رزمندهای پس از ۲۰ سال نویسنده نامه را پیدا کرد
رزمندهای پس از 20 سال نویسنده نامه را پیدا کرد
در ذهن همهی بچههای جنگ خاطراتی نقش بسته است که بازگو کردن آنها پس از این همه سال، یادآور عشق و محبت میان ایرانیانی است که سالها در میان آتش و خون زندگی کردند.
«پرویز بگزاده» یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در تماسی با خبرنگار خبرگزاری فارس با اشاره به نامهای که در دوران جنگ از یک دانشآموز دختر دبستانی به وی رسیده است، از پیدا شدن صاحب نامه بعد از 20 سال در هفته دفاع مقدس خبر داد. جریان پیدا شدن صاحب نامه از زبان این رزمنده، توسط خبرنگار خبرگزاری فارس به صورت یک گزارش سه قسمتی درآمده است که با هم میخوانیم. 
* اپیزود اول
پیک یکی از گروهانهای گردان بلال لشگر 27 محمد رسولالله بودم، 19 ساله. غروب یکی از روزهای سال 66 در منطقه مرزی شلمچه بود. شلمچه مرزی بود که بیش از هر منطقه مرزی دیگر دست به دست میشد. برای همین نیروهای عراقی و ایرانی یک دریاچه مصنوعی بین خود ایجاد کرده و در دو سر دریاچه، سنگر کمین گذاشته بودند.
در سنگر نشسته بودم و با دوربین عراقیها را میپاییدم. آن طرف یک عراقی در حال وضو گرفتن بود که نماز بخواند. همان موقع این طرف هم یکسری از بچهها در حال آماده شدن برای نماز بودند. از این که به واسطه توطئهگری آمریکا در تحریک کردن صدام، مجبور بودیم با عدهای مسلمان مثل خودمان بجنگیم بغض گلویم را فشار میداد.
در این حال و هوا بودم که آن نامه به دستم رسید.
همیشه همراه با کمکهای مردمی که به جبهه فرستاده میشد یک بسته نامه از طرف مردم هم وجود داشت که مخاطب آن همه رزمندهها بودند. هر رزمنده به انتخاب خود یک نامه را برمیداشت. آن نامه هم در آن حال و هوای بغضآلود به من رسید. نوشته بود؛
به نام خدا
سلام رزمنده عزیز. امیدوارم که حالتان خوب باشد.
شما در جبهه میجنگید و ما دانشآموزان در مدرسه میجنگیم.
من شما رزمندگان را دوست دارم. شما امید ما هستید.
دعا میکنم که شما پیروز شوید و صدام را بکشید.
به امید آن روز خداحافظ.
معصومه رئوف شهیر کلاس دوم
معلم خانم پوربناییان
خواندن این نامه آرامش عجیبی به من داد. از این که میدیدم مردم پشت سر بچههای خودشان هستند، احساس آرامش کردم. برای همین، این نامه برایم واقعاً عزیز بود. 20 سال است که این نامه را نگه داشتهام و مبالغه نمیکنم اگر بگویم بیش از 100 بار آن را خواندهام.
از سه سال قبل تصمیم گرفتم نویسنده این نامه را یعنی همان دختر بچهای که به گفته خودش آن زمان کلاس دوم دبستان بوده و الان باید 28 ساله باشد، پیدا کنم. هفته دفاع مقدس سال قبل و امسال تصویر نامه را در وبلاگم گذاشتم و از مخاطبان خواستم تا هر کس صاحب آن را میشناسد به من خبر دهد.
* اپیزود دوم
با اتوبوس در حال رفتن به محل کار بود. حسابدار یک شرکت شده است. به هر حال 20 سال گذشته و او هم مثل همه تغییراتی کرده است.
تلفن همراهش زنگ میزند. برادرش است. یک نفر تصویر نامه را در وبلاگم دیده و به برادر دختر خبر داده است. حالا برادر میخواهد مشخصات را مطابقت دهد. قسمتی از نامه را برای خواهرش میخواند. دختر چشمانش گرد میشود و از برادرش میخواهد با او شوخی نکند اما برادر کاملاً جدی است. مشخصات کاملاً مطابقت میکند. دختر ناخودآگاه فریاد خوشحالی سر میدهد و توجه همه مسافرها را به خود جلب میکند. درست است که سالهای زیادی گذشته، اما گذر زمان نمیتواند مانع ذوق کردن دختر برای یادآوری روزهای شیرین گذشته شود.
تا زمانی که اتوبوس به محل کار برسد، دختر بیتابی میکند. سراسیمه پیاده و وارد محل کار خود میشود. پلهها را دوتا یکی میکند تا سریعتر به پشت میز برسد. کامپیوتر را روشن میکند، چقدر کند بالا میآید، کندتر از هر روز دیگر. دختر از فرط هیجان نمیتواند آرام بگیرد. بعد از چند دقیقه بالاخره کامپیوتر به اینترنت متصل میشود.
بعد از چندین بار اشتباه در تایپ آدرس وبلاگ، سرانجام موفق میشود و صفحه را باز میکند و سرانجام ... نامه را میبیند.
خودش است؛ همان نامهای است که 20 سال قبل وقتی کودک 8 سالهای بود، برای رزمندگان نوشت. جالب اینکه غلطهای املایی را هم مثل همان 20 سال قبل با ضربدر خط زده بود. 20 دقیقهای گریه کرد و وقتی آرام شد تصمیم گرفت به رزمنده زنگ بزند.
* اپیزود سوم
تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم، گفت: من همانی هستم که گفتم دعا میکنم که صدام را بکشید. باورم نمیشد. یعنی ممکن بود بعد از 20 سال فرستنده نامه پیدا شود؟ نشانیهایی که داد همه درست بود. فردای آن روز به محل کارم آمد. هردو شگفتزده بودیم. بخشی از این دیدار به گریه دختر گذشت. نمیدانم گریه از سر ذوق یادآوری روزهای تکرار نشدنی یا گریه از سر حسرت آن روزها.
تصویر خودش را از کلاس دوم و تصویر کارنامهاش را به همراه آورده بود. تعریف کرد که آن روزها در مدرسهشان گفته بودند دانشآموزانی که انشایشان خوب است برای رزمندهها نامه بنویسند. مدرسهاش دبستان مکتبالزهرا در خیابان نبرد پیروزی بود.
همان روزها، با موشک خانه یکی از همسایهها را زده بودند و او به شدت میترسیده است. علاوهبر این، به خاطر جنگ پدرش دچار یک ضرر اقتصادی هم شده و او در چنین حال و هوایی این نامه را نوشته است.
به او گفتم این نامه واقعاً برایم عزیز است. در جایی باشی که بعضی وقتها این سؤال مخیلهات را پر کند که آیا دیگرانی که برای دفاع از آنها آمدهای میدانند تو کجایی و آیا به فکرت هستند؛ در چنین حال و هوایی این نامه به دستم رسید.
به او گفتم که مردم آن روزها واقعاً با هم مهربان بودند. آن زمان مردم زیاد در صف ارزاق میایستادند اما وقتی همسر، برادر، مادر یا پدر یک رزمنده را می دیدند، خودشان او را به اول صف میفرستادند. اما برخیها امروز نگاه دیگری به ایثارگران دارند و به جانبازانی که برای مایحتاج خود محتاجند، میگویند تو رانت میگیری.
به دختر گفتم امام در بحبوحه جنگ گفتند که این جنگ برای مردم نوعی رحمت است اما هیچکس نفهمید که منظور امام چیست. الان همه میتوانند بفهمند که منظور امام چه بود. آن روزها مردم واقعاً همدیگر را دوست داشتند و به هم احترام میگذاشتند. کسی هم برای رفتن به جبهه فخرفروشی نمیکرد.
به دختر گفتم که یک همکلاسی داشتم به اسم محمدرضا نقاشخوش که مدام به جبهه میرفت. در یکی از بازگشتها، عصب یکی از دستهایش قطع شد. سه ماه به سه ماه میآمد و با ما امتحان میداد و هیچ وقت هم از حقوق رزمندگی خود استفاده نمیکرد. آخر هم شهید شد، خدا رحمتش کند.
هفته دفاع مقدس امسال، برای رزمنده و دخترک با همه هفتههای دفاع مقدس سالهای بعد از جنگ تفاوت داشت چرا که توانسته بودند روی شکاف بین این سالها و آن سالها با نامهای پل بزنند.