و اما بعد.... واقع داستان اینکه قصدم ز گفتن آن ماجرا نبود، ما را به ماجرای تو این کارها نبود، درددلی بود از سر پنجاه سالگی به جوان دوست داشتنی سی ساله کشورمان که خودش با بلد و بی بلد، زیر فشار نه سال درد و رنج سوخته و آموخته شده است و هنوز جوانی به سر نکرده و میانش زیر بار روزگار خم نشده، آردها را نه تنها بیخته، بلکه رخت ها را هم آویخته و نه به نصایح الملوک من نیازی دارد و نه به سیر و سلوک پوزیسیون و اپوزیسیون و پفیوزیسیون. و راستش را بخواهی بعد از آن همه جار و جنجال آن نامه پشیمان شدم که آمدیم کلاهی بیاوریم که در این ممالک فرنگ بی کلاه کار به پیش نمی رود، جای کلاه سر آوردیم.
احمد عزیز!
غرض من از آن نامه صاف و پوست کنده حرف هایی بود از سر تجربه و غم و حیرت از اوضاع ایرانیان مقیم فرنگ و آنچه با هم می کنیم و می کنند و خواهند کرد، نه قصد پیچیدن نسخه ای را برای تو داشتم و نه اصولا از نصیحت و راه نشان دادن برای دیگران خوشم می آمد. راستش را بخواهی کمی هم پشیمان شدم که چرا آن نامه را از سرگشادش برایت فرستادم و چرا ای میل نکردم که لااقل رخت های چرکمان را جلوی خانه آقای ح دال و دال سین و کیهان و صدا و سیما پهن نکنیم. حال می گویمت که خودت بقاعده ده تا موجود از نبوی سانان عقل داری و خودت سرت که به دار بوده که هیچ سرت به کار هم هست. هرچه گمان می کنی بحق است بکن و چه بسا که ما هم بیلی به دوش مان انداختیم و راهی را کنارت باز کردیم.
البته که امیدوارم مرا دوست خودت بدانی و گاه که نقد احوال میسر می شود و حرفی زده می شود دلخور نشوی و بدانی که بالاخره اگر ما پوست همدیگر را هم که بجویم استخوان همدیگر را دور نمی اندازیم.
می خواستم تلفنی زنگی بزنم و همین ها را بگویم، ولی دیدم نوشته را اول بهتر است با نوشته ای جمع و جورش کنم، بعدها فرصت بسیار است که بگوئیم و بشنویم و بخندیم و الخ...
ابراهیم نبوی
23 تیر 1387