داستان مهاجرت - قسمت آخر

داستان مهاجرت - قسمت آخر

بعد از مصاحبه چهار روز سوریه بودم و یه روز رو با تور به چند تا از شهرهای ساحلی و
توریستی سوریه رفتیم و بقیه مدت رو دمشق بودم.

یه روز یه اتفاق جالبی افتاد، ماجرا از این قرار بود که توی هتلی که ما توش بودیم یه گروه ایرانی دیگه هم از یکی از شهرهای کوچک آذربایجان اومده بودن، البته با اتوبوس. روز برگشتن اینها شد و ما دیدیم که داره از بیرون هتل سروصدا میاد و مثل اینکه دعوا شده باشه. خلاصه ما هم رفتیم پایین ببینیم چه خبره. دیدم که راننده اتوبوس داره به مسافرها میگه که هر کسی ففط حق داره 2 تا چمدان با خودش بیاره و از اونجایی هم که مسافرها کوهی خرید کرده بودن و می خواستن همه بارهاشون رو هم بیارن، دعوا و جر و بحث شده بود. توی این جریان، راننده اتوبوس اومد سمت ما و گفت: بابا اینها کی هستن دیگه، یکی شون رفته نردبون خریده و می خواد با خودش بیاره ایران، آخه یکی نیست بهش بگه مگه ایران نردبون قحطی یه!

یه دفعه دیگه هم رفته بودیم مقبره حضرت رقیه، دیدم که یه عده دارن عروسک بالای مقبره پرت می کنن، البته ایرانی های عزیز. که مثل اینکه جریان از این قرار بود که چون رقیه در کودکی شهید شده بود، یه عده می رفتن عروسک می خریدن و بالای مقبره پرت می کردن.

یه بار هم ما رو یه جا بردن که از قراری قبر حضرت آدم بود. یه مقبره دراز به عرض سی سانتیمتر و طول سه متر، آخه می گفتن که انسان های اولیه جثه بزرگی داشتن. خلاصه قبل از رسیدن به این مکان، مسئول تور توضیح داد که این مکان فقط یه مکان تاریخی هست و زیارتی نیست، ولی به محض رسیدن، ملت شریف برای اینکه یه وقت ذره ای از ثواب توی این سفر کم نذاشته باشن، دست نمار گرفتن و مشغول عبادت شدن.

خلاصه، بعد از یه هفته سوریه بودن و قبول شدن توی مصاحبه و کم شدن استرس ها و اضطراب های ناشی از مصاحبه به ایران برگشتم.

مرحله آخر:
بخوام به صورت خلاصه بگم، بعد از حدود یک سال و سه ماه برای من فرم های مدیکال اومد. بعد از فرستادن مدارک مورد نیاز و فرم های مدیکال حدود 3 ماه بعدش، ویزای من صادر شد و من تیرماه 1385 به مونترال پرواز کردم.

توی این مدت یه اتفاق خوب دیگه هم واسه من افتاد و اونم این بود که من ازدواج کردم و الان به همراه همسرم در مونترال زندگی می کنیم.

روز اولی که این وبلاگ رو شروع کردم، هدفم این بود که ماجراها و خاطرات مهاجرت رو بنویسم، اینجوری هم دوستام که ایران هستن میتونن از من خبر دار بشن و هم اینکه یه مرجعی باشه واسه کسانی که قصد مهاجرت دارن. خود من که می خواستم مهاجرت کنم، خیلی دنبال این بودم که ببینم زندگی اونور چه جوریه و بعد از مهاجرت چی میشه و متاسفانه منبع زیاد نبود.

خلاصه این که این هم از ماجرای مهاجرت من، بقیه ماجرا رو می تونید از اولین نوشته این وبلاگ دنبال کنید.

منبع : وبلاگ خاطرات کانادا https://diaryincanada.blogspot.com/

مسعود - غلام - کرمانشاه
من هفته گذشته سوریه بودم و در مصاحبه متاسفانه به علت ضعف زبان فرانسه ام رد شدم
جمعه 11 آبان 1386

علیرضا طلاپی - ایران - تهران
دوست عزیز همه نوشته های شما راخواندم تقریبا داستانی مثل شما سرمن اومده با این فرق که من سال 1376فارغ التحصیل شدم وبا استفاده از قانون دو برادری معاف شدم مثل شما مدرک تحصیلیم را آزاد کردم.3سال در ترکیه کارکردم ومنتظرجواب سفارت کانادا ماندم متاسفانه چون نتیجه نگرفتم انواع راههای غیرقانونی جهت رفتن به کانادا را امتحان کردم.درابتدا با ویزا وپاسپورت جعلی امتحان کردم دو بار گیر افتادم ودیپورت شدم (یک بار ترکیه وباردیگرگرجستان)بعد تصمیم گرفتم زمینی بروم اروپا واز آنجا بیام کانادا.درمرزآلبانی گیرافتادم وتحویل پلیس بلغارستان شدم گفتند یا باید اینجا پناهنده شوی ویا دیپورت شوی که باتوجه به وضعیت آنجا ترجیح دادم برگردم.آلان ازدواج کرده و در مهندسین مشاور در زمینه آبیاری مشغول هستم اما تمایلی به موندن در ایران راندارم وقصد دارم برای استرالیا به صورت قانونی اقدام کنم اما چون مسولیت یک خانواده رو دوشم هست از آینده دلنگرانم لطفا راهنماپیم کنید.
با تشکر
دوشنبه 14 آبان 1386

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.