کاشکی عنکبوتم نمی‌کردند

کاشکی عنکبوتم نمی‌کردند

یک تحلیلگر اجتماعی: هیچ چیز دردناکتر از برچسب ناروا به فرزندان نیست.


از خاطره‌اش همیشه لذت می‌برم ...


با کلید روی دیوار می‌کشید، آرام‌آرام.


صدای خرت‌خرتش هنوز تو گوشمه.


به من رسید ... خودش بود ...


دستای عنکبوتیم را باز کردم


همیشه مسخره می‌شدم:


مثل عنکبوت «لاغره»!!


آدم اینو می‌بینه یاد عنکبوت می‌افته ...

_ برو کنار می‌خوام «تیلید بازی» کنم.

نگاهمون بهم خیره شد...

* می‌یای بریم توی خونه؟ من یه چیزایی دارم که می‌تونی باهاش بازی کنی...

_ مثلا چی؟؟

* بیا تو، خودت ببین.

وقتی وارد خانه شد، همه رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دیگه مثل گذشته، هیچ ترس و اضطرابی نداشتم. به همه‌چیز غلبه کردم. در خانه را بستم، بچه داشت حرفهای بچه‌گانه می‌زد، من فلان چیزو دارم، تو هم داری؟

یک راست، بردمش سمت حمام. تشت آب را نشانش دادم و گفتم اونجا را ببین. بعد تا نشست، سرش را گذاشتم توی تشت. اصلا مقاومت نکرد... مرده بود.

حاضر نبودم این فرصت را از دست بدهم. شور و هیجان وحشتناکی داشتم.

از توی حمام بلندش کردم، بردمش توی اتاقم و پرتابش کردم رو رختخواب. چند لحظه نگاهش کردم، انگار زنده بود.

تیغ موکت‌بری را آوردم و 5 تا 6 ضربه زدم توی شکمش، چند بار هم سرشو کوباندم تو دیوار. هنوز فکر می‌کردم نکنه زنده باشه؟؟ بردمش توی حمام و سرش را دوباره در تشت آب فرو کردم. وقتی مطمئن شدم مرده، دیگه خیالم راحت شد.

این زیباترین لحظه عمرم بود. از خاطره آن روز همیشه لذت می‌برم!!

باز هم از آن روز می‌گوید:

«بعد از این که کارم تمام شد، سرش را بریدم و تکه‌تکه‌اش کردم. تکه‌های بزرگش را ریز کردم، حتی چشمایش را هم درآوردم. همه‌چیز را چیدم کنار هم و ساعتها محو تماشایش شدم.»

از خاطره‌ آن روز همیشه لذت می‌برم ...

فقط ای کاش با سرعت این کارو نمی‌کردم؛ همیشه به تکرار این لحظات فکر می‌کنم!

به گزارش خبرنگار «حوادث» ایسنا دادگاه با شنیدن اظهارات این جوان 23 ساله - که اکنون در انتظار اجرای حکم قصاص است - و بررسی اقدامات جنون‌آمیزش در نحوه ارتکاب جنایت، برای روشن شدن ابعاد شخصیت جنایی وی، از کمیسیون تخصصی روانپزشکی دعوت به عمل آورد.

اعضای کمیسیون پس از انجام معاینات دقیق اعلام کردند: وی جنون یا اختلال حواس و سوابق روانی نداشته، اما مبتلا به نوعی اختلال در کننرل تکانه‌های درونی در کشتن اطفال و به ویژه دختران است.

این مطالب قطعا موجب تاثر شدید شده و احساسات فردی را جریحه‌دار می‌کند، اما بخشی از اعترافات تکان‌دهنده این متهم، بسیاری از مسایل زمینه‌ساز ارتکاب به چنین جنایتی را آشکار می‌کند:

«جسد بچه را در حیاط خانه دفن کردم، اما یک هفته بعد، بار دیگر جسد را درآورده و با چیدن اجزای تکه‌تکه شده در کنار هم،‌ ساعتها مشغول حرف زدن با آن شدم. دوباره جسد را دفن کردم، اما با گذشت هفته‌ای دیگر، دوباره به سراغش رفتم، بو گرفته بود، طوری که نتوانستم به آن نزدیک شوم. 20 روز بعد دوباره بیرون آوردمش، سر بچه را درآوردم و شبها کنارم می‌گذاشتم.»

«تا مدتها این وضعیت ادامه داشت و در این مدت، اعضای خانواده به هیچ‌چیز مشکوک نشدند، چون ماهر شده بودم و احساس می‌کردم با بچه یکی شدم، دیگر امکانی وجود نداشت که خانواده‌ام بویی از ماجرا ببرند.»

به گزارش خبرنگار «حوادث» ایسنا، سید ضیاءالدین فائق، پژوهشگری که واقعیت تلخ و تکان‌دهنده‌ زندگی این جوان 23 ساله را در گفت‌وگویی 120 دقیقه‌ای کنکاش کرده، می‌گوید: «در تمام طول این مصاحبه، به چشم یک جنایتکار بالفطره به او نگاه نشد، چراکه واقعیت وجود چنین آدمی باید در شرایطی بررسی می‌شد که ابتدا باور شود، چون او مولود فضایی بود که نسبت به آن آگاهی نداشت، ولی شرایط خاص زندگی، او را به این سمت و سو سوق داده بود؛ حقیقتی که ممکن است در ارتباط با هریک از فرزندان جامعه رخ دهد. طبق نظریه تیم روانپزشکی او جنون نداشت».


کاشکی طعم تلخ حقارت را نمی‌چشیدم

کاشکی این همه تحقیر نمی‌شدم.

کاشکی فقط کمی دیده می‌شدم.

کاشکی مادربزرگم عنکبوتم نمی‌کرد.

کاشکی معلم کلاس اولم، چارلی چاپلینم نمی‌کرد.

کاشکی این همه تحقیر نمی‌شدم ...

.

.

.

کاشکی یکبار دیگه، خاطره لذت آن روز برایم تکرار می‌شد ...


سم حقارت ذره‌ذره در رگهای ما تزریق شد

مادرم قدیمی و سنتی بود، سواد نداشت و نمی‌توانست مرا بر اساس نیازهای روحی و روانی شناخته‌شده تربیت کند. پدرم ازدواج مجدد کرده بود، در این شرایط، اداره امور به مادربزرگم واگذار شده بود.

اخمهایش در هم فرو رفت: یاد عنکبوت افتاده بود.

_‌تو چرا مثل عنکبوت لاغری. آدم تو رو ببینه، انگار عنکبوت دیده ...

مادربزرگ از همان ابتدا ذره‌ذره سم حقارت را در رگهای ما تزریق کرد، طوری که احساس می‌کردم هیچی نیستم؛ البته رفتارش از روی قصد و غرض نبود؛ صرفا آگاه نبود و نمی‌دانست این حرفها و برخوردها در یک کودک چه آثاری می‌تواند داشته باشد.

او عامل اصلی اتفاقاتی است که زندگیم را به اینجا رساند. با هیچ‌کس رابطه نداشتیم، فقر گلوی زندگیمان را فشار می‌داد. باورمان شده بود به هیچ دردی نمی‌خوریم.

برای کشف خودم، هر کاری کردم؛ دست خودم نبود. کنجکاوی، مرا به سوی وسایل خانه می‌کشاند و هر بار که با علاقه به خاطر فهمیدن علتی با وسایل خانه‌ ور می‌رفتم، حاصلی جز کتکهای آنچنانی نداشت.

از همان بچگی فهمیدم که هیچ‌چیز نیستم و نمی‌توانم به سوی علاقه‌هایم بروم؛ چون {کتک می‌خوردم} و همین موضوع آنچنان {ترسی} را در من به وجود آورد که آهسته‌آهسته، چیزهایی که در زندگی برایم مهم بود را رها کردم.


مدرسه، روزنه امیدی که زود بسته شد

فکر می‌کردم اگر مدرسه بروم، اوضاع فرق می‌کنه. روز اول با هزاران امید به مدرسه رفتم. لباس‌های نو به تن داشتم، کفش‌هام را بابام خریده بود، بزرگتراز پام بود. سر کلاس هنوز ذوق روز اول، تو دلم بود. داغ‌داغ بودم.

آقا ... ، داشت اسم بچه‌ها را می‌پرسید؛ به من که رسید از جام پریدم، می‌خواستم خودمو با صدای بلند معرفی کنم، ‌اما چشم‌های آقامعلم رو کفشام خشک شده بود: «ببینم بچه، کفش‌های چارلی چاپلین را پات کردی؟؟»

_ صدای انفجار خنده در گوشش زنگ می‌زد؛ با گذشت این همه سال هنوز هم اخمهایش درهم بود از دست آقامعلم؛

«یخ زده بودم، فکر می‌کردم چگونه به خاطر کفشهایم، سال‌های سال مسخره شدن را متحمل شدم».

ای کاش آقامعلم به خاطر کفش‌هایم، بهم وصله نمی‌زد.

ای کاش چارلی چاپلینم نمی‌کرد.

تمام عشق به درس خواندن رفت و جای آن را سال‌های سکوت و شنیدن حرفهای تمسخرآمیز همکلاسی‌هام پر کرد، به گونه‌ای که اطمینان یافتم جز خودم، کسی را نخواهم داشت.

... وقتی به بلوغ رسیدم تا دختر می‌دیدم، فرار می‌کردم. هیچ‌وقت با آنها روبه‌رو نمی‌شدم. فکر می‌کردم تا منو ببینن، مسخره‌ام می‌کنن!!

می‌گویند: چرا اینقد لاغر است؟!

«همیشه عاشق ستاره‌شناسی و اخترشناسی بودم. هر چی پول به دست می‌آوردم، کتاب می‌خریدم. دو ماه قبل از ارتکاب قتل، ترک تحصیل کردم؛ چون مدرسه محل مسخره کردنم شده بود. وضعیت مالی‌مان به شدت به هم ریخته بود، اگر این همه ضربه نبود، شاید الان آدمی بودم پشت میز نشین... با انگیزه و با علاقه.»

فائق، کارشناس مسائل اجتماعی از رقم خوردن آینده‌ای در مدارس خبر می‌دهد که برای دانش‌آموزان گرفتار، پیامی جز یأس و ناامیدی ندارد.

«.... به من تلقین شده بود، آینده‌ای برای تو رقم نخورده است و قاعدتا از سرمایه‌های مادی محرومی؛ پس تو آینده‌ای نداری!!»


برخی مدارس الگوهای هدف را بچه‌های مرفه قرار داده‌اند

این کارشناس با بررسی آنچه در جریان کاوش‌های خود دریافته است، می‌گوید: متاسفانه امروز برخی مدارس به دنبال شناسایی بچه‌های گرفتار نیستند تا نجاتشان دهند، بلکه برخی مدارس، الگوهای هدف را بچه‌هایی قرار داده‌اند که در رفاه و آسودگی هستند و به این ترتیب از دانش‌آموزانی استقبال می‌کنند که دردسر درست نکنند و در این میان با دانش‌آموزی که گرفتار بیش‌فعالی هستند و یا مشکلات روحی و روانی دارند و یا در خانواده‌های مطلوبی رشد نیافته‌اند، برخوردهای مناسبی نمی‌کنند و به این ترتیب این کودکان به دلیل روحیاتشان و یا شرایط حاکم بر زندگی شخصی‌شان در همان روزهای نخست تحقیر می‌شوند.

وی در تحلیل دیگری از این روند به گزارشگر ایسنا توضیح می‌دهد: در واقع در این سیستم، دانش‌آموز مرفه تشویق می‌شود و بالا می‌رود، اما در مقابل دانش‌آموزی که درگیر عرصه فقر، مشکلات خانوادگی و تضاد طبقاتی است، با برخوردرهای ناعادلانه، کنار زده می‌شود.

این پژوهشگر معتقد است: سالها پیش، باور همه بر این بود که شخصیت و آینده آدمی تحت تأثیر عواملی مانند ذات است؛ در حالی که امروز تمامی آنچه در وجود فرزندان ما شکل می‌گیرد، نتیجه برخورد با عواملی همچون خانه، اجتماع و مدرسه است.

فائق در تشریح گوشه دیگری از شخصیت متهم به قتل به اظهارات وی درباره زمان شکل‌گیری اندیشه‌های منجر به طراحی نقشه‌های جنایی اشاره کرده و می‌گوید: «بارها چنین صحنه‌هایی را در ذهنم مرور کرده و بسیاری اوقات، با قرار دادن خود در آن نقش، تمرین می‌کردم؛ خود را جای مقتول می‌گذاشتم و از کشته‌شدن لذت می‌بردم. گاهی هم، قاتل خطرناکی می‌شدم که از وحشت اعمالم، احساس شعف می‌کردم.

هر روز نقشه‌های زیادی برای خود می‌نوشتم و دیگر زمانی فرا رسید که احساس کردم دیگر نوشتن و طراحی کردن فایده ندارد و باید به کارم جنبه عملی بدهم. خیلی ترسو بودم؛ بنابراین در اولین حرکت، وسایل عملیاتی کردن نقشه‌ام را مهیا کردم؛ تیغ موکت‌بری، تشت آب و ...»

«بزرگ شده بودم، اما هر بار که وارد عمل می‌شدم، درمانده بودم... بارها جلو درب منزل منتظر بودم تا طعمه‌ای از راه برسد، اما هر بار ترس مستولی می‌شد...»


یک سفر، آرزوها را محقق کرد

«سرانجام روزی مطلع شدم خانواده‌ام قصد سفری 10 روزه دارند و در منزل نیستند. تصمیم گرفته بودم حتما در این فرصت، کارم را انجام دهم.»

«....اینجا دیگر میل بود که انتخاب می‌کرد. موضوع برایم آزاردهنده شده بود؛ دیگر نمی‌شد در برابر آن مقاومت کرد. صبح تا شب، کارم این شده بود که جلو درب منزل بایستم و انتظار بکشم؛ موارد زیادی پیش آمد که اگر نمی‌ترسیدم، معلوم نبود چه وضعی پیش می‌آمد.»

«هنوز هم از خاطره آن روز لذت می‌برم.»

«تازه آنموقع بود که ابعاد دیگر لذت را شناختم...»

«اگر این همه عوامل ضربه زننده وجود نداشت، خودمو آدم موفقی می‌دیدم، اما با کشتن بچه، دیگه واسم مهم نبود کی هستم و چه می‌کنم؟!

به نظرم با این قتل، همه‌چیز تمام شده بود...»


کاشکی خواهرم را دوست نداشتم

«چند ماهی گذشته بود که می‌بایست عازم خدمت سربازی می‌شدم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم، اما خودکشی من به یک مشکل برخورد. تنها کسی که با او رابطه عاطفی داشتم، خواهرم بود. در حقیقت تنها کسی که مرا درک می‌کرد و من هم شرایط او را درک می‌کردم، کسی جز خواهرم نبود. هزینه تحصیلش را به سختی تهیه می‌کردم و همیشه نگران بودم، اگر من نباشم چه اتفاقی قرار است برایش رخ دهد؟ در واقع دو کفه ترازو بودیم که هر اتفاقی برای او، برای من هم رخ می‌داد.»

«.... اگر خواهرم زنده می‌ماند، چه سرنوشتی برایش رقم می‌خورد؟

می‌خواد شوهر کنه و شبیه مادرم شه؟

می‌خواد بچه‌ای بدنیا بیاره که شبیه من شه؟

اون بچه به هیچ دردی نمی‌خوره و آخرش می‌شه من!

پس بهتره اصلا وجود نداشته باشه!»

«این افکاری بود که شب و روز با میل خودکشی در من در جنگ بودند. ممکن بود خواهرم خیلی موفق شود، اما فکر می‌کردم با ازدواج بدبخت می‌شود؛ در زمستان بود که افسردگی شدیدی به سراغم آمد، نقشه قتلش را برنامه‌ریزی کردم. باید همه اعضای خانواده را می‌کشتم، برای همین سه بار در غذایشان سم ریختم، اما عجیب زنده ماندند. سرانجام تصمیم گرفتم شب هنگام به سراغشان بروم، چون در روز مقدور نبود، عرضه این کار را نداشتم.»

«سرانجام در یک شب، در حالی که خواهرم در اتاقش خوابیده بود، بالای سرش رفتم و با میله آهنی که از قبل تهیه کرده بودم، چندین ضربه محکم به سرش زدم.

«... سرش متلاشی شد، اما هنوز زنده بود. داشتم لذت می‌بردم ... کیف می‌کردم. با هر ضربه‌ای که بر سر خواهرم می‌زدم، بیشتر لذت می‌بردم.»


کشتن یا نجات؟

«دو چیز همزمان به ذهنم هجوم آورده بود: میل به کشتن و نجات خواهرم.»

«با آن که سرش متلاشی شده بود، هنوز زنده بود. او را کشیدم و به حمام بردم. سرش را گذاشتم تو تشت آب و سرانجام مطمئن شدم، مرده است.»

به گزارش ایسنا، بنا بر اظهارات قاتل، او پس از قتل خواهرش به سراغ مادر و مادربزرگش نیز رفته است، اما در این باره می‌گوید: آنقدر ترسیده بودم که دیگر توانی برای کشتن مادر و مادربزرگم نداشتم و با وجود این که کابل برق را آماده کرده بودم، اما از خانه فرار کردم.


موفقیت فرزندانمان را ساده جشن بگیریم

فائق، پژوهشگر و محقق در این باره به ایسنا می گوید: در حقیقت شخصیت جنایی این فرد، تحت تأثیر همان عواملی که پیش از این از آن یاد شد، یعنی خانواده به عنوان اولین نقطه و سپس اجتماع و بعد مدرسه قرار داشته است. اگر بخواهیم منصفانه به قضاوت بنشینیم افرادی مانند او حاصل رفتارهای نامناسب والدین، عدم پذیرش اجتماع و شرایط متفاوت حاکم بر محیط آموزش هستند.

وی ادامه می‌دهد: تکامل کودکی و اخذ پایان‌نامه موفقیت در عرصه آن و ورود به جایگاه تعالی و نوجوانی بستگی مستقیم به رفتارهای والدین دارد، باید بدانیم که او مانند بسیاری دیگر طعم تلخ این دوران را چشیده، ممنوع شده، تحقیر شده و در معرض اختلافات خانوادگی بوده، فقر را لمس کرده، زشتی، تمسخر و عیب‌جویی را حس کرده و بر این اساس می‌توان گفت که هرکس در این وضعیت قرار بگیرد، آینده‌ای بهتر از این نخواهد داشت.

فائق بر این اعتقاد است که از همان کودکی باید محبت به همسر را، صادق بودن با او و چگونه در کیفیت مسائل خانه و خانواده مسوول بودن را به فرزندان بیاموزیم. موفقیت‌هایشان را ساده جشن بگیرم. توانایی‌هایشان را با دیگران مقایسه نکنیم. منحصر به فرد بودنشان را ستایش کنیم. در مشکلات یاری‌شان دهیم تا یاد بگیرند اشتباهات برایشان عبرت‌آموز است. به آنها وصله و برچسب نزنیم که هیچ‌چیز دردناک‌تر از این نیست که به ناحق به فرزندمان برچسب ناروا بزنیم.

درباره میل به کشتن نیز می‌گوید: «وقتی سوژه‌هایی را می‌بینم میل به کشتن به سراغمم می‌آید تا به دنبال آنها بروم و بکشمشان.»

وقتی از او سؤال می‌شود آیا دوست دارد آدمهای عادی را هم بکشد؟ پاسخ می‌دهد: «به دنبال سوژه‌های کوچک و جمع و جور می‌گردم تا قطعه‌قطعه‌شان کنم. اگر آزادم کنید، باز هم از کشتن لذت می‌برم. هنوز دلم می‌خواهد آن روزها تکرار شود تا دوباره آن بچه‌ را ببینم. همیشه از خاطره آن روز لذت می‌برم.»

«یکی از اشتباهاتم این بود که چرا مدت بیشتری با آن بچه نبودم.»

او این روزها گاهی با صدای شنیدن کودکی در بند به سراغ صفحه تلویزیون می‌رود و با تماشای کودکان از دیدن تصاویر بچه‌ها لذت می‌برد.

«... دیدن بچه‌ها، صحنه کشتن کودک را تداعی می‌کند...»


از خاطره آن روز همیشه لذت می‌برم...

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.