خانم (بدری مسیح پور) معلم مهربان دوره ابتدایی - ناراحتی قلبی داشتند. ایشان به اتفاق همسر مهربان خود مطب ها و بیمارستانها را جهت درمان زیر پا گذاشته و همیشه به خاطر ترس از عمل جراحی حاضر به درمان تاثیرگذار نمی شدند پا درد و تب شدید او را مجبور می کند که بالاخره سال 79 تصمیم به عمل جراحی بگیرد. پس از بستری شدن در بیمارستان و انجام عمل دریچه بیولوژیک را جایگزین می کنند. بعد از 48 ساعت از بیمارستان مرخص و به منزل می رود بعد از 4 روز به علت تب بالا و بدحالی خانم بلا فاصله او را آزمایش می کنند و متوجه می شوند دچار تب مالت شده. دکتر سفارش اکومری می دهد و مشخص می شود که دریچه بیولوژیک قلب در اثر عفونت پرتاب شده و خون از قلب دریچه و بطور وحشی فوران می کند. دکتر بلافاصله دستور بستری و عمل می دهد او می گوید: من تا حالا چنین خطایی نکرده بودم و بعد از این هم نخواهم کرد. این قضیه به من مربوط نمی شود. این بار بیمارستان دریچه قلب را خریداری کرده و کار می گذارد و ماجرا از همین جا شروع می شود. دریچه صنعتی شروع به لخته سازی می کند و مرتب لخته های ریز وارد گردش خون می شود او هر چند روز یک مرتبه بی حال و دچار تشنج می شده و بخشی از بدنش حالت لمسی می گرفته بالاخره یکی از این روزها دچار تشنجی شدید می شود و به کما می رود.
وقتی در خانه میزنی صدای آرام ولی نگران مرد را می شنوی.او در ورودی آپاتمان نیمه تاریک ایستاده. می مانی که سمت راست به پذیرایی خاموش بروی یا سمت چپ به اتاقی روشن که خانمش در آن خوابیده. زن آرام زیر پتویی رنگانگ دراز کشیده. لوله ای در بینی و لوله ای در حنجره دارد.تمام وجود زن اسکلتی را می ماند با پوششی از پوست. مرد پیشانیش را می بوسد و بر سرش دست می کشد با او حرف میزد: خانمم . اگه صدامو می شنوی چشمتو بهم بزن.عزیزم. فدای تو. زیبای من. این آقا اومده از تو عکس بگیره. میدونی چرا؟ از بس تو خوشگلی. وقتی کارم تموم شد هر چی با خودم کلنجار رفتم حرف نزنم نشد. گفتم: آقا کاری که تو داری می کنی خیلی بزرگه من قبطه این روحیه شما را می خورم اجر کاری که داری می کنی خیلی زیاده. هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: ای آقا ! اجر؟ اجر تو بخوره تو سرم! چه فایده ای داره!وقتی عشقمو تموم زندگیمو ازم گرفتن اجرش به چه دردی می خوره این (همسر) همه چیز من بود من اینو می زاشتم جلوم و بهش نگاه می کردم و نماز می خوندم و شکر گذار خدا بودم که یه چنین زنی خدا بهم داده. حالا ببین چی شده یه مشت پوست و استخوان! بر پدر و مادرشان لعنت که منو خونه نشین و بدبخت کردن. می گفت: هیچ صدای نمی شنودفقط به نور و صدا عکس العمل هایی خفیف نشان می دهد قرار ندارم نمی توانم بنشینم. 5 سال است از خانه بیرون نرفته ام تمام رفت و آمدم به نانوایی یا داروخانه است وقتی بیرون هستم می ترسم نکند خلط راه گلویش را بگیرد همه ش نگرانم به سرعت خودم را می رسانم.وقتی می بینم آرام خوابیده و قلبش تپش دارد خوشحال می شوم من تازه فهمیدم این کیست او مرتب به کارگرهای محل کمک می کرده و خرج ماهانه شان را به عهده داشته. من نمی دانستم من هیچ چیز از خودم ندارم خانه را فروختم برای درمانش. شاگردهایش بعضی روزها می آیند و عین بچه کلاس اولی پای تختش می نشینند و زار زار گریه می کنند.سه سال است شکایت کرده ولی هنوز پرونده اش در نویت است. اوحتی توانی برای پیگیری پرونده را هم ندارد. 5 سال است نخوابیده و از ساعت 4 صبح از اتاق بیرون می رود چای دم می کند نان سوخاری را توی چای حل می کند و از راه بینی به او می خوراند در فاصله صبح تا ظهر به او آبمیوه و آب کمپوت می دهد شربت تقویتی می خرد و به او می دهد مرد همیشه در التهاب بوده و وقتی نماز می خواند صندلی همسرش را جلوی چشمش می گذاشته تا مبادا اتفاقی برای او بیافتد شبها دستش را روی سرش می گداشته تا با کوچکترین حرکتش بیدار شود. مباد دچار حمله شده باشد می گفت: هر کسی که بسوزه صورتش روشن می شود. اما من این سوختن را نمی خواهم. او 5 سال است دقیقه به دقیقه همراه همسرش بوده و اگر این لحظات طولانی شود او تنها دل به ضربه هایی می بندد که قلب همسرش را باز و بسته می کند. به نفس هایی که او را به زندگی شلال می کند.
منبع : وبلاگ حیدریم
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|