با شنیدن درگذشت شاعر جاوید اثر، طبق معمول، ما مردم ایران زمین، درکوی و برزن و رسانههای شنیداری و نوشتاری، حتی با آویزان کردن پلاکاردهایی از درختان و تیرهای برق شهرها، به ستایش از شاعری کم نظیر پرداختیم و هر یک به نوعی سوگوار شدیم و در غم جانگداز او پیامهای بلند و کوتاه دادیم که درخور تحسین است و در جای خود، این گونه همراهی با خانواده عزادار مورد تأکید تعالیم الهی و اولیای دین هم هست.
اما آنچه موجب شد نگارنده نیز بدین مناسبت مطلبی را تقدیم خوانندگان عزیز کند، مطالعه مقالهای بود که در سایت «تابناک» به قلم زیبای جناب آقای جلال محمدی با موضوع «مرگ قیصر و امتحان انشای مدیران فرهنگی» انتشار یافت که در یک برخورد انتقادی در فرازی اشاره میکند: قومی به خلوص و صفا و قومی به تظاهر و ریا اسفخوار مرگ او شدند!
و در ادامه نوشته است: وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی این مملکت، هنگامی به دیدار قیصر شتافت که از قیصر جز پیکری خاموش بر جای نبود. گویی، بیش از این صدای شاعری چون قیصر به گوش مسندنشینان فرهنگ این مملکت نرسیده بود!
با مطالعه این نوشتار، این مطلب در ذهنم تداعی شد که چرا ما را مردهپرست نامیدهاند؟ و چرا افراد پس از مردنشان اینقدر عزیز میشوند؟
به یاد میآورم که یکی از دوستان قدیمی و همدانشکدهای خودم را پس از چند سال دوری دیدم. طبق معمول پس از احوالپرسی اولیه نخستین جمله معترضهای که گفت، این بود: اصلا سراغ نمیگیری که ما زندهایم یا مرده؟
من هم که با اینگونه اعتراضات آشنا هستم در پاسخ گفتم:
چون از شما خبری نبود، یقین داشتم که زنده هستی، والا خبردار میشدم؛ بنابراین، این رسم روزگار ما ایرانیان شده است که در مرگ یکدیگر جمع میشویم و از این روست که ما را یا مردهخوار میپندارند یا مردهپرست!
الغرض:
از این بابت جای گلایه و شکایت نیست، بلکه این فرهنگی شده است که همگی به آن تن دادهایم و با آن انس گرفتهایم.
فراموش نمیکنم که روزی در محضر یکی از بزرگان از علما بودم که صفحه مربوط به آگهی اموات یکی از جراید را میخواستند ببینند به من گفتند «صفحه الصدق آن روزنامه را به من بدهید» بعد اضافه کردند که تنها صفحه درست و مطمئن روزنامهها همین است که میتوان با اطمینان به مطالبش اعتنا کرد!
روزی به حسب اتفاق، نشریه چهار صفحهای را از انجمن بروجردیهای مقیم تهران میخواندم که در آن با اشاره به شخصیت یکی از علمای مبرز بروجرد به نام مرحوم آیتالله گلپایگانی به نکتهای اشاره کرده بود که به نظرم میتواند پاسخگوی همه دلنگرانیهای مطرح در این زمینه باشد.
از مرحوم سیداسماعیل گلپایگانی نقل میشود که: من در ایام تحصیل در نجف اشرف با یکی از علمای بزرگ آن دیار آشنا شدم که در تنگدستی شدید مالی بود. روزی به بقال سر کوچهشان مراجعه میکند و از او شکر، چای و زغال به مقدار کمی نسیه میگیرد و در گوشه عبایش میگذارد و به بقال میگوید: فردا پولش را پرداخت میکنم بقال اظهار ناراحتی میکند و میگوید: من کالا نسیه نمیدهم و زغال و شکر و چای را از دست آن عالم فرزانه پس میگیرد.
چند روزی طول نمیکشد که این عالم بزرگ فوت میکند، جمعیت بسیاری برای تشییع وی حاضر میشوند و نشانهای حضرتی برای تجلیل از این عالم بیرون میآورند.
در راه تشییع جنازه سیداسماعیل به یکی از دوستانش میگوید: چند روز پیش مردم این طور با ایشان برخورد داشتند و امروز اینگونه؛ این چه شوری است که به وجود آمده است؟ دوستش در پاسخ میگوید: «این عالم الان با مردم در یک ردیف قرار گرفته، چون مرده با مرده سنخیت دارد. او در زمان حیات با مردم سنخیتی نداشته برای اینکه وی زنده بوده است و مردم مرده، اما اینک مانند یکدیگر شدهاند و زبان هم را میفهمند.
آری برادر، این همان آب خنکی بود که توانست تسکینم دهد و همین نکته را میتوان به دیگر موارد نیز تعمیم داد و از آن برای فردای خودمان درس عبرت بگیریم.
آری، سعی بر آن داشته باشیم که امروز زنده زندگی کنیم و در دنیایمان زنده باشیم و بیفر و بیشکوه زندگی کنیم و دلنگران فردای دنیایی امان نباشیم، زیرا فردایمان را تجلیل میکنند؛ البته نه برای ما بلکه برای خودشان.
آن روز که قیصر زنده بود، مانند بسیاری از مردگان امروزی نبود و اختیار چگونه زیستن در کف داشت و دوستان و همسنخان خود را پیدا کرده بود و با آنان گذر ایام میکرد، اما امروز به همان تعبیری که اشاره شد، همجنسان او که بسیارند با او همراه و همگرا شدهاند؛ این رسم زمانه است و پایانی ندارد.
محمدی عزیزم
زود آمدن یا دیر آمدن وزیر ارشاد در کنار مرحوم قیصر، مشکل امروز زندگی ما نیست، بلکه آنچه از همه مهمتر است، غفلت همگان از فردای زندگی است.
و دلیل آن این است که ما امروزمان را فراموش کردهایم و از همین جهت است که مرگ ما عروج نیست، بلکه هبوط است و این همان درد مزمنی است که موجب شده عقبماندگیهایمان را درک نکنیم و به خیال خویش اسب زندگی را زین کردهایم، لکن اسب زندگی بر ما سوار است و سواری میکشد.
سخن پایانی:
به زعم نگارنده این سطور، انسانهایی مانند قیصرامین پور که بنا بر اظهار رسانههای جمعی از مصاحبه و حضور در میان مردم خودداری میکردند، نه به این دلیل بود که خود را بینیاز از جامعه احساس میکرد و یا برای خود، شأن کاذبی قایل بود، بلکه ایشان و صدها و هزاران مثل وی احساس میکردند و میکنند که نیازشان با اطرافیان متفاوت است و بین خود و ستایشگرانشان خلأ فراوانی را میدیدند و از این رو، پا در خلأ نمیگذاشتند و ره خویش میرفتند و حال که با مردن، قدرت اختیار کردن دوست و همراه را از دست میدهند، در این مرحله، هر کسی با هر نیت و مرامی بر جنازه او حاضر میشود که شاید سودی ببرد و از این حیث در خور سرزنش نیستیم، زیرا که قدر و اندازه ما همین است و بس!
غزلسرای شیرین سخن، سعدی شیرازی چه زیبا سروده است:
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه خطی دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذارکه قدی و قیامی دارد
گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همینست سخندانی و زیبایی را
سعدیا! نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
روحش شاد و راهش پررهرو باد
|
|
|
|
|