او در شهر بلخ از خراسان بزرگ زاده شد؛ در سرزمینى که آن را "خور- آسان"، جاى برآمدن و تابیدن خورشید، خوانده اند و خود نیز به سان خورشید بر تارک قرون و اعصار تابید.
پدرش محمد بن حسین خطیبى معروف به بهاء الدین ولد از واعظان و مدرسان صوفى مسلک خراسان بود که به قول مناقب نویسان "اهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و شاید همین اعتقاد عظیم بود که سلطان محمد خوارزمشاه را دل نگران کرد و اسباب مهاجرت بهاء ولد از بلخ به جانب غرب را فراهم آورد.
اگر چنین باشد، خوارزمشاه ناخواسته همه شیفتگان مولانا را وامدار خویش ساخته است؛ چه آن که هجرت بهاء ولد و فرزند ده ساله اش، جلال الدین محمد، درست در آستانه یورش مغولان آغاز شد و بسا که اگر در بلخ مانده بودند، مانند صدها شاعر و فقیه و حکیم و دیوانسالار و دانشمند و هنرمندى که در این فتنه جان باختند، جان گرانبهاى خویش را لگدکوب سم ستوران مغول مى یافتند؛ درست مثل عطار که در نیشابور ماند و در پاى همین سپاه ذبح شد.
دیدار با عطار در راه روم
مولانا و پدرش اما، چهار سالى پیش از قتل عطار در نیشابور ملاقاتش کردند و اگر در روایت تاریخ مبالغه اى نشده باشد، عطار بهاء الدین را گفت: "زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند." و نیز نسخه اى از اسرار نامه را به جلال الدین داد.
این داستان چه راست باشد، چه نباشد، شکى نیست که ملاى روم ارادتى تام و تمام به عطار نیشابورى داشت و مى دانیم که بسیارى از حکایات مثنوى برگرفته از آثار عطار است و باز مى دانیم که مریدان مولانا مصیبت نامه و منطق الطیر عطار را سخت گرامى مى داشتند.
خانواده مولانا از خراسان به بغداد رفتند، از آن جا براى به جاى آوردن حج رهسپار مکه شدند و سپس راه آسیاى صغیر را که آن زمان "روم" خوانده مى شد، در پیش گرفتند.
این هنگام، آسیاى صغیر در قبضه شاخه اى از ترکمانان سلجوقى بود که از ۴۷۰ تا ۷۰۷ هجرى قمرى بر آن نواحى حکم راندند و وقتى سیل بنیان کن مغول در میانسالى مولانا به آسیاى صغیر رسید، فرمانشان را گردن نهادند و خلقى را از غارت و کشتار رهایى بخشیدند.
بدین سان جلال الدین محمد نیز سرنوشتى مانند سعدى پیدا کرد که در ذیل حکومت اتابکان فارس، در شیراز امن و دور از دسترس مغول، غزل عاشقانه مى گفت و حکایات پندآموز روایت مى کرد. منتها جلال الدین به جاى محیط آشوب زده، دلى شوریده و بى قرار داشت.
خانواده مولانا ابتدا در ارزنجان و سپس در آقشهر ساکن شدند و آن گاه هفت سالى را در لارنده (karaman امروزى) به سرآوردند. در همه این شهرها، بهاء الدین ولد به وعظ و تدریس مشغول بود و لابد که جلال الدین نخستین آموزه هاى خویش را در محضر پدر فرا گرفت.
مولانا در لارنده، مادر خویش، مؤمنه خاتون معروف به مامى را از دست داد و بعد در همین شهر با گوهر خاتون، دختر شرف الدین لالا از نزدیکان پدر، ازدواج کرد.
سفر به قونیه و نخستین تعالیم معنوى
بهاء الدین ولد و جلال الدین محمد در سال ۶۲۶ هجرى قمرى به قونیه، بزرگ ترین شهر آسیاى صغیر و تختگاه سلجوقیان روم کوچیدند و در آن جا با استقبال علاء الدین کیقباد، شاه سلجوقى روم مواجه شدند. دو سال بعد، بهاء ولد بدرود حیات گفت و جلال الدین در بیست و چهار سالگى به اصرار شاگردان پدر، بر مسند وعظ و تدریس او نشست.
هنوز یک سالى نگذشته بود که میهمانى دیرآشنا از راه رسید: برهان الدین محقق ترمذى. این برهان محقق که مردم بلخ او را به جهت مقامات معنوى "سردان" مى خواندند، از مریدان بهاء الدین ولد بود و گویا در روزگار کودکى مولانا و پیش از بیرون آمدن از بلخ، یکچند به اشاره پدر مربى و لالاى او شده بود.
برهان محقق وقتى فتنه مغول در خراسان فروخوابید و از شهرهاى آباد گذشته چیزى جز ویرانى و تباهى نماند، به صرافت افتاد که براى دیدار پیر و مراد خویش به آسیاى صغیر بیاید، اما وقتى رسید که بهاء ولد روى در نقاب خاک کشیده بود و باز این جلال الدین محمد بود که خویشتن را تشنه آموزه هاى لالاى روزگار کودکى مى دید.
گفته اند که برهان الدین، جلال الدین را براى آموختن بیشتر راهى دمشق و حلب کرد و برخى نیز با کنار هم چیدن شواهد موجود، چنین نتیجه گرفته اند که سفر به شام پیش از ملاقات با برهان محقق و در زمان حیات پدر انجام شده است. هرچه که باشد، معلوم مى کند که مولانا پیش از رسیدن به شوریده حالى، چند سالى را به آموختن علوم رسمى از جمله فقه حنفى مشغول بود.
برهان محقق که تا زمان مرگ در سال ۶۳۸ هجرى قمرى، پیر و مراد مولانا بود، او را فراوان به خواندن یادداشت هاى پدرش با عنوان "معارف بهاء ولد" توصیه مى کرد و نیز به سه بار چله نشینى، که حاصلش کامل شدن مولانا در "علم ظاهر و باطن" بود.
آمدن شمس پرنده
اکنون مولانا در راه زندگى بى دغدغه اى گام گذارده بود که مى توانست آرام و پرجاذبه باشد. اما گویى نه خود در طلب چنین چیزى بود ونه زمانه براى او چنین مى خواست. چهار سال بعدى ظاهرا با آرامش سپرى شد و آن گاه که در آستانه چهل سالگى قرار گرفت "شمس و قمر و سمع و بصرش" پدیدار شد.
از این شمس پرنده یا به قول مولانا "سلطان المعشوقین" چیز زیادى نمى دانیم. نه از آغازش نه از انجامش. همین قدر مى دانیم که نامش "شمس الدین محمد بن على بن ملک داد" و از اهالى تبریز بود. در شهرها مى گشت، خدمت بزرگان مى رسید و گاه نیز مکتبدارى مى کرد. بر همین سیاق بود که روز شنبه، بیست و ششم جمادى الاخر سال ۶۴۲ هجرى قمرى در هیبت پیرى کمابیش ۶۰ ساله به قونیه آمد.
از آن دسته عارفانى بود که بحث و نظر- حتى در اثبات وجود خدا - را بیهوده مى دانست و نسبتى با علوم رسمى نداشت. مى گفت: حکمت سه گونه است؛ گفتار، کردار و دیدار. حکمت گفتار عالمان راست، حکمت کردار عابدان راست و حکمت دیدار عارفان را.
پس عجیب نبود که پس از نخستین ملاقاتش با مولانا که گفته اند بسى توفانى بود و مولانا را از هوش برد، او را به دو چیز واداشت: یکى دست کشیدن از معارف بهاء ولد و دیگرى ترک وعظ و تدریس.
به قول مولانا "گفت که شیخى و سرى، پیش رو و راه برى / شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم" و این بندگى امر شمس، مریدانش را گران آمد. پس از پى آزار و سعایت شمس برآمدند و چنان کردند که ناگزیر شد قونیه و مولانا را بى خبر ترک گوید.
غیبت شمس و شوریدگى مولانا
مریدان که مى پنداشتند رفتن شمس مولانا را به مجلس درس و وعظ بازخواهد آورد، او را در تب و تابى فزون تر یافتند؛ این بار نه از شوق وصل که از جور فراق. تنها دیدار دوباره شمس بود که آبى بر آتش دل او مى افشاند و بیهوده نبود که بر شاگردان نهیب مى زد: "بروید اى حریفان، بکشید یار ما را / بمن آورید آخر صنم گریز پا را"
مدتى گذشت و نامه صنم گریزپا رسید. معلوم شد که در دمشق است. پیغام هاى مکرر مولانا - منظوم و منثور - او را راضى به بازگشت نکرد. پس فرزند بزرگ خویش سلطان ولد را با پیام پشیمانى مریدان به دمشق فرستاد و خبر آمد که او مى آید.
مولانا دیگر سر از پا نمى شناخت: "آب زنید راه را، هین که نگار مى رسد / مژده دهید باغ را بوى بهار مى رسد" و شمس آمد. در یکى از روزهاى سال ۶۴۴ هجرى قمرى. پیشکش مولانا براى این عزیز از راه رسیده، دخترى بود "کیمیا خاتون" نام ، پرورده حرم مولانا که به عقدش درآمد.
با این حال، افراط مولانا در گرایش به سماع و اصرار در ترک درس و وعظ به قوت خود باقى بود. او طریق شمس را بیشتر مى پسندید و زمانى بر دیوار مدرسه اى نوشته بود: "روزه از غذاى روحانى حرام است" پس شاگردان نیز دوباره در دور کردن این دو از هم به تکاپو افتادند.
شمس در سال ۶۴۵ بار دیگر ناپدید شد و این بار هرگز خبرى از او نرسید. هرچند که گفته اند مریدان مولانا او را کشتند، اما ظاهرا این گونه روایات مأخذ درستى ندارد و شمس خود داوطلبانه قونیه را ترک کرد.
بازیابى شمس در وجود زرکوب قونیه
با غیبت شمس، مولانا دوباره در سوز و گداز افتاد. تا مدت ها از بازگشت شمس قطع امید نکرد و حتى دو بار در جست و جویش به دمشق رفت، از آن جا که بازگشت، شمس را در وجود خویش بازیافت و نیز در وجود "صلاح الدین زرکوب" که در ۶۴۷ هجرى قمرى خلیفه مولانا شد.
این صلاح الدین که صفت زرکوب را از شغل خویش گرفته بود، مثل مولانا شاگرد برهان الدین محقق بود و برهان یک زمان گفته بود: من قال خود به جلال الدین دادم و حال خود به صلاح الدین.
صلاح الدین عامى بود. سواد چندانى نداشت. قفل را قلف مى گفت و مبتلا را مفتلا تلفظ مى کرد! مریدان مولانا از این که پیر خردمندشان در جذبه عشق چنین معشوقى گرفتار آید، دل خوشى نداشتند. اما چه کارى از دستشان برمى آمد؟
مولانا آن قدر صلاح الدین را دوست داشت که یک بار هنگام گذر از بازار زرکوبان از صداى تق تق چکش او به رقص و سماع آمد و این غزل معروف از دل بى قرارش برخاست که "یکى گنجى پدید آمد از آن دکان زرکوبى / زهى صورت، زهى معنى، زهى خوبى، زهى خوبى" او حتى دختر صلاح الدین را براى فرزند محبوبش سلطان ولد به زنى گرفت.
عشق به حسام الدین چلبى و آغاز مثنوى
زرکوب قونیه در ۶۵۷ هجرى قمرى درگذشت و سومین معشوق بزرگ مولانا از راه رسید: حسام الدین حسن چلبى. این یکى نه مانند شمس ناشناخته بود و نه همچون صلاح الدین عامى. پشت به اهل فتوت قونیه داشت و از ارومیه آمده بود. از خیلى قبل تر در مجلس مولانا شرکت مى جست و آرام آرام، روح بى قرار او را مسحور وجود خویش مى کرد.
اگر غزلیات پرشور مولانا را مدیون شمس و زرکوب هستیم، مثنوى معنوى را به لطف حسام الدین چلبى داریم. مولانا خود نیز بر این نکته اعتراف دارد؛ آن گاه که مى گوید:
اى ضیاء الحق حسام الدین تویى
که گذشت از مه به نورت مثنوى
مثنوى را چون تو مبدأ بوده اى
گر فزون گردد تواش افزوده اى
در واقع، این حسام الدین بود که از مولانا خواست، دفترى به شیوه الهى نامه سنایى غزنوى به نظم آورد و در مدت ۱۴ سال نیز گاه از شب تا به صبح بیدار مى ماند و آن چه را از زبان مولانا مى تراوید بر کاغذ مى نوشت. بى خود نبود که مولانا او را "روشنایى و مونس شب و روز و غمگسار و خویش و قبیله" مى دانست.
غزل خداحافظى
مثنوى هیچ گاه به پایان نرسید و پایانش، پایان یک عمر بى قرارى خداوندگار روم بود. حالا دیگر وقت رفتن بود، وقت پیوستن به شمس، وقت یکى شدن با معشوق. آن گاه که در واپسین دقایق عمر، سلطان ولد به کنارش آمد، در چشمان نگرانش نگریست و غزل خداحافظى را سرود: "رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن / ترک من خراب شبگرد مبتلا کن"
گویا مرگش را از پیش نوید داده بودند، زیرا سلطان ولد را گفت: "در خواب دوش پیرى در کوى عشق دیدم / با دست اشاراتم کرد که عزم سوى ما کن"
آن اواخر که زلزله شدیدى قونیه را لرزاند، مردمان براى تسلى خاطر به نزدش آمدند و پیش گویانه خبر داد که زمین گرسنه است؛ چون به زودى لقمه چربى بدست آورد، آرام مى گیرد.
اما پیش از رفتن مى خواست که صدباره و هزار باره آدمیان را به راه پرتلاطم عاشقى رهنمون شود: "گر اژدهاست در ره، عشق است چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن" و باز از یاد نمى برد که بى وفایى معشوق و صبر پیشگى عاشق را گوشزد کند: "برشاه خوبرویان واجب وفا نباشد / اى زرد روى عاشق تو صبر من وفا کن"
خود نیز در اواخر عمر زرد رو و نحیف شده بود. یک بار که طلاب مدرسه اى به کنایه از او پرسیدند: اى شیخ رنگ سگ اصحاب کهف چگونه است، گفت: زرد ، چرا که رنگ عاشقان زرد است، چنان که رنگ ما زرد است.
این زرد روى عاشق، در شامگاه یکشنبه پنجم جمادى الاخر سال ۶۷۲ هجرى قمرى دیده از دنیاى فانى برگرفت و رو به جهان باقى چشم گشود. اگر جز این بود، چه دلیلى داشت که از پس گذشت قرون و اعصار و در این زمینه و زمانه، تولدى دوباره بیابد؟
|
|
|
|