یادش بخیر باشگاه ایران

یادش بخیر باشگاه ایران

یادش به خیر ایران! همه چیز سر راست بود وساده. هوس می کردی بروی باشگاه٬ یکی یکی می رفتی سر وقتشان و بی دردسر یک سر و گوشی آب می دادی بی دلهره. فوقش چند تا پله پایین و بالا می کردی٬ پشت یک میز٬ یک عدد "هیکل" پیدا می کردی با ابروهایی که از زور  عضلانی بودن ٬ چسبیده بودند به طاق پیشانی. می گفتی می خواهم یک نگاهی بیاندازم. او هم با صدای غنی شده مردانه می گفت :"نوکرتم داداش! هر چی دوست داری نیگا کن! " . تو هم شناور در امواج عضله و سبیل و رگ گردن٬ یک چرخی می زدی توی باشگاه و خوشت می آمد مثلا. بعد می رفتی ثبت نام. شانزده هزار تومان می دادی برای یک ماه. حضرت عضله هم از توی کشوی میزش یک دسته کارت در می آورد و با خط اول دبستان خودت٬ اسم و فامیلت را می نوشت روش. تو هم یک عکس کهنه٬ با رد آبی و قرمز مهر های قبلی و سوراخ منگنه٬ از ته جیبت در می آوردی و می دادی به حضرتش که با یک حرکت بازو - چون نمی توانست منگنه را با مچ بکوبد - عکست را بچسباند به کارت. بعد از چند بار هم که می رفتی٬ سلام و علیک و "چاکرم - نوکرم" جای کارت را می گرفت و کارت همانجا٬ ته ساک٬ بغل کتانی چینی ها بو می گرفت. هر وقت هم که دیگر نمی خواستی بروی٬ خوب نمی رفتی!

اما اینجا: تصمیم می گیری بروی باشگاه. یکی را نشان می کنی و بالاخره یک روز جرات می کنی از پله هایی که به پله های کاباره کوچینی خودمان تو فیلمفارسی ها بیشتر شبیهند تا پله های باشگاه بدنسازی٬ بروی بالا. توی "رسپشن" ٬ یک عدد "هلو" پیدا می کنی با پیراهن فرم قرمز و دامن مشکی. آخر "کنتراست"! می گویی می خواهی بیاییی باشگاه. چنان خوشحال می شود که فکر می کنی الان دو سال است همه اینجا منتظر آمدن تو بوده اند. از تو "خواهش" می کند که چند "لحظه" منتظر بمانی. می روی می نشینی روی یک مبل سیاه ٬ کنار دیوار قرمز٬ پشت یک میز شیشه ای که رویش یک "مونیتور" به قول خودشان "فینگر تاچ" گذاشته اند. بعد از چند "لحظه" یک نفر می آید که اسمش یا لیزاست٬ یا مونیکاست ٬ یا لین! به هر حال "ممد شیش تیغ" و "اسی هیکل" و "علی دنبه" و نقی مامان" نیست. هیچ شباهتی هم به آنها ندارد. این یکی بیشتر "فیتنس" کار است تا "وٍیت" کار. هنوز از کف منحنی های پیدا و پنهان بیرون نیامده ای که "پروسه" شروع می شود.

یک فرم می دهد می گوید پر کن. می گویی فقط آمده ای یک نگاه بیاندازی. دست می گذارد روی پایت و با لبخند می گوید که می داند و تو عزیز دلش هستی و تو حالا پر کن! شروع می کنی به پر کردن. نام و نام فامیل و "نشنالیتی" و سن و وزن و سابقه بیماری و سابقه جراحی و ناراحتی قلبی و چند سال است که ورزش می کنی و چی "اسموک" می کنی و چی "درینک" می کنی و هدفت از باشگاه آمدن چیست و می خواهی وزن کم کنی یا زیاد کنی و آدرس و شماره تماس و "ایمیل" و  ... و ...! تمام که می کنی دوباره می آید سراغت و دستت را می گیرد می برد "سوراخ سنبه ها" را نشانت بدهد . تو هم وقتی داری "سوراخ سنبه" ها را می بینی ٬فقط به این فکر می کنی  که چقدر آن وسایلی که آنجا٬ توی ایران٬ صاحب باشگاهها و مربیها پزش را می دادند که مدرن است٬ "زاقارت" بوده است و اصلا به این فکر نمی کنی که اینجا٬ وسط اینهمه "ضعیفه ظریفه فیتنس کار" خیر سرت چطور می خواهی "ورزش" کنی و اصلا هم نمی فهمی که چرا "مونیتور" های روی "تردمیل" ها باید مجهز باشند به کانال "پِلِی بوی"٬ و کلا خیلی چیزها هست که بعلاوه خیلی از توضیحات "بانوی اول"نمی فهمی ٬ مخصوصا اینکه چرا همیشه دو تا "بند" روی شانه های دختر های اینجا اضافه تر است از محاسبه تو!

بازدید که تمام می شود دوباره می روی پشت همان میز و "صاحب منحنیهای پیدا و پنهان" شروع می کند به توضیح انواع و اقسام عضویت ها و شرایط پرداخت و تفاوت قیمتها و خدمات. در آن زمان٬ تو خودت هم یادت رفته است که فقط آمده بودی یک "نگاه" بیاندازی و بروی. یکی را انتخاب می کنی و یک تاریخ برای شروع تعیین می شود و تو بالاخره می زنی بیرون از " کاباره کوچینی" ٬ که دیگر صدای "داریوش" ندارد. از آن لحظه٬ تا زمانی که بالاخره بروی و "قرارداد" امضا کنی٬ "بانوی اول" هر روز صبح زنگ می زند و صبح به خیر می گوید و حالت را می پرسد و هر شب هم برایت لالایی می خواند تا  خوشگل بخوابی. روز "قرارداد" هم می روی آنجا٬ چند تا فرم دیگر پر می کنی٬ از جمله فرمی که به یک شرکت واسطه اجازه می دهد که برای باشگاه٬ هر هفته از حسابت پول برداشت کند و تو دلت "یکهو" تنگ می شود برای اعلان "دوست عزیز! لطفا پیش از تذکر٬ شهریه ماه بعدتان را بپردازید." بعد هم می روی پیش یکی از همان "میوه های آبدار" توی "رسپشن" تا برایت کارت صادر کند. جلوی مونیتور می ایستی تا عکست را بیاندازند و بعد هم "ایکی ثانیه" یک کارت می دهد دستت که فکر می کنی صدورش توی ایران٬ حد اقل یک هفته طول می کشید. از همان کارتهایی که وقتی "سوییپ" می کنی٬ "جد و آبادت" را می اندازد روی مونیتور و در باز می کند برایت و تاریخ ورود و خروجت را ثبت می کند و از این "قرتی" بازیها! و تو می شوی "مِمبِر" باشگاه و عضو تضادنمای "سختی و سردی فولاد" و "گرمی و نرمی ..."حالا!

و کلا اینجور هاست که وقتی تصمیم می گیری باشگاهت را عوض کنی ـ و باید یک ماه قبل خبرشان کنی ـ عزا می گیری که چطور از اینجا بیایی بیرون و از آن بدتر ... یادش به خیر ایران! همه چیز سر راست بود و ساده.

توضیح: این "پست" به این معنی نیست که من می خواهم برگردم.

منبع : وبلاگ و اینک آخر دنیا

vahidkral - ایران - تهران
مردم دریا کنار و مردم دروازه غار هردو عریانند اما این کجا و آن کجا
یکشنبه 8 اردیبهشت 1387

sogol.m - امارات - دبی
ای کاش روزی برسد که ایرانیها در کشور خودشان بتوانند از تکنولوژی روز دنیا استفاده کنند و اینقدر چیزهای پیش و پا افتاده در دنیا برایشان جذابیت ایجاد نکند
یکشنبه 8 اردیبهشت 1387

mah1 - ایران - تهران
خیلی خندیدم. مرسی.
یکشنبه 8 اردیبهشت 1387

zahra.b - ایران - اصفهان
بابا اونجا دارین واسه خودتون عشق میکنید حالا هر دفعه یه نمه دلتون تنگ میشه واسه اینجا اونم مطمئنم اگه بیائید 24 ساعت دوام نمیارین. امکاناتی که شما اونجا دارین ما حتی تو خوابم ببینیم نمیشناسیم . بی خیال بابا
یکشنبه 8 اردیبهشت 1387

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.