رنجوری با طبیب گفت: رنج میکشم و زحمتی دارم، چه تدبیر باشد؟ طبیب نبض او بگرفت، گفت: علاج تو آن است که هرروز قلیهٔ پنج مرغ فربه و گوشت مطنجنه (نوعی خورش متشکل از گردو، کشمش، قیسی، رب انار، گوشت مرغابی و در برخی موارد خرما) کرده و به زعفران آلوده با عسل میخوری و قی میکنی! گفت: مولانا! راستی خوش عقل داری، اگر اینکه تو میگویی کس دیگر خورده و قی کرده باشد، من درحال بخورم.
مرحوم میرزا ابوالحسن خان دکتر، از اولین اطبایی بود که به اسلوب طب جدید درس خوانده و بالطبع از چار مزاج و چهار خلط قدما اطلاعی نداشت و یا اگر داشت درست نمیدانست. زنی برای استعلاج پیش او آمده، گفت: حکیم باشی طبعم گرم است و استخوانهایم سرد، سردی میخورم با من نمیسازد و گرمی هم ضرر میکند. دکتربه تعجب پرسید: خانم این ییلاق و قشلاق را از کجا آوردهاید؟
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار (دامپزشک) رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپا میکرده در دیدهٔ او کشید و کور شد و حکومت به داور بردند. گفت: برو ترا هیچ تاوان نیست که اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی! ...
ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر
رنجوری پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد میکند. پرسید که: چه خوردهای؟گفت: نان و یخ! گفت: بر و بمیر که نه دردت به درد آدمی میماند و نه خوراکت.
به شهری از شهرهای عراق طبیبی بود حاذق، و مذکوربه یُمن معالجت، مشهور به معرفت دارو و علت... با مایهٔ بسیار و تجربت فراوان، دستی چون دم مسیح و دمی چون قدم خضر... روزگارچنانکه عادت اوست، در بازخواستن مواهب و ربودن نفایس، او را دست بردی نمود تا قوت ذات و نور بصر در تراجع افتاد، و به تدریج چشم جهان بینش بخوابانید. و اندران شهر مدعیی نادان بود چون عرصه خالی یافت، دعوی علم طب آغاز نهاد و ذکر آن در افواه افتاد.
و ملک آن شهر دختری داشت و به برادرزادهٔ خویش داده بود، و او را در حال وضع حمل رنج حادث گشت. طبیب پیر دانا را حاضر آوردند. از کیفیت رنج نیکو پرسید.
چون جواب بشنود و بر علت تمام وقوف یافت به دارویی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. گفتند: بباید ساخت. گفت: چشم من ضعیف است، شما بسازید. در این میان آن مدعی بیامد و گفت: کار من است و ترکیب آن میدانم. ملک او ر ا پیش خواند و فرمود که در خزانه رود و اخلاط دارو بیرون آرد. در رفت و بی علم و معرفت کاری پیش گرفت.از قضا صرهٔ زهر هلاهل به دست او افتاد، آن را بر دیگر اخلاط بیامیخت و به دختر داد. خوردن همان بود و جان شیرین تسلیم کردن همان. ملک از سوز دختر شربتی از آن دارو بدان نادان داد، بخورد و در حال سرد گشت.
گویند: قصابی را استخوان خرده در پلک خلیده بود، و او را به تعب میداشت. لاجرم به کحال (چشم پزشک) شد. کحال او را عشوه میداد، و او هر بامداد منی گوشت به مطبخ طبیب میفرستاد. روزی به عادت بیامد. طبیب به خانه نبود. شاگرد چشم او بگشود. ریزهٔ استخوان بدید و بیرون کرد.رنجور برفت و دیگر روز باز نگشت. کحال از شاگرد ماجری بپرسید. گفت: ریزهیی بر پلک داشت بدیدم و برآوردم، و بلسان (داروی شفابخش چشم) بنهادم، مانا که بهبود یافته است. کحال بخشم شد و گفت: زهی ابله! من هم آن استخوان میدیدم لیکن گوشت روزانه را نیز چشم میداشتم.
یکی از جراحان معاصر در مجلسی میگفت: امروز سنگ کلیهیی به بزرگی تخم مرغی بیرون آوردم، و بدان مفاخره و مباهات کردن میخواست. یکی از حاضران گفت: رنجور اکنون چگونه است؟ گفت: در حین عمل بمرد. ظریفی از حاضران گفت: اگر بنا بمردن بود، من جگرش را هم در میآوردم.
|