گفت: دانش آموزی دارم درس خوان، که اول سال با دمپایی آمده بود مدرسه. تصورش را بکنید؟ دانش آموز دبیرستان نمونه باشی و با دمپایی به مدرسه بیایی. یکی از همکاران را صدا کردم و گفتم " این دختر را بکش کناری تا باهاش حرف بزنم. آمدم باهاش حرف بزنم، دیدم دستاش همه کبره بسته، زخم، خون مرده شده... آستینش را بالا زدم و ... ضعف کردم از دیدن اون دستها. از شدت ضعف نشستم. همین جا بود. در همین اتاق. جایی که شما نشسته اید.
دخترک شرم زده از ناراحتی مدیر دبیرستانش ترسید. چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ نکند اخراجم کنند؟ نکند دیگر راهم ندهند به مدرسه. تنها جایی که راحتم. تنها جایی که می توانم نفسی در آن استراحت کنم.
گفتم: خانوم حالتون خوبه؟ ناراحت شدید؟ من کار بدی کردم؟خانوم تو رو خدا بگید چی شده؟نمی دانستم که دارم گریه می کنم. نمی دانستم که از شدت ترس، وحشت کرده ام. نمی دانستم که شما از حال و روز من به این حال و روز افتاده اید. گفتم: خانوم تو رو خدا! من فقط به عشق شما می یام مدرسه. خانوم فقط شمایید که منو می فهمید. پدرم مادرم را طلاق داده و نامادری ام هر شب خواهر کوچکم را کتک می زند. پدرم معتاده خانوم. هر روز صبح با موتورش به شهر می رود تا خنزر پنزرهایش را به مردم قالب کند و مردم دیگر پول ندارن که چیزی ازش بخرن. هر دفعه که نامادری ام خواهرم را می زند، بهش می گویم منو بزن، این بچه است. گناهی نداره که. زنک هم منو می زنه و شب شکایتم را به بابا می کنه و بابا هم هر شب منو کتک می زنه.
خانم مدیر پنجره را نگاه می کرد و با ما حرف می زد. از دختری می گفت که دانش آموز سال دوم دبیرستان نمونه اش است و چند شب را تا صبح در خیابانها گذرانده. چون پدرش بیرونش کرده بود. چون جایی را برای رفتن و پناه گرفتن نداشت. دانش آموزی که نمراتش همیشه بالای 18 بود.
پرسیدم: چرا پدرش بیرونش کرده بود؟ پدرش گفته تا پول نیاری، تو خونه جات نیست.
گفت: ساعت نه شب یه دختر 18-17 ساله از کجا پول بیاره. تا دو سال پیش سرانه دانش آموزی را می دادند و می شد برای بچه ها هزینه کرد، اما امسال خبری از همان سرانه داشن آموزی هم نیست. حداقل با پول سرانه شب عید بچه ها را گرم می کردیم. یا لااقل ماه رمضانها یشان را. اما حالا چطور؟ از سال 84 به این طرف سرانه مان هی آب رفته و امسال که دیگر اصلاً از سرانه خبری نیست. امسال توی سرما و یخبندان مجبور شدم لوله کشی های شوفاژها را عوض کنم و 8 میلیون خودم چک داده ام و ماندم چطور برایش پول جور کنم. دانش آموزی دارم که پدرش سرطان دارد و ندارند که خرج دوا و درمانش را بدهند. مادرش برای گذران زندگی ترشی درست می کند و می فروشد. اسید ترشی تمام دستانش را ترکانده و تیکه تیکه کرده است. یک روز که آمده بود اینجا کرم خودم را بهش دادم و گفتم " لااقل کرم بخر، بزن تا دستهات نرم بشه. که یکدفعه زد زیر گریه و گفت خانوم من نون ندارم بدم بچه هام بخورن، شما می گویید کرم بخرم!
گفت: واقعاً بدبختی زیاد شده بین مردم. دو تا دانش آموز داشتم که با خانواده شون تو پارک می خوابیدن. حتی تلویزیون هم وضعشان را نشان داد. رفتیم دنبال صاحبخانه شان و با هزار و خواهش و التماس و تمنا راضی شان کردیم که این ها را راه بدهند. حالا کرایه شان را من و همکارها با هم می دهیم. با تمام این بدبختی ها بچه ها خیلی درس خوانند و یکی دیگه از گرفتاری هامون ازدواج های اجباری است که خانواده ها سال آخر از زور نداری شوهرشان می دهند. خیلی از این بچه ها دانشگاه قبول می شوند و خانواده از شدت فقر اجازه ادامه تحصیل را به آنها نمی دهند.
خانم مدیر حرفهایش نیمه کاره ماند. حالا یکی از همکارانش آمده بود تا ما را به دیدن تمام آنچه که خانم مدیر می گفت ببرد. حالا وقت دیدن بود و شنیدن کی بود مانند دیدن. در راه یاد حرفهای دو دانش آموز سال آخری افتادم که در راهرو با خانم مدیر خوش و بش می کردند. آنها در آستانه ازدواج بودند و شرمنده از دستهای خالی که توان خریدن شیرینی خبر خوش ازدواج را نداشتند.
یاد حرفهای سعید مدنی، پژوهشگر حوزه اجتماعی افتادم که می گفت : هنوز بخشی از جمعیت ایران در زیر خط فقر شدید به سر میبرند و درآمد کافی برای تامین نیازهای صرفا غذایی خود ندارند و در حالی که درآمد سرانه هر ایرانی حدود 300 دلار برآورد میشود، درآمد سرانه مردم کویت 26 هزار دلار دلار، امارات 25 هزار دلار، عربستان 12 هزار و 400 دلار و عمان 9 هزار و 500 دلار است.
یاد حرفهای وزیر رفاه می افتادم که درباره خط فقر گفته بود. یاد تعریف سعید مدنی از خط فقر شدید، افتادم و اینکه خط فقر شدید، یعنی نداشتن درآمد کافی برای تامین همان دو هزار کیلو کالری مورد تایید وزارت رفاه و تامین اجتماعی به ازای هر فرد در شبانه روز. حرفهای سعید مدنی در گوشم آونگ شده است حالا. می گفت: در خوشبینانهترین حالت 5/1 تا 2 درصد از جمعیت کشور فاقد درآمد کافی روزانه برای تامین مواد غذایی مورد نیاز خود هستند، اما برآورد کارشناسان مستقل حاکی از آن است که حداقل پنج درصد از جمعیت ایران در زیر این خط به سر میبرند.
حالا باید از پله ها بروم پایین. از پله های فقر. از پله های صورت هایی که با سیلی سرخ می شوند. از پله هایی که چیزی جز حفظ آبرو.
پرسیدم: شما چند سالتان است؟
گفت: 37 سال.
37 سال؟ پس چرا اینقدر شکسته؟ پس چرا اینقدر پیر؟
پرسیدم: چند نفر در اینجا زندگی می کنید؟
گفت: شش نفر.
پرسیدم: آقاتون کجاست؟
گفت: ولمان کرده. رفته.
پرسیدم: کجا؟
گفت: نمی دانم.
حالا خانه ای دیگر. حالا زنی دیگر. حالا پله ای دیگر. پله های درد. پله های فلاکت. پله های حقیقت که پشت خرواری از شعارها و شعار زدگی ها گم شده اند. مخفی شده اند. سرم به دوران افتاده است. شعارهای خوشرنگ نفتی توی سرم ضرب گرفته اند و خوش رقصی می کنند. یاد نفتی می افتم که قرار بود بر سر سفره ها بیاید. و صدای زنی که پتک می شود و بر سرم می کوبد. دنگ دنگ دنگ.
- آقا بنویسید ما پول نمی خوایم، ما کار می خوایم.
- چه کاری ؟
- هر کاری باشه. الان لامپای توی این کلیدای برق را درست می کنم.
- روزی چقدر برای این کلیدا می گیری؟
- روزی دو هزار تومان.
- بقیه هزینه های زندگی رو چطوری تامین می کنید؟
حرفی نمی زند. سکوت می کند. ساکت می شود و گریه می کند. درست مثل خانم مدیر آن دبیرستان نمونه. که جملاتش را می خورد و بجای ادامه دادن به حرفهایش ساکت می شد و گریه می کرد. دلم می خواهد بپرسم چرا گریه می کنی و نمی پرسم. خودش جوابم را می دهد.
- دلم نمی خواد مدیون کسی باشم.
- دلم نمی خواد به بچه هام اینقدر فشار بیاد.
- دلم نمی خواد اینقدر مدیون باشم.
- هر جا می رم کار گیر بیارم، کار گیرم نمی یاد. یا می گه سنت بالاست یا می گه قیافت شکسته. وگرنه مدرک دارم. دیپلم دارم. کار که گیرم نمی یاد و کار تو خونه ای هم که فایده نداره.
و باز هم پله ای دیگر. و باز هم زنی دیگر. شیونی دیگر. فریادی دیگر. زنی دیگر که شکسته تر از سنش است. پیر تر از عمرش. با چهار دختر و یک پسر. و مردی که از کار افتاده است و در خانه ای چهل و چند متری خوابیده.
- آقاتون چند ساله زمین گیر شده؟
- هفت سالی می شود؟
- خرج و مخارج زندگی را کی تامین می کند؟ یه مدتی قند می آوردم خونه خورد می کردم و حالا دیگر نمی توانم.
- چرا؟
- اعصابم نمی کشد. دستهام می لرزد. گاهی کلفتی می کنم. الان دخترم تیروئید داره باید ببرم آزمایش بدیم نمی توونیم. بچمون کفش نداره، نمی تونم بخرم. اگه مدرسه کفش نده، نداریم بخریم.
- آخرین باری که مرغ خوردی کی بود؟
- خدا خیرشان بده، ماه رمضان مدرسه مرغ داد بردیم و خوردیم. خدارو شکر بچه ها قانعن. دختر بچه مظلومه... هیچی نمی گه در روز یک وعده غذا می خوریم و بیشتر سیب زمینی. ( گریه می کند ) بزور بچه هاست که سرپاییم حاج آقا!
- آقا بخاطر بچه ها تحمل می کنیم. چند وقته بچه ام میگه مامان زمستونه بچه ها پالتوهای نو دارند و من ندارم. ( گریه می کند ) یه کاپش مدرسه داده نوبتی می پوشند. یه وقتی می شه که صبحانه برای خوردن نداریم. خیلی وقتا بچه ها نوبتی ناهار می خورند. ( گریه می کند ) فقط زنده ام که دختر بچه ها رو به یه جایی برسونم...
... و باز هم خانه ای دیگر، و باز هم پله ای دیگر و زنی دیگر. و باز هم شکوه ای دیگر. دردی دیگر. 100 نفر دانش آموز یک دبیرستان نمونه دخترانه، نه در بیغوله های وهم انگیز رویاهای نانوشته که در همین بیخ گوش خودمان، در همین یافت آباد تهران، گرفتار فقرند و فلاکت و حفظ آبرو. وقت رفتن خانم مدیر از شماره حساب می گوید اگر کسی خواست کمک مالی بکند یا هزینه تحصیلی یکی از این دانش آموزان را بپذیرد با پست الکترونیکی hidarrezaei@yahoo.com ارتباط برقرار کند.
|
|
|
|
|
|
|
|
|