مارمولک پخته یا حلزون برشته؟

مارمولک پخته یا حلزون برشته؟

استادم از دو سه روز قبل گفته بود که قراره امروز بریم لَوَل (LAVAL). شهری که نصفه دوم لابراتوار اونجاست. امروز همه انسمی (ENSAM) های پاریس دعوت بودن لابراتوار ما. اومده بودن که هم لابراتوار ما که تازه انسم شده رسمی بشه و هم با دانشجوهاش آشنا بشن و هم دانشجوهای ما با اونا آشنا بشن و هم ناهار توی یک رستوران هشل هفت مهمون همدیگه باشیم و هم کلی "هم" های دیگه.

 

                        

اما ! ...من که باهاشون آشنا بودم! نبودم؟...خانم استاد بوشَغد(Bouchard) محترم رو که یادتون هست! همونکه هیچ خوش نداشت من با این حجابم دانشجوی انسم باشم به این دلیل که غیر ممکن بود !!...و استاد اوسط ((Aoussat عزیز که متقاعد شده بود من دانشجوی انسم نباشم، علی الخصوص که با آقایون دست هم نمی دم و وای وای، اه اه ، دختره ی مسلمون!!... حالا همه شون درین روز پرشکوه حضور به هم میرسوندن و تصور کنین چقدر لذت میبردن ازینکه  یک محجبه دست نده در جمع مهربون و صمیمی انسم حضور داشت!!

امروز لَوَل بودم.چقدر خانم استاد بوشَغد سختش بود طفلی! شما هم اگر بودید پدرتون درمیومد.اونم وقتی مجبور بودید7 ساعت تمام نشون بدید اصلا متوجه حضور تنها محجبه جمع نشدین. کسی که دست بر قضا دور میز، کنار شما هم نشسته و از شانس بد شما خودکارتون – که همه حواستون بهشه و به همین دلیل طرف رو نمی بینین- میفته تو بغل طرف !!!....و شما نهایتا مجبورین بطرز یوهویی(!) متوجه حضورش بشین اونم وقتی بهتون لبخند میزنه و خودکارتون رو میده دستتون! :

      -          سلام خانم بوشَغد!

-          اوه!....سلام!...شمایید؟...(!!) 

عجب!...برای من مثل این بود که یک مادر بعد از به دنیا آوردن بچه ش بگه:" اوه! من بچه داشتم؟!"

ناهار مهمون لابراتوار بودیم. اونم تو رستوران چینی ها! بوی مارمولک پخته فضای رستوران رو گرفته بود. پروفسور غیشیغ (Richir) توضیح داد که همه رستورانهای اطراف رزرو بودن و اون ازین فرصت استفاده کرده تا ما با غذاهای چینی آشنا بشیم.  من نمی فهمم آخه "موش برشته" هم آشنا شدن داره؟ اینبار هم از اتفاق سر میزناهار نشستم روبروی خانم بوشَغد. یکی از دخترای  انسم پاریس سمت راستم بود . اسمش سلین(Celine) بود. فوق العاده مهربون و خوش اخلاق. ازم پرسید:" ببخشید! چقدر این مانتوی شما قشنگه!..این لباس محلی شماست؟"

-          نه! این یکی از پوششهای رسمی کشور منه. برای وقتی که یک خانم میخواد از محیط خونه بیرون بره. این نقوش هم نقوش سنتی ایرانه.

-          شما ایرانی هستید؟!

-          بله!

- وااااااااای! چه جالب!

و سر صحبت باز شد درباره همه چی و خیلی زود رسید به غذاهای چینی. گارسون یک خانم چینی بود با یک پیشبند قرمز که روش یک اژدهای زرد رنگ بود. اومد جلو ونفری یک منوی غذا داد دستمون. جلوی هر غذا همه اجزاء تشکیل دهنده شم نوشته شده بود. وسط اسمهای عجیب غریب دنبال کلمه ای آشنا می گشتم که بشه خورد و نمرد. از سلین پرسیدم:" تو میخوای چی سفارش بدی؟"

- فکر کنم صدف بخورم! خیلی خوش مزه ست. البته به کیفیت صدف و نوع پختشم بستگی داره ها!... راستی شما تو ایران صدف میپزین؟

- نه!

-خب تو اگر نمی خوای صدف بخوری خرچنگ هم خیلی خوشمزه ست!

سرم رو کردم تو منو که بلکه ی چیزی پیدا کنم اما فایده نداشت. ای بابا اینا چیه نوشته!...معقول ترین غذاش "حلزون و سبزیجات "بود  که هیچ نسبتی با عقل ایرانی نداره. ناچار قید غذا رو زدم و رفتم سراغ سوپ ها. یکی یکی خوندم ببینم تو هرکدوم چی پیدا میشه. غالبشون یا گوشت پرنده داشت و یا چرنده، جز یکی! به سلین گفتم:" ببخشید! این کلمه ای که نوشته چیه؟...گوشته؟..."

-          نه!...یعنی آره!...تقریبا گوشته.

پرسیدم که گوشت چیه و براش توضیح دادم که من چیو میتونم بخورم و چیو نمی تونم. با توضیحات سلین دستگیرم شد که دریاییه و چیزیه شبیه میگو اما از خاندان صدف و اینا هم نیست. سفارش غذا رو دادم. یک  سوپ و یک سالاد !...حالا سفارش بقیه چی بود؟ یک پیش غذا و یک پرس غذای حسابی و سالاد. پیش دستی کردم و برای سلین که یه کم از نوع سفارش من متعجب شده بود ازعشق وافرم نسبت به سوپ و سوپی جات تعریف کردم تا قبل ازینکه سوالی بپرسه جوابش رو گرفته باشه.

- نه بابا! ...جدی جدی اینقدر سوپ دوست داری؟

- آره!...خیلی زیاد...سوپ باشه حالا از هر نوعی بود بود. ایران هم که بودم همینطور بود. مهمونی هم که می رفتیم ترجیح میادم به جای هر غذایی فقط سوپ بخورم. یعنی در واقع بهتره که بگم نمی تونم سوپ نخورم!

- چقدر جالب!  

 

چشمتون روز بد نبینه! کاسه سوپ  رو که گذاشتن جلوم چشمام گرد شد. انقدر ازش فاصله گرفتم و چسبیدم به صندلی که نزدیک بود صندلی چپ شه! تو دلم بد و بیراه بود که نثار طباخی چینی می شد. نامردا! حالا چون من حلزون و گوشت و صدف نمی خورم باید سوپ ملخ بهم بدین؟..حالا از کجا مطمئن باشم این پخته و یهو پرنمی زنه بیاد تو سر و صورتم؟!...همه تخیلم به کمکم اومده بود تا هر چه بیشترحالم از غذا به هم بخوره. ای بابا! چه کار میکردم؟...تصمیمم رو گرفتم. فقط سالاد میخورم و تو یه فرصت مناسب که جماعت مشغول لمبوندن و حرف زدنن  سوپ رو با ملخ هاش تحویل یکی ازین گارسونها میدم. شروع کردم به خوردن سالاد کاهو که دوتا برگ کلم و پنیر هم کنارش بود. سلین گفت:" ا؟  پس چرا سوپ نمی خوری؟". گفتم:" خب خیلی گشنه م نیست اینه که یکیش رو بیشتر نمی تونم بخورم و ترجیح میدم سالاد بخورم، درسته که سوپ خیلی فوق العاده ست اما سبزیجات خیلی برای سلامتی خوبه!".

 من از سر گشنگی و بی غذایی کاهو میخوردم و اطرافیان در وصف فواید رژیم و غذاهای گیاهی حرف میزدن و هی من رو تشویق میکردن و می ستودن! به به و چه چه بود که به هوا بلند بود و من سر تکون میدادم که تشویق دوستان بی جواب نمونده باشه!

غذای بقیه و کاهوی من که تموم شد نوبت دسر شد. توی منوی دسر ها دنبال یک دسر بزرگ و حجیم میگشتم که حداقل بلکه به زور و ضرب دسر یه کمی سیر شم!  همه سفارش هامون رو دادیم. هنوز آخرین جملات حضار در تحسین رژیم من تموم نشده بود که گارسون جلوی چشم اون جماعت رژیم پرست یک ظرف بزرگ بستنی گذاشت جلوی من..چهار پنج تا گلوله خوشگل بستنی با شکلات و خامه و توت فرنگی و یه مشت فشفشه و جنگولک روش!با چنان عشقی به ظرف بستنی نگاه میکردم که جرات سوال کردن برای هیچکس نموند! ته دلم با بستنی ها درد دل میکردم و از جفای روزگار میگفتم و اینکه اونروز چقدر گشنه مونده م واون بستنی ها مثل نوریست در تاریکی معده !...اینقدر انگیزه داشتم که بدون توجه به نظر اطرافیان با قاشقم تا ته بستنی ها رو بخورم!

صدایی از کسی در نمیومد یا شایدم همه مشغول حرف زدن بودن...اصلا در اون لحظه فرقی برام نمی کرد کلا اگر هم کسی چیزی میگفت من نمی شنیدم. حالا چه میخواست در تحسین رژیم غذایی باشه چه درنکوهش رژیم غذایی.

همیشه معتقد بوده م نباید برای حرف مردم اهمیت قائل شد!

منبع : وبلاگ سفیر

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.