«گلگشت خاطرات» تازه ترین کتاب ایرج پزشک زاد نویسنده و طنزپرداز برجسته ایران است که اخیرا توسط نشر کتاب در لس آنجلس منتشر شده است. ایرج پزشک زاد در این کتاب مجموعه سیزده طنز کوتاه را در اختیار خوانندگان می نهد.
این طنزها که مانند دیگر آثار پزشک زاد همواره دارای زمینه واقعی هستند، از دوران پس از جنگ جهانی دوم که وی در پاریس به تحصیل مشغول بود تا امروز و حتی پس از مرگ وی را در بر می گیرد. پزشک زاد با یادی از تورج فرازمند که از دوران دانشجویی با وی دوست بود، با تصویر روحیه «سفلگی» برخی از هموطنان، با همدستی فرازمند، آنها را راهی سفارت ایران می کند تا از سفیر نه تنها «بارانی» بلکه «خانم» دریافت کنند. «سفله» را در تمامی این روایات در چهره های گوناگون می توان شناخت. گاه شاعر و پژوهشگر است، گاه سرهنگ و سرلشکر. گاه آیت الله و روحانی است، گاه آشپز و قصاب. گاه پزشک و دکتر است، گاه حاجی آقا. گاه رییس جمهوری است و گاه استاد فلانی ...
خنده مشکوک
«سفله پروری» آنگونه که در شعر حافظ آمده است، آن روی سکه این «سرزمین پرگهر» است که ایرج پزشک زاد در طنز «باغ دلگشای من» به آن اشاره می کند. در این میان حکایت حسادت پزشکزاد در «حسود هرگز نیاسود» واقعا شنیدنی است. امکان ندارد حدس بزنید او به چه و به که حسودی می کند. به «خنده مستمر» پرزیدنت خاتمی! دلایل اش هم بسیار منطقی است:
«یک وقت هست که یکی دارد «رساله دلگشا»ی عبید زاکانی را می خواند، یا به تماشای بذله گویی و طنزپردازی های های خرسندی نشسته و می خندد که البته طبیعی است. ولی وقتی کسی همین طوری بی علت ظاهری، سال به دوازده ماه در سفر و حضر، در گرما و سرما، بعد از دیدار با حجت الاسلام رفسنجانی و آیت الله مشکینی یا بازدید آیت الله جنتی، به نشاط است و خندان، الزاما باید یک احساس امن و آسایش و راحتی وجدان و رضایت کامل از وجود خود و از ایفای بی عیب و نقص وظایف خود در هر زمینه، داشته باشد. این احساسی است که ظاهرا برای پرزیدنت مدام فراهم است و برای من عمری است که فراهم نشده که نشده و حسرتش به دلم مانده که مانده!»
حسود ما هم منتظر می ماند که سرانجام روزی این «خنده شیرین» با نزدیک شدن به واقعیت امور بر لب «آقا» خشک شود. ولی این انتظار بیهوده بود:
«روزنامه بستند خندید، روزنامه نگار زندانی کردند خندید، دانشجو کتک زدند و از بام پایین انداختند خندید، معترض محکوم کردند خندید، زندانی شکنجه کردند خندید، نویسنده کشتند خندید، سیاستمدار سر بریدند خندید، آنقدر خندید که من دیرجوش عاقبت جوش آوردم و با قاصدک برایش پیغامی فرستادم، نمی دانم رساند یا نه! عرض کرده بودم: مولانا عبید حکایت می کند که: «مادر حجی بمُرد. غساله چون از غسل فارغ شد گفت مادرت زنی بهشتی بود. در آن زمان که او را می شستم می خندید. گفت او به فلان تو و از آن خود می خندید. آن جایگاه که او بود چه جای خنده بود». حالا، سید والاتبار، قربان جدّ اطهرت بروم، آن جایگاه که تو بودی، چه جای خنده بود؟»
باری، انتظار حسود در دور اول ریاست جمهوری سید به جایی نرسید. دور دوم هم آمد و رفت و سید همچنان می خندید. حسود فکر می کند: «بعد از دو دوره ریاست که نتوانسته وسایل ترضیه خاطر مردم را، حتی در حد اجازه ورود با زن و بچه به ورزشگاه، فراهم کند و خجالت زده جوانهاست، دیگر لای خنده را درز می گیرد» ولی کور خوانده بود. «روزی که مسند را تحویل جانشین می داد، چهره اش روشن تر از همیشه و خنده رضایتش درخشان تر از پیش بود» و خنده هایی «در خور آگهی خمیردندان کلگیت» تحویل می داد.
ولی حسود حسرت به دل نماند و اگرچه راضی به گریه پرزیدنت نبود، ولی خبر گریه سید همه جا پخش شد. آن هم کی و کجا؟ در جشن تولد سید! جایی که همه معمولا شاد و خندانند! چرا؟ این را دیگر خودتان باید کتاب را به دست بگیرید و بخوانید که نه از حسادت حسود، بلکه از مقایسه جشن تولد پرزیدنت سید با یکی از مشهورترین جشن تولدهای یکی از مشهورترین پرزیدنت های جهان نیش تان تا بناگوش باز شود.
گزارش مستند
پزشک زاد از آنجا که سفله گی برخی ایرانیان را خوب می شناسد، در مراسم یادبود پس از مرگش نیز، همه آنها را پیشاپیش دست می اندازد و به ریش شان می خندد به ویژه آنکه در اول گزارش درون پرانتز قید شده است: «متن از روی نوار پیاده شده است» تا هیچ تردیدی در مستند بودن آن باقی نماند.
در این مراسم، آنهایی که حتی «یک دهن به پهنای فلک» هم برایشان کافی نیست تا با تعارفات رایج «استاد، مهندس، دکتر و...» هندوانه فضل و دانش و علم و فیض بار یکدیگر کنند، از هر آنچه فکرش را بکنید داد سخن می دهند مگر از «روانشاد ایرج پزشک زاد»!
طنز پردازی را که بتواند در واقع نه مراسم یادبود خود بلکه فضل و دانش و علم استادان را با یبوست و تنقیه چنان به طنز بگیرد که به ریش نه «زندگان» بلکه «زنده ماندگان» بخندد، باید همواره، در حیات و ممات، بزرگش داشت و بزرگش سنجید. طنزپردازی که سی و پنج سال پیش یک عضو جدید به همه خانواده های ایرانی افزود: «دائی جان ناپلئون»!
صدای مشکوک
ایرج پزشکزاد در پایان «گلگشت خاطرات» با طنز همیشگی خود به ماجراهای کاملا واقعی مربوط به کتاب «دائی جان ناپلئون» می پردازد که بسیار خواندنی است. از جمله اینکه هویدا اصرار داشت که وی شخصیت دائی جان ناپلئون را از شخص دائی او برداشته است! پزشکزاد که اصلا دائی هویدا را نمی شناخت به او توضیح می دهد: «در مملکت ما به اندازه چند لشکر ناپلئون بناپارت، دائی جان ناپلئون وجود دارد که همه در یک مکتب درس خوانده اند». و یا اینکه سریال تلویزیونی این اثر جاودانه به کارگردانی ناصر تقوایی چگونه شکل گرفت و آخوندها چگونه «فریاد واشریعتا و وامصیبتا سر دادند تا سازمان تلویزیون ملی قسمتی از فیلم را سانسور کرد». از «همصدایی بعضی افراد تحصیل کرده و بعضی دانشگاهیان با عیبجویان قم که مایل نبودند در صف مبارزه با رژیم از آخوندها عقب بمانند». یکی از شخصیت هایی که همه از معمم و مکلا دشمن خونی اش بودند، اسدالله میرزا بود که توصیه اش به «سفر سانفرانسیسکو» کفر همه آنهایی را که جانماز آب می کشند، در آورده بود.
به غیر از این، حتی یک استاد دانشگاه به پزشک زاد نوشته بود: «دختر هفت ساله من با دیدن فیلم دائی جان ناپلئون از من پرسید: بابا، صدای مشکوک یعنی چه؟ نه تنها نتوانستم جواب بدهم که از خجالت نتوانستم سرم را بلند کنم!» گذشته از اینکه یک استاد دانشگاه چگونه نمی دانست فیلم «دائی جان ناپلئون» برای یک کودک هفت ساله مناسب نیست، ولی آیا جای تعجب نیست که این سرزمین با این همه اخلاق و ادب و پاکی و فضل و دانش و شرم که اساتیدش از توضیح «صدای مشکوک» این چنین خجلت زده می شوند، چگونه این همه «سفله» می پرورد که صداهای مشکوکشان گوش ایران و جهان را کرده است؟!
ماجراهای «دائی جان ناپلئون» اما در زمان و مکان محدود نماند. هم از مرزهای ایران گذشت و هم تا به امروز ادامه دارد. یکی از جالب ترین ماجراهای «دائی جان ناپلئون» که خارج از کتاب اتفاق می افتد، تئوری توطئه ای است که کارگزاران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به تقلید از خود «دائی جان» درباره چگونگی نوشتن و انتشارش ساخته و پرداخته اند که قرار بوده به «حرکت های مبارزاتی و مقاومت مردم» ضربه بزند!
«دائی جان ناپلئون» به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی، آلمانی و روسی منتشر شده و به زودی فرانسویها و یونانی ها و کره ای ها نیز وی را در جمع خانواده خود خواهند یافت. دوازده سال پیش روزنامه معتبر «واشنگتن پست» درباره آن نوشت: «در دورانی که افکار عمومی بسیاری از آمریکایی ها را اخبار شب شکل می دهد «دائی جان ناپلئون» انسانیت ملتی را که از دیرباز در مغرب زمین به صورت کاریکاتوری معرفی شده در معرض دید روشن قرار می دهد». ماجرای «دائی جان ناپلئون» با ناشران روسی اش را باید در خود کتاب خواند و دید بر عکس شکست ناپلئون فرانسوی، این ناپلئون ایرانی تا کجا درون خاک آنها نفوذ کرده است.
ایرج پزشک زاد با «گلگشت خاطرات» یک بار دیگر نشان می دهد در صدر طنزپردازانی قرار دارد که مسائل اجتماعی را در کندوکاو آدمهایی که همه و هر روز با بکدیگر سر و کار دارند، پی می گیرد و آنها را با زبان ساده طنز تصویر می کند تا آئینه ای باشند برای شناخت ما و جامعه ما. آنها کسانی نیستند که «ما» درباره شان بخوانیم و «به آنها» بخندیم. آنها خود ما هستیم. اگر می خندیم، به خود و جامعه خود می خندیم. از همین رو نمی توان سخن را جز از زبان پزشکزاد به پایان رساند و تأکید نکرد که باور کنید همه چیز زیر سر خود ماست:
«بعد از انقلاب وقتی به پاریس رسیدم به بعضی از هموطنان تبعیدی برخوردم که زبان به تحسین کتاب [دائی جان ناپلئون] باز می کردند و مایه خوشحالی و سرافرازی من می شدند. ولی بعد یک دوش آب سرد روی سرم باز می کردند وقتی می گفتند حالا مردم می فهمند که شما چقدر حق داشتید که می گفتید همه چیز زیر سر انگلیساست!»
فوریه 2008
|
|
|
|