته ام را پشت دست، لای کتاب یا با یک شال مخفی می کردیم.
-آن زمان ژانر فیلمی که بازی می کردید برایتان مهم بود؟ چه نوع فیلم هایی را بیشتر دوست داشتید؟
شخصیت برایم مهم است. اتفاقی که تو منتظرش نیستی ولی یک دفعه پیش می آید. شخصیتی را می بینی که ابعاد پیچیده یی دارد و خیلی جالب است. این من را جذب می کند ولی هیچ وقت فکر نکردم بروم دنبال فلان نقش. رلی را که خودم سفارش بدهم دوست ندارم.
-مثلاً در فیلم های اکشن بازی نکرده اید. البته ما در سینمای اکشن خیلی آثار شاخص نداشته ایم.
آره، من همیشه از اکشن فرار کرده ام. حتی یک بار از آقای صباغ زاده خواهش کردم انتهای فیلم زدوخورد را عوض کند چون من اکشن بلد نیستم. صباغ زاده به من گفت خیالت راحت یک فکری می کنم ولی عوض نکرد. به آن صحنه که رسیدیم، گفت حالا یک مشت می زنیم زیر گلوت. نوبت من که شد، بازیگر غواص مقابلم به من گفت، آقای شکیبایی بزن اینجا. من آبکی او را زدم که گفت نه بزنید و خودش محکم برای اینکه نشان من دهد زد به شکمش. درست لحظه یی که می خواستیم پلان را بگیریم رفت به اتاقک خودش و برگشت و گفت حاضرم. من آمدم جدی او را بزنم که دیدم دستم خرد شد. او رفته بود و سه تا فانوسقه به خودش بسته بود. دستم به گیره های فانوسقه خورد و خیلی درد گرفت.
-علی حاتمی هیچ وقت به شما پیشنهاد بازی نداد؟
چرا، خدا بیامرز پیشنهاد داد ولی انگار قرار نبود اتفاق بیفتد. سر فیلم دلشدگان قرار بود من نقش ناصر دیلمین را که کمانچه می زد بازی کنم. بعداً آقای سعید پورصمیمی آن نقش را بازی کردند.
-می رسیم به حمید هامون. نقشی که بی تردید نه تنها درخشش شما بلکه شاه نقش بازیگری سینمای ایران است، چه طور با این شاه نقش کنار آمدید؟
این برمی گردد به داریوش مهرجویی. باور کنید این داریوش مهرجویی بود که به من یاد داد چگونه فکر کنم. مهرجویی هر وقت به من پیشنهاد کار می کند اولین حس من این است که آخ جون مدرسه.
-یعنی برایتان کلاس است؟
کلاس نه دانشگاه است. بدون اینکه بخواهند یاد بدهند. من بلدم دریافت کنم. او هم استاد سخاوتمندی است. دیالوگ برقرارکردن خیلی مهم است. او دلش می خواهد ذهنیتش را منتقل کند و باور دارد که من می گیرم.
من با هر کسی کار کرده ام سهمم را برداشتم و آنها هم سخاوتمندانه سهمم را به من داده اند و این خیلی برای من جای تشکر و قدرشناسی دارد. همین آقای آشتیانی پور زمانی برای دختری به نام تندر به سراغم آمدند که من در بستر بیماری بودم و حال خوبی نداشتم. ولی مرا به سمت خودشان کشیدند و همکاری بسیار خوبی بود.
-اولین صحنه یی که در هامون جلوی دوربین رفتید یادتان هست؟
روبه روی دراگ استور قدیمی خیابان تخت جمشید شرکت آلیسوند را درست کرده بودیم. فکر می کنم شروعش آنجا بود. یادم می آید یکی از روزهای اول فیلم مهرجویی به من گفت، خسرو می خواهم پلانی از تو بگیرم که از آنجا بیایی اینجا. حالا چه کار می کنی؟ من جا خوردم. دیدم هیچ کارگردانی تا به حال از من نپرسیده چه کار می کنی، همه به من می گویند چه کار بکن و این کار بکن و آن کار را نکن. چند دقیقه بعد مهرجویی از من پرسید بگو ببینم چه فکری کردی؟ من دیدم اولین کسی است به من می گوید تو باید فکر کنی... علامت خوبی بود و فضای خوبی که همه گروه فکر می کردیم. به یک حلقه گمشده...
-فیلمنامه کامل به شما داده بود؟
آره، فیلمنامه را خوانده بودم. ولی به شکل سیناپس و طرح بود. فیلمنامه کامل را حین کار خلق می کرد. نقش آرام آرام جان می گرفت ولی سرنخ اصلی را به ما داده بود.
-چطور به نقش حمید هامون نزدیک شدید؟
شما طریق این درک کردن را می خواهید بگویم و من نمی دانم چه جوری است. من حمید هامون را به خیلی ها بدهکارم. به داریوش بدهکارم. به تورج منصوری خیلی بدهکارم. اینکه می گویم خیلی به تورج منصوری بدهکارم به خاطر این است که در حیطه تخصصش این نبود که با او مشورت کنم ولی او خیلی حوصله می کرد و با او مدام درباره هامون حرف می زدیم. نقش را تحلیل می کردیم...
-پس به باور رسیدید؟
خیلی، هامون چون در لحظه خلق می شد به حس ناب خیلی نزدیک بود. وقتی متنی را می خوانیم در همان لحظه اول احساس نابی است که هر چقدر تلاش کنیم نمی توانیم به آن برسیم چون می خواهیم ادای آن را دربیاوریم و تقلیدش کنیم. داریوش استاد به وجودآوردن لحظات ناب است. در لحظه یک دیالوگ را به تو پرتاب می کند و تو در همان لحظه آن را می گیری و واقعاً می گرفتی. در هامون فرم خیلی کم است بیشتر حس است و حس ناب.
-دستتان در ادای دیالوگ ها تا چه اندازه باز بود، دیالوگی بود که از خودتان بگویید؟
می خواهم از قوت و قدرت داریوش مهرجویی حرف بزنم.
-مگر داریوش مهرجویی نقطه ضعف هم دارد؟
اگر هم دارد من به نقطه ضعفی نرسیدم چون من هر چه از داریوش مهرجویی دیدم قوت او بود. یک صحنه یی داشتیم که من می رفتم پیش مادر مهشید...
-صحنه یی که مادر مهشید چک می کشید و می گفت بگو چقدر؟
آره، خیلی دلم می خواست دیالوگ های این صحنه را چند روز قبل داشتم نه به خاطر حفظ کردن. دوست داشتم فضای آن صحنه زودتر دستم بیاید. دوست داشتم ببینم هامون با مادر مهشید چه ارتباطی دارد. داریوش هی امروز و فردا می کرد. یک روزی که در خیابان کار می کردیم خودم این صحنه را نوشتم. در خیابان بولوار کار می کردیم. گفتم یک صحنه نوشته ام. داریوش نوشته من را خواند. نگاهی کرد و با دقت خواند و گفت؛ والله همینه دیگه... چیه مگه... آره دیگه... یعنی این آدم آنقدر محکم بود که اگر چیزی باب دلش بود نمی گفت چون مال من نیست قبول ندارم. به هر حال می دانست امضای فیلم داریوش مهرجویی است و مهم این است که او انتخاب کرده نه اینکه فلانی گفته.
وقتی شما یک چیزی به من یاد می دهید و من یاد گرفتم مال خودم می شود. چون من یاد گرفتم و مال خودم کردم.
-پس از این همه سال در خلوت خودتان به هامون فکر کرده اید؟ حق را به هامون می دهید یا مهشید؟
این ابهام است که درام را می سازد. این فکر همیشه هست که حق با هامون است یا مهشید. به نظرم هر دو دچار سوءتفاهم اند. دنیا دچار سوءتفاهم است.
-سوءتفاهم ها را چه کسانی به وجود می آورند؟ عظیمی های...؟
جامعه دچار سوءتفاهم می شود. ارتباطات با هم چفت نمی شود که تضاد به وجود می آورند. تضاد هم درام را می سازد. اتللویی باید باشد در مقابل هملت. شب باید باشد تا روز مفهوم پیدا کند. زیبا و زشتی. هامون در تضاد مهشید است. حالا حق با کیست؟ گاهی اوقات من دلم برای مهشید می سوزد. او هم طفلکی بود ولی دلم برای خودم هم خیلی می سوزد.
-خودتان یا هامون؟
به هر حال موقعی که در آن نقش نفس می کشیدم من هم هامون بودم. من برای نادر «عاشقانه» بسیار گریه کردم. خیلی به نادر حق می دادم. در هامون هم همین طور. حالا برای هامون گریه نمی کردم چون حرفش را می زد ولی نادر فیلم عاشقانه نمی توانست حرفش را بزند.
-بعضی ها می گویند هامون روانی است.
(می خندد) فیلم روانی؟
-نه، منظورم این است که دچار اختلال عصبی است.
بعضی ها می گویند هملت هم روانی است. انسان که دچار شک می شود، شک را با خودش دنبال می کند و به یک دیوانگی خاص می رسد. هملت هم در بزرگ ترین شاهکار ادبی جهان به این دیوانگی رسید.
-من این را باور ندارم ولی خیلی ها می گویند شکیبایی نتوانسته خود را از حمید هامون جدا کند.
این حمید هامون است که خیلی جا افتاده. تقصیر من نیست. راه رفتن من همان است. نگاه کردنم، صدایم، صورتم و...
-ولی کارگردان اگر بخواهد می تواند نقش متفاوت از بازیگر بگیرد.
سیروس الوند شبیه این حرف را به من زد. گفت ما هستیم که نمی توانیم شخصیت تازه تری را به وجود بیاوریم.
-یعنی هیچ کارگردانی به مهارت مهرجویی شما را تخلیه نکرده؟
آره، خسرو همان است. ببینید جک نیکلسون نقش های متفاوت بازی می کند چون متفاوت برایش نوشته می شود. رابرت دنیرو متفاوت بازی می کند چون متفاوت برایش نوشته می شود.
-البته الحق نگذریم شما هم درخشان بازی کرده اید.
این داریوش مهرجویی است که فیلم خوبی ساخته، آنقدر موفق که به باور مردم تاثیر گذاشته. من یک روز با خانمم و پویا در مقابل بستنی فروشی لادن بستنی می خوردیم. یک دختر آمد و با لحنی عصبی به من گفت چرا برای هامون سبیل گذاشتی؟ من خنده ام گرفت. گفتم هامون مرد. تمام شد و رفت، من یکی دیگه ام. تا این را گفتم زد زیر گریه و رفت. چند دقیقه بعد پدر و مادرش آمدند و از من معذرت خواهی کردند و گفتند بگویید ناراحت نیستید تا دخترمان گریه نکند، ببین این جوری است که حمید هامون روی مردم تاثیر می گذارد. طوری که دیگر من نمی توانم از دستش فرار کنم. آنقدر تمبرش را خوب چسبانده که من حالا هر کاری می کنم در ذهن خودشان شبیه آن می بینندش. من دیالوگ دیگری می گویم، موزیک دیگری می رانم، دریچه های دیگری را باز می کنم ولی همه آن را شبیه هامون می بینند. نفس من را نفس هامون می دانند. اینها همه به خاطر تاثیر هامون است.
-خود شما اصلاً به علی عابدینی اعتقاد دارید؟
من همیشه به معلم اعتقاد دارم، به مرشد. با عشق دنبال علی عابدینی می رفتم.
-در زندگی خودتان علی عابدینی پیدا کرده اید؟
این اتفاقات تنها در فیلم می افتد. در رویا.
-هامون اولین همبازی شدن تان با استاد انتظامی بود؟
بله، ایشان بسیار درجه یک هستند. همه به من می گفتند وضعت خراب است. انتظامی مگر می گذارد کسی نفس بکشد، ماسکه ات می کند ولی من اصلاً این چیزها را ندیدم.
-سر صحنه هامون بیمار هم بودند؟
مریض شدند ولی خیلی عالی بودند. من در کار با آقای انتظامی هیچ نکته تاریکی نیافتم. انتظارش را هم نداشتم که داشته باشم. از آن سال به بعد من هر سال به آقای انتظامی زنگ می زنم و روز معلم را تبریک می گویم. خدابیامرزد خانم جمیله شیخی را. ایشان هم معلم خوبی برایم بودند و به ایشان هر سال روز معلم را تبریک می گفتم.
-در کار با تقوایی فکر می کنید این تفاوت و تلاش شما برای بیرون آمدن از قالب هامون حس می شود؟
خیلی فاصله گرفته ام ولی یک چیزی از من در همه رل ها و نقش هایم مشترک است و آن صداقتم است.
یک روز ناصر تقوایی سر صحنه کاغذ بی خط من را دعوا کرد و گفت 30 نفر دارند کار می کنند تا تو خوب بازی کنی، پس درست بازی کن. ناصر تقوایی یکی از بزرگ ترین و باسوادترین و هنرمندترین کارگردانانی است که تا به حال با او کارکرده ام.
-واقعاً دعوا کرد؟
آره. درست می گفت 30 نفر کار می کنند تا بازیگر یک پلان را بازی کند. 30 نفر تو را پشت دوربین نگاه می کنند که درست بازی کنی و احساست را درست ادا کنی. بازیگر تجلی اندیشه کارگردان است ولی تلاش می کنند تا نقش دربیاید. ولی همه متاسفانه فقط بازیگر را می بینند. حتی کسی که چایی می دهد در ایجاد کردن تفاوتی برای من موثر است، برای اینکه او با سرویس دهی اش به من انرژی می دهد.
-اگر در کارنامه تان دنبال نقطه عطفی بگردیم اول از همه هامون است؟
خط قرمز برایم خیلی مقدس است و نقطه عطف اولم است. برجسته ترین کاری که از توانایی های من بهره گرفت همین هامون است. روزی روزگاری هم یک جهش است. باید همه را اسم ببرم؟
-الان انگیزه هایتان برای بازی در فیلم نسبت به سال های پیش طبیعتاً خیلی فرق کرده، چه چیزی برایتان مهم تر است. فیلمنامه، کارگردان یا...
همه چیز برایم مهم است.
-سختگیرتر شده اید؟
بی حوصله تر شده ام. یک بی حوصله عاشق، (به پویا اشاره می کند.) این پسر من پویا یک بار نشد به من بگوید که بابا تو خسته یی و این سکانس را بده من بازی کنم(می خندد)، دلم می خواهد با مجموعه یی از انسان هایی کار کنم که عاشقند و اندازه های عشق من را می شناسند. دوست دارم با آدم هایی کار کنم که سلیقه های هم را می پذیریم. این اتفاق خیلی جاها برایم افتاده. همیشه دلم می خواسته قبل از اینکه بازیگر خوبی باشم انسان خوبی باشم.
-تا چه اندازه گریم برایتان مهم است؟
من چند تا فیلم کار کرده ام که حتی فون نزده ام. قرار بود که در مزاحم هم گریم نشوم اما در نهایت گریم شدم. ولی گریم عامل کمک کننده است. فکری است که توسط طراح پیاده می شود روی صورت برای نزدیک شدن به نقش.
-بیشتر با فیزیک تان بازی می کنید یا صدایتان؟
با مچ پایم، اتفاقاً دیروز پیش آقای سجادی برای فیلم اثیری رفته بودم و عکس می گرفتیم. سجادی احساساتی را برای من بیان کرد. من هم ورای پیدا کردن آن احساسات متوجه شدم اول مچ پاهایم و به تدریج تمام بدنم منقبض شد. یاد رضا کرم رضایی افتادم که به من می گفت حس از مچ پا شروع می شود.
-سر فیزیکدان ها گفت؟
آره، مثل بعضی تئاترها که برای خوب نمایش دادن حس یخ زدن دست، بازیگر دستش را در یخ می گذارد. یادم هست زمانی که تئاتر کار می کردم در تئاترهای کلاسیک تایت به تن می کردم. این مثل تفاوت راه رفتن با کفش و دمپایی است. کفش آدم را استوارتر می کند و دمپایی تنبل تر. من هم که تایت می پوشیدم احساس می کردم اکتیوتر شده ام، جهش بیشتری دارم و تمام وجودم کار می کند.
-لحن و حرکات شما در بازیگری آگاهانه است؟
انتخابی در حرکات و بیانم ندارم. مثلاً خیلی ها هنوز به من می گویند در مدرس چطور با دست هایت بازی کردی؟ولی واقعاً برای من چطور وجود نداشت. هر دفعه که تمرین می کردیم با دفعه قبل فرق داشت.
-یعنی حرکات دست و بازی موها غریزی است؟
خودش می آید و من در مسیر خاصی قرار می گیرم.
-کارگردان که می گوید کات شما هنوز در نقشید؟
آره، من نمی توانم وقتی می گویند کات به دوربین یا کارگردان نگاه کنم. دست خودم نیست.
-بازی نقش مقابل چقدر برایتان مهم است؟
من همیشه معتقدم نقش بازیگر روبه رویم باید دربیاید تا نقش من هم دربیاید. اگر نقش مقابل من از شخصیت فاصله داشته باشد من هم به همان اندازه از نقش دور می شوم. من یادم نمی آید فیلمی را فقط برای جلوی دوربین بازی کرده باشم.
-رابطه تان با مدیر فیلمبرداری چطور است؟
زیاد مزاحمش نمی شوم ولی در هر فیلمی دلم می خواهد یک پلان از برگزیده های فیلمبردار را از پشت ویزور ببینم و همیشه در هر فیلمی فیلمبردار یک پلان زیبا را به من نشان داده است.
-در جشن خانه سینما هنگام دادن جایزه بهترین تدوینگر گفتید این تدوینگران هستند که صیقل دهنده کار ما هستند. سر تدوین هم می روید.
نه فقط دو، سه بار سر هامون رفتم. می خواستند دیالوگی را عوض کنند. برای همین سر مونتاژ حسندوست رفتم. اتاق مونتاژ جای کوچکی است و برای دو نفر هم سخت است.
-به گذشته که نگاه می کنید از بازی در بعضی فیلم ها پشیمان نیستید؟
آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته. چه بخواهم و چه نخواهم در زندگی من هستند. پشیمانی هیچ فایده یی ندارد. من به همه نقش هایی که کار کرده ام، وفادارم و دوست شان دارم. با نیت خوبی همه نقش ها را کار کرده ام.
-شکیبایی با این روح لطیف چطور با این سینمای خشن کنار آمده است؟
سینما خشن نیست. لااقل در ارتباط با من خشن نبوده است. آدم وقتی با چیزی قاطی می شود، سوزن هایش را احساس نمی کند، فقط نرمش هایش را احساس می کند. اگر در سینما خشونت هست مهربانی هم هست. اگر غمگینی هست شادی هم وجود دارد. سینما افت و خیز دارد و در هر حرکتی که آدم می کند، در هر عکسی که گرفته می شود و در هر نما اگر این جدول حل شود خیال آدم راحت است. سینما خشن نیست. سینما به قول کاظم معصومی بی رحم است و بزرگوار.
-برخی از بازیگران تازه کار ادای شما را درمی آورند. برای آنها حرفی دارید؟
یک روز کرم رضایی گفت تماشاگری به او گفته دلش می خواهد بازیگری اندازه او شود. کرم رضایی هم در پاسخش می گوید من الگویم چارلی چاپلین بود که شدم کرم رضایی، شما که الگویتان کرم رضایی است خدا عاقبت تان را بخیر کند.
-می خواهید بگویید در مورد شما هم صدق می کند؟
همیشه وقتی به من می گویند آقای شکیبایی می خواهیم بازیگر شویم و مثل شما باشیم یاد همین حرف کرم رضایی می افتم. فکر می کنم الگوی همه بازیگران نسل ما چاپلین است. چاپلین مظهر سینماست. هر آدم سینمایی در دوره یی روی چاپلین تامل کرده.
-من تسلیمم.
حرف آخرم را هم بزنم که بازیگر بدون تماشاگر یعنی هیچ. باید با مخاطب ارتباط داشته باشیم. کاری برای من قشنگ است که با تماشاگر ارتباط خوبی برقرار کند.
مرد شنگول - ایران - مشهد
در حیرتم از مرام مرده پرستی بابا چرا تا وقتی کسی زنده است یادی ازش نمی کنیم به محض اینکه مرد تمام اخبار روزنامه مجله اینترنت اختصاص پیدا می کنه به این فرد الان تا وقت هست بریم سراغ اساتید و افتخارات ایران زمین
جمعه 4 مرداد 1387
alaindelone - امریکا - لس انجلس
شنگول کلاس چندمی؟
جمعه 4 مرداد 1387
مسلمان ایرانی - ایران - شیراز
مرد شنگول - ایران - مشهد
نگران نباش عزیزم به قول دکتر شریعتی تو ایران زنده ی خوب و مرده بد نداریم..!!!! منتظر میشیم تا یه نفر از دنیا بره بعد میگیم خدا رحمتش کنه چه آدم خوبی بود!!!
قدر آیینه آن لحظه بدانید که هست
نه آن دم که افتاد و شکست
جمعه 4 مرداد 1387
rastad - ایران - تهران
تاکه بودیم نبویم کسی . کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه بار شدن خفته ایم و همه بیار شدن
همیشه به یادت هستم .
شنبه 5 مرداد 1387
shahryar_n - ایران - کرج
درود بر خسروی جاوید.....................ولی ای کاش زود تر بیادش میفتادیم!
شنبه 5 مرداد 1387
مرد شنگول - ایران - مشهد
alaindelone - امریکا - لس انجلس
داداش بیثواطم ؟
شنبه 5 مرداد 1387
movafeg - ایران - زوریخ
حالا می دانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند
یادت نرود گلم
از روی همین زندگی سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس
دیگر سفارشی نیست
تنه جان تو وجان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند
خداحافظ
یکشنبه 6 مرداد 1387
+0
رأی دهید
-0
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.