حاشیه های کتاب زندگی نامه علی دایی

حاشیه های کتاب زندگی نامه علی دایی
 عمه خانوم زن دوست داشتنی ای بود. هر چند که گاهی وقتها کارهای عجیب می کرد. وقت گرفتاریها برای دیگران نذر می کرد که اگر گرفتاریشان رفع شود ماه محرم قمه بزنند و آن بیچاره هم مجبور میشد نذرش را ادا کند.

حضور عمه خانوم در زندگی ما پر از مهربانی و احترام بود. هروقت یکی از بچه ها به دنیا می آمد، عمه خانوم هم بلافاصله با یک «اسم» توی مشتش ظاهر می شد. «حاجی» اسم ما پنج برادر را توی شناسنامه گذاشته بود عبدالله، محمد، علی، حسن و حسین.

 اما همه ما با اسمهای انتخابی عمه خانوم صدا زده می شدیم. اسم عبدالله را حافظ گذاشته بود، محمد را کیکاووس صدا می زدند، اسم من شهریار بود. اسم حسن، شهزاد بود و حسین هم بهزاد. هیچوقت یادم نمی آید که توی خانه و محله و بین اهل فامیل کسی ما را به اسمی که حاجی رویمان گذاشته بود بشناسد. حتی همین الان هم مادر و برادر و دوستان قدیمی ام مرا به نام «شهریار» می شناسند. «حاجی» اسمهای خودش را دوست داشت، ولی روی حرف عمه خانوم حرفی نبود ...»

از متن کتاب اتوبیوگرافی علی دایی

ساختمانی در خیابان میرداماد تهران محل قرارهای پی در پی ماست. ترافیک لعنتی همیشه کارمان را خراب میکند. هر ساعتی که هرکدام از هرجایی راه بیفتیم، فرقی نمیکند، چند دقیقه ای دیرتر از پنج میرسیم. سلام علیکی میکنیم و یک فنجان چای مینوشیم. روی میز همیشه پر است از چایهای کیسه ای با طعمهای مختلف و معمولاً شکلاتهایی که لذت نوشیدن و گپزدن را دوچندان میکند. از این طرف و آن طرف حرف میزنیم. بحث های روز، دلخوری های فوتبالی و غیرفوتبالی، دوروی ها، نامردی ها و مردانگی ها ... البته. نیما هم معمولاً هست. دوست دوران قدیم که روزگاری استاد موسیقی ام بود و حالا یک انتشاراتی دارد. کار سخت تنظیم قرارها را او انجام می دهد. اوایل هفته ای یکبار و حالا هفته ای دوبار ...

روبه روی هم می نشینیم و حرفها که گل می اندازد، ضبط صوتم را از توی جعبه فلزی مشکی اش بیرون می آورم، نواری باز می کنم و شروع می کنیم به گپ زدن. گاهی زنگ تلفنی گفتگویمان را قطع می کند. تلفن همراهش خاموش است، وگرنه خبرنگارها یک لحظه هم او را آرام نمی گذارند. گفتگوها برای انتشار یک کتاب انجام می شود. کتابی که قرار نیست گفتگو باشد و بیشتر شبیه یک رمان است. رمانی که قهرمان و راوی آن یک نفر است به اسم «علی دایی» که به عقیده بسیاری مهمترین فوتبالیست ایرانی در تاریخ فوتبال جهان است. گفتگوها را خرده خرده انجام می دهم و آنچه را از دل این حرفها بیرون می کشم، فصل به فصل شبیه یک رمان تنظیم می کنم. کاری که شاید در ایران کمتر صورت گرفته باشد یا حتی بد نیست بگوییم تا به حال انجام نشده. در محدوده فوتبال دیوید بکهام و توتی صاحب چنین کتابهایی هستند. کتاب آنها هم یک اتوبیوگرافی جذاب است که روایت آن را یک نویسنده و روزنامه نگار تنظیم کرده است.

پیشنهاد کتاب را نیما داده بود. او بر عکس من حسابی فوتبالی است و همه بازیهای لیگ را دنبال می کند. مشکل مورد نظر او یک گفتگوی بسیارطولانی برای یک کتاب بود و بعد از چند جلسه به شکل فعلی رسیدیم که یک رمان مستند است. آقای هاشمی مدیرعامل باشگاه سایپا هم پیشنهادهای خوبی داشت. یک عصر پاییز در رستوران خانه هنرمندان نشستیم و درباره این پروژه صحبت کردیم. مهمترین مسئله برای من این بود که دایی به من اعتماد کند. نمی خواستم گفتگویمان شبیه آنچه که بیشتر در رادیو و تلویزیون و مطبوعات از علی دایی دیده ایم به نظر رسد. تهیه چنین کتابی، مستلزم این است که مصاحبه کننده بتواند درباره خصوصی ترین زوایای زندگی سوژهاش با او صحبت کند. همین زوایای پنهان هستند که میتوانند جذابیت یک کتاب را تضمین کند و خواننده را در مقابل اطلاعاتی حیرت انگیز قرار دهد که پیشتر درباره آن چیزی نمی دانسته. ولی به هر حال به دایی حق می دادم که نگران باشد. او دل خوشی از روزنامه نگارها نداشت. نسبت به فضای مطبوعات ورزشی خوش بین نبود و می دانست که درج هر نکته ا ی درباره زندگی خصوصی اش در یک نشریه می تواند چه جنجالی به پا کند. شاید بسیاری دیگر از فوتبالیست ها از این حاشیه سود ببرند و اصلاً به دنبال این جنجالها باشند. اما دایی نیازی نداشت و ندارد که برای اثبات خود به مردم درگیر این بازیها باشد.

شاید یکی از امتیازات در جلب اعتماد او غیرورزشی بودن من بود. من از دل نشریات ورزشی نیامده بودم و برایم اساساً مهم نبود که چه تیمی چه می کند، چه فوتبالیستی در کدام تیم بازی می کند و فلان بازی لیگ انگلیس دیشب چندچند شد... برای من خود دایی به عنوان یک پدیده مهم بود. یک آدم سختکوش که به نظر میرسد هیچ چیز به اندازه کارش برای او جدی نیست. ویژگیهای منحصر به فردی دارد که او را از بقیه همسلکانش متمایز می کند، باج نمی دهد، کمی و گاهی بیشتر تند است، به صراحت حرف میزند و همین صراحت گاه دیگران را می آزارد، رو بازی می کند و بیش از آنکه شبیه یک فوتبالیست باشد، شبیه یک آدم تحصیلکرده است که قواعد بیزینس را هم می ذداند. همه اینها می بایست از یک آبشخور خانوادگی نشأت گرفته باشد. این ریشه ها در کجا بود؟ این می توانست یکی از اصلی ترین محورهای بحث ما باشد.

جدای از این، این حق دایی بود که بداند چه کسی قرار است با او گفتگو کند. آیا می توانست به او اعتماد کند؟ رزومه ام را برایش فرستادم. کارنامه ای از کارهای مطبوعاتی، رادیو تلویزیونی، جوایز، سفرها و...

سه چهار روز بعد نیما تماس گرفت و گفت همه چیز حل است. حتی قراردادها هم حاضر بود. شروع کار دوماهی عقب افتاد. به خاطر بازیهای سایپا و مسائل فوتبالی دیگر.

قبل از شروع رسمی گفتگوها یکی دو جلسه ای گپ زدیم. دوباره سعی داشتم به او بگویم که باید به این کار به عنوان یک پروژه جدی نگاه کند نه یک کار حاشیه ای، و برای انجامش وقت بگذارد. و او بعد از تمام شدن حرفهای من گفت که اگر قضیه برایش تا این حد جدی نبود، هیچ وقت قدم پیش نمی گذاشت. و در مرحله بعد دوباره تأکید کردم که باید پوسته علی دایی همیشگی را بشکافد و خواننده را در کشف آنچه نمیداند سهیم کند. این یکی را هم قول داد و من هم به او اطمینان دادم که هیچ نکته ای از آنچه بین ما میگذرد و به نظر حساسیت برانگیز میرسد را در جایی نقل نمیکنم و حتی با دوستان نزدیکم نیز در میان نمیگذارم. دست دادیم و رفتیم تا اولین گفتگو.

گفتگوی اول در فضایی تقریباً سرد جریان یافت. درست مثل یک ربع اول بازی فوتبال بود که دو طرف سعی میکنند یکدیگر را محک بزنند. شاید بتوانم بگویم که جلسه اول کمی هم ناامید کننده به نظر می رسید. اما از جلسه دوم یخها آرام آرام شکست. آن واژههای سرد حالا جای خودشان را به روایت اتفاقات عجیب و غریب و خنده آوری داده اند که گاه مرا نگران میکند که مبادا کتاب به جای آنکه یک رمان اتوبیوگرافی باشد، به یک اثر طنز تبدیل شود! حالا که کار آرام آرام به نیمه می رسد، قرار هر گفتگو نه تنها برایم تکراری و ملالآور نیست که پر است از لذت گفت و شنودهای صمیمی و به دور از تعارفات و در عین حال مؤدبانه و احترام برانگیز.

کار من در این گفتگوها گاه شبیه یک روزنامه نگار کنجکاو است، گاه شبیه یک آدم معمولی فضول که می خواهد در زندگی دیگران سرک بکشد، گاه شبیه یک روانکاو که باید به درون ذهنیت سوژهاش راهی بشکافد و گاه شبیه یک مورخ که باید اتفاقات و سالها را به یاد بیاورد. و علی دایی هیچ نکته ای را نگفته نمی گذارد. سؤال را گوش میکند و از آن مهمتر سؤال را درست میفهمد (باید حرفهتان مصاحبه کردن باشد تا اهمیت این نکته را درست درک کنید. بسیاری از آدمها در زمان گفتگو یا به پرسش شما توجه نمیکنند و یا اساساً آن را نمی فهمند و این یکی از معضلات گفتگوهای مطبوعاتی و رادیو و تلویزیونی است که همیشه با آن دست به گریبان بوده ای.) و همه چیز را میگوید؛ حتی چیزهایی که هر دوی ما میدانیم غیرقابل چاپ است.

قرار بود فصل اول کتاب در شماره نوروز چلچراغ به چاپ برسد. میخواستم آن را به قضاوت عمومی بگذارم و از مردم بخواهم نظرشان را درباره لحن و شیوه کار بگویند. همه چیز هم تقریباً آماده بود. قرار بود عصر شنبه بنشینیم و این فصل را با هم مرور کنیم و کنار عکسهای کودکی علی دایی آن را چاپ کنیم. قرار به دلیل سفر من به دوشنبه افتاد. اما از یکشنبه وقتی داشتم سایتهای خبری را نگاه میکردم، یکدفعه خبر انتخابدایی به عنوان سرمربی تیم ملی شگفتزدهام کرد. از همانجا زنگ زدم به نیما. او هم یک ربع بود خبردار شده بود. طبیعی بود که قرار فردا در تهران به هم بخورد. مربی تیمملی برای اولین روز مربیگریاش حتماً کارهای مهمتری از نشستن و گپزدن درباره زندگیاش دارد. سه شنبه و چهارشنبه هم قاعدتاً به تمرین و بازی تیم سایپا می گذشت و اولین قرار قاعدتاً به پنجشنبه میافتاد که مجله زیر چاپ بود و کار از کار گذشته بود.

اسم فصل اول کتاب «حاجی» بود و بیشتر به پدر علی دایی می پرداخت؛ مرد خودساخته ای که اهل محل و حتی فرزندانش او را حاجی صدا میکردند. اسم این فصل را «حاجی» گذاشته ام تا هم به بهانه آن به ریشه های خانوادگی دایی بپردازم و هم ادای دین او باشد به پدرش. به نظرم میرسد که هیچ شخصیتی تا این حد روی دایی تأثیر نگذاشته. وقتی درباره پدرش صحبت میکند، دیگر آن دایی همیشگی نیست. میتوانم نم چشمهایش را ببینم و بغضی که پی درپی او را به سکوت می کشاند. در این فصل از حاج ابوالفضل دایی میگوید. بچه ای که بالشش را می فروشد تا بتواند مداد بخرد. راننده کامیونی که به خاطر بچه هایش شغلش را عوض میکند. صاحب متمول یک بنگاه معاملات ملکی که پس از انقلاب کارش را از دست میدهد و... در این فصل با شادیها و دلتنگیهای او آشنا میشویم؛ وقتی که به دلیل بیکاری نمیتوانسته نذر هر ساله روز عاشورایش را ادا کند، وقتی این در و آن در میزده تا بتواند پسرش را که به خاطر پا کردن شلوار جین در گزینش دانشگاه شریف رد شده، به دانشگاه بفرستد. وقتی برای آخرین بار به دیدار پسرش میرود چون انگار می دانسته که این آخرین دیدار است و... به هر حال تقدیر نبود که فصل اول کتاب در این شماره چاپ شود. اما امیدوارم در سال 87 این اتفاق صورت بگیرد. اما نظر مردم که دایی جزو قهرمانان ملی آنها بوده است برایم بسیار مهم است. اینکه نظرشان درباره انتشار چنین کتابی چیست و دوست دارند چه نکات پنهانی را در آن کشف کنند و... شاید ایمیل راه خوبی باشد که نظراتتان را برایم بفرستید.

امیدوارم درگیریهای جدید دایی روند تهیه کتاب را با مشکل مواجه نکند.

طبق قراری که داریم، تا پایان نیمه اول سال 87 کتاب به چاپ سپرده میشود. (هر چند که در این مقطع برای خود من هم موفقیت تیم ملی و دایی از هر اتفاق دیگری مهمتر است.) قرار است همزمان یا با اندکی تأخیر نسخه انگلیسی کتاب نیز در اروپا منتشر شود. یکبار جهانگیر کوثری میگفت که حتی خود علی دایی هم نمیداند که در خارج از ایران چقدر آدم معروف و محبوبی است. مطمئناً این کتاب میتواند خواننده غیر فارسی زبان را نیز سر شوق آورد. ضمناً هنوز درباره نام کتاب به نتیجهای نرسیدهام. شما پیشنهاد بدهید.

منبع : فاینال اسپورت نیوز

Ario - ایران - اهواز
بابا بی خود واسش نوشابه باز نکنید.این بابا از همون اول یه چوپون نفهم بیشتر نبود...
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود
شنبه 28 اردیبهشت 1387

omid_dk - دانمارک - اسلس
زنده باد به شیر مرد ترک زبان ما علی دایی بعضی از ماها خیلی کم لطفیم و حافظه ضعیف داریم فراموش کردیم که چقدر علی باعث شادی ملیونها ایرانی شده بعضی کشورها فوتبال ایران رابا دایی شناختند بخدا افتخار بزرگی برای ایرانیها است که بزرگترین گلزن دنیا یک ایرانی است بهرحال مرد بررگی است
شنبه 28 اردیبهشت 1387

محمدیاسر - ایران - تهران
علی دایی که موقعیته
میتونه تهدید یا فرصت باشه
فقط به این بستگی داره که شما چطوری بهش نگاه کنی و میدون بدی
شنبه 28 اردیبهشت 1387

thornbird - انگلیس - لیدز
سلام به دوستان و سلام به نویسنده
خواسته بودید که نظرمان را با ایمیل به شما اطلاع بدهیم. متاسفانه متوجه نشدم چه ایمیل آدرسی را منظورتان می باشد.
من زیاد اهل اخبار ورزشی نیستم اما متوجه شده ام که اخیرا آقای دایی با مصاحبه هایشان و رفتارشان گویا باعث دلخوری در سطح قابل توجهی از جامعه شده اند.
با این وجود٬ به نظرم پروژه جالبی را مد نظر دارید. و امیدوارم که بدور ازسلیقه ها٬معیارها٬ انگیزه ها و فردنگریها بتوانیم به این پروژه و نتایج آن نه به عنوان معرفی یک فرد بلکه به عنوان یک اثر که دربرگیرنده و نشان دهنده زمینه های رشد وبالندگی٬ انگیزه ها و اهداف فردی که در تاریخ فوتبال ایران مطرح شد٬ نگاه کنیم.
برایتان در کارتان آرزوی موفقیت را دارم.

معتقدم این اثر نه به عنوان معرفی یک فرد
شنبه 28 اردیبهشت 1387

ufo - - وایله
اریو از اهواز من شرم دارم از اینکه تو یک ایرانی باشی.پاینده ایرانو ایرانی.
---------------------------
کاربر گرامی
لطفا نام شهر و کشور محل زندگی خود را به فارسی بنویسید در غیر انی صورت از درج نظرات شما در آینده معذور خواهیم بود.
با تشکر
شنبه 28 اردیبهشت 1387

sofi - بروکسل - بروم
حالا این چرا میخواهد اینقدر از دیوید بکهام تقلید کنه من نمیدونم
یکشنبه 29 اردیبهشت 1387

omid_dk - دانمارک - اسلس
اریو از اهواز کمی معرفت داشتن بد نیست اخه مگه شما چه افتخاری برای ایران اوردی که علی دایی را چوپان خطاب میکنی چه تو و امثال تو خوشحال بشید چه ناراحت دایی افتخاری برای ایران است وقتیکه رئیس فیفا دایی را مرد بزرگ و اسطوره خطاب میکنه هر ایرانی وطن پرست به او افتخار میکنه
دوشنبه 30 اردیبهشت 1387

engasabahati - ایران چابهار - چابهار
تاافرادی مثل این اریو اهوازی در مملکت هستن وضع مملکت همین طور.....خواهد بود
سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387

engasabahati - ایران چابهار - چابهار
تاافرادی مثل ایناریو اهوازی در مملکت هستن وضع مملکت همین طور.....خواهد بود
سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387

kotlet - ایران - تهران
engasabahati - ایران چابهار - چابهار
خیلی ببخشیدا من خودم شخصا تو استادیوم شاهد فحش و فحش کاریهای اینو اون عابد زاده به مردم بودم
سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1387

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.