ننه اهل لرستان است و برای دیدار پسرش که سال هاست در تبعید به سر میبرد، آمده است. در تمام این سال ها یاد او با اشک و آهش آمیخته بود. حالا هم حداکثر اجازه ی شش ماه اقامت در خارج از کشور را دارد. خودش می داند که احتمالا این آخرین باری است که پسرش را می بیند. تا به حال هر چه او برایش پول به ایران فرستاده بود، بر باد رفته. قطعه زمینی را هم که تنها دارایی ننه محسوب می شد، هنگامی که در لرستان در بیمارستان بستری شده و در کما به سر می برده، یکی از پسرانش که معتاد است، با زدن انگشت بی حس او پای وکالت نامه، از چنگش در آورده است. ننه یکی از عوامل مهم بدبختیهایش را بیسوادیش میداند و می گوید که اگر سواد داشت با مقرری چندرغاز معلمی میتوانست زندگیش را بگذراند. وقتی که برایش از وضعیت افراد پیر در اروپا مثال میزنیم، تنها آهی میکشد و میگوید: خوش به حالشون! او حتی در دورترین رویاهایش هم نمی تواند تصور کند که دولت و جامعه مسئول یاری رساندن به افرادی هستند که به هر دلیلی توان گذران زندگی خود را ندارند.
هر بار که ننه با صدایی لرزان گوشهای از زندگیاش را برایم تعریف میکند، گریه امانش نمیدهد. این بار اما سعی می کنم با سئوالاتم تا جایی که ممکن است تشویقش کنم که بیشتر از خودش و گذشته اش بگوید.
هر بار که روزنامهای تو دستتون میگیرین، شروع میکنین به آه کشیدن، می تونم بپرسم چرا؟
افسوس میخورم که چرا سواد ندارم، ننه. زمون قدیم وقتی قرار شد دخترها رو به زور به مدرسه بفرستن، پدرم ۵ تومن به سربازی که در خونه اومده بود و می خواست منو ببره داد و نذاشت ببرتم. اون همیشه می گفت، دختری که بره مدرسه، باید سرش رو برید.
چرا بعد از این که ازدواج کردین، درس نخوندین؟
14 سال داشتم. رفته بودم خونهی همسایهمون که دخترعموم هم با یه آخوند اومد اونجا. آخونده یه چیزی خوند و گفت بگو، بله. من هم گفتم: "بله". بهم گفتن که عقد شدی. توی عروسیم هم وقتی که خواهر شوهرم دنبک میزد، پدرم اعتراض کرد و مادرم که سعی کرد پدرم رو با زبون خوش نرم کنه، ازش کتک خورد و دستش شکست. بعدش هم جلوگیری از حاملگی که نبود اونموقع ها. ۱۱ تا بچه به دنیا آوردم که سه تاشون مردن. اونوقت، تا به خودم بجنبم نوه دار هم شدم. الان ۲۱ نوه دارم که زحمت اونا هم به سرمه. تموم عمرم به بچهداری و بشور و بپز گذشته، تازه در کنارش کارهای دیگه ای مثل جوراب بافی هم می کردم تا اموراتمون بگذره. خب دیگه وقتی برای سواد یاد گرفتن نمی مونه، می مونه؟
فکر میکنین اگر درس خونده بودین چی می شد؟
حتی اگر شش کلاس سواد داشتم، می تونستم معلم بشم و حالا که پیر و درمونده شده م، چندرغازی درآمد داشته باشم. امروزه روز، بعد از اون همه زحمت هیچ درآمدی ندارم. حتی بیمه درمانی هم ندارم. خونهی پسرهام نمی تونم برم. دخترهام هم می گن که تا پسر داری اونا مجبورن خرجت رو بدن. هشت تا بچه دارم، اما چون پیر شده م و دیگه کاری از دستم برنمی آد کسی تحویلم نمی گیره. همه به من به چشم یه سربار نیگا میکنن. پارسال که حسابی مریض و از کار افتاده شدم، یه بار پسر بزرگم دستاش رو دور گلوم حلقه کرد و اونقدر فشار داد که چیزی نمونده بود خفه بشم. بهم میگن برو زیر پوشش کمیتهی امداد امام خمینی. میگن ماهی چهل هزار تومن میدن. اما من حتی اگر بمیرم هم حاضر نیستم برم از این ها گدایی کنم.
اگر درس خوانده بودی، چه تأثیری تو زندگی بچههاتون می ذاشت؟
من و پدر بچهها هر دوتامون بی سواد بودیم. از بین هشت تا بچه فقط یکیش درس خوند و دیپلم گرفت. بقیه ی بچه ها درس نخوندن، برای همین هم امروز اکثر بچه هام بیکارن. اوناشونم که کار دارن حقوق شون اونقدر کمه که به زور شکم خودشون و زن و بچه هاشون رو سیر می کنه. این روزا که لیسانسیه ها هم تو خیابونا کفش واکس می زدن، دیگه کی می آد به بچه های بی سواد من کار بده! تازه، آشنا هم که نداشته باشی هیچ جا کار گیر نمی آری. راستش مونده م چی بکنم. حق من نبود که آخر عمری اینطوری بی عزت و ذلیل بشم.
|
|
|
|
|