سوار اتوبوس تور شدیم و حرکت به سمت هتل و نزدیک شدن به روز سرنوشت ساز.
توی اولین نظر دمشق شهری مثل شهرهای ایران بود، با همون سبک معماری و مردمانی مثل ایرانیان، و همین طور عکس ها و پوستر های حافظ اسد و پسرش بشار اسد که همه جا دیده می شد. این جور که می گفتن مردم سوریه احترام خاصی واسه ی رییس جمهور فقیدشون بشار اسد قایل بودن، حتما همین جور که مردم ایران واسه دولتشون احترام قائل هستن.
تفاوت مهمی که وجود داشت و به چشم میومد نوع پوشش مردم و آزادی ظاهری بود که توی سوریه که از دیرباز جز بلاد اسلامی بوده، وجود داشت.
من روز جمعه به دمشق رسیدم و مصاحبه من روز دوشنبه بود.تا روز مصاحبه سه روز وقت داشتم . توی این چند روز وقتم رو به مرور کلمه های زبان فرانسه و جوابهایی که آماده کردم، گذروندم.
تور هم بیشتر جاهای زیارتی می رفت و من هم حال و حوصله این جور جاها رو نداشتم. می تونم بگم این مدت رو بیشتر توی هتل بودم و به شدت هم استرس واسه روز مصاحبه. فقط یک بار که قرار بود یه جای تاریخی بیرون شهر برن من هم باهاشون رفتم. توی مسیر از جایی رد شدیم که سفارت کانادا هم اونجا بود، لحظه ای که چشمم به سفارت کانادا و پرچم کانادا افتاد، یه دفعه یه حس عجیبی سراغم اومد، شاید یه نوع نگرانی و اضطراب شدید بود.
اتاقی که من گرفته بودم، یه اتاق دونفره بود و هم اتاقی من هم مسئول یه گروه از زایرین دمشق بود. روز اولی که رسیدیم دیدم داره سعی می کنه که خیلی سریع خودمونی بشه ،راستش من هم آدمی نیستم که سریع بخوام با کسی خودمونی بشم و معمولا توی برخوردهای اول، توی ذوق کسی می زنم که می خواد با من آشنا بشه. خلاصه بعد از یه مدت دیدم این آقای مسئول تور زیارتی رفت سراغ چمدانش و یه صابون از توش در آورد! فکر بد نکنید الان می گم جریان چی بود. بعد شروع کرد صابون رو نصف کردن، من هم پیش خودم گفتم حتما می خواد توی مصرف صابون صرفه جویی کنه. ولی نه قضیه چیز دیگه ای بود و بعد از نصف کردن صابون یه پلاستیک حاوی یه ماده سیاه رنگ از توش در آورد. بله تریاک بود و این آقای مسئول تور زیارتی این ماده رو به این شکل از ایران با خودش آورده بود. بعدش هم به من گفت که پیش خودمون بمونه ولی من برای اینکه انرژی داشته باشم که با این همه آدم سروکله بزنم مجبورم که از این چیزها مصرف کنم. حالا بماند که روز بعد من رفتم واسه سور و سات این جناب یه هویه هم واسش خریدم. اما از انصاف نگذریم توی این چند روز خیلی به من روحیه داد.
روز مصاحبه:
روز مصاحبه همه واسه گردش توی بازار دمشق بیرون رفته بودن و من توی هتل تنها بودم و دل توی دلم نبود، بیشتر می خواستم که این مدت هر چی زودتر سپری بشه و کلکش کنده بشه. نمی دونم ما چرا همش باید استرس و اضظراب داشته باشیم، چه دوران بچگی که همیشه شب های امتحان دچار استرس می شدیم، چه دوران کنکور، چه واسه کار پیدا کردن و الان هم که سر یه موضوع دیگه.
توی ساعت آخر همه چیز رو توی ذهن خودم مرور کردم که آمادگی قبلی برای سوال ها رو داشته باشم. کت و شلوار پوشیدم و موها رو آب و جارو کردم و پیش به سوی سرنوشت.
یکی از خوبی های سوریه این بود که تاکسی اونجا ارزون بود و یه چیز جالب دیگه این که خیلی از تاکسی ها پراید های ساخت ایران بودن. بهر حال تاکسی گرفتم و به سمت سفارت کانادا حرکت کردم.
جلوی سفارت یه صف طولانی از آدم های جور واجور بود ولی خوشبختانه قسمت کبک یه جای دیگه بود. توی سالن انتظار یه خانم با مانتو و روسری نشسته بود و معلوم بود که ایرانیه. به مسئول سفارت مدارکم رو نشون دادم و گفتم که مصاحبه دارم، گفت باید بشینید بعد صداتون می زنن. من هم یه مجله واسه خودم پیدا کردم و شروع کردم خوندن. توی همین حین یه آقای کت و شلواری ایرانی از اتاق بیرون اومد و معلوم بود که خیلی خوشحاله، اومد توی سالن و به سمت اون خانم توی سالن انتظار که همسرش بود گفت که قبول شدن. من هم بهش تبریک گفتم و همین طور گفتم که الان مصاحبه دارم، گفت تا الان هر کی ایرانی رفته قبولش کردن، خب مثل اینکه شانس با من یار بود.
بعد از چند دقیقه یه نفر که معلوم بود از کارکنان سفارته از اتاق بیرون اومد و اسم من رو صدا زد و من رو به سمت اتاق سرنوشت ساز راهنمایی کرد...
منبع : وبلاگ خاطرات کانادا https://diaryincanada.blogspot.com/