بخشش جوان اعدامى از چوبه دار

بخشش جوان اعدامى از چوبه دار

پسر جوان که ۷ سال قبل راننده یک خودروى مسافربر را با انگیزه سرقت به قتل رسانده است با اعلام گذشت فرزندان مقتول از مجازات مرگ نجات یافت.


۷ سال از آن روز سرد و تلخ مى گذرد. آن روز هم یکى از روز هاى ماه مبارک رمضان بود اما تلخى و سردى آن روز کجا شیرینى و گرماى امید بخش زندگى دوباره براى این پسر از مرگ نجات یافته کجا؟ امید پسرى ۲۲ ساله اى بود که سوداى پولدار شدن تمام وجودش را گرفته بود به همین خاطر اسیر وسوسه هاى شیطانى شد و در اقدامى جنون آمیز یک ماجراى تلخ را رقم زد. با یادآورى آن روز اشک از چشمانش جارى مى شود. صورتش را پشت دست هایش پنهان مى کند. در حالى که «هق هق» گریه امانش را بریده مى گوید:« بچه بودم، بچگى کردم به خدا شیطان گولم زد. از قدیم مى گفتند ماه مبارک رمضان شیاطین در غل و زنجیر هستند با انسان ها کارى ندارند اما انگار تمام شیاطین عالم در آن روز به سراغ من آمده بودند. مى خواستم براى مسافرت به شمال کشور بروم یک ماشین دربستى کرایه کردم و دل به جاده سپردم، راننده مرد خوبى بود. کلى در طول راه باهم حرف زدیم و درد دل کردیم. مى گفت ۳ تا بچه دارد صبح تا شب با پیکانش کار مى کند تا بتواند شکم بچه هایش را سیر کند. میان راه کنار جاده ایستادیم راننده گفت: مى خواهد در رادیاتور ماشین آب بریزد. من هم پیاده شدم و در یکى از قهوه خانه هاى بین راهى کمى استراحت کردیم همانجا بود که شیطان به سراغم آمد وسوسه ام کرد. «اگر راننده را سربه نیست کنى هیچ کس نمى فهمد آن وقت خودروى او مال تو مى شود مدارک هم در اختیارت است.»پسر جوان که با صداى بلند گریه مى کرد با یادآورى صحنه قتل نفسش به شماره مى افتد. «وقتى به خود آمدم که کارد را در قلب راننده فرو کرده بودم. همه چیز به سرعت یک چشم برهم زدن اتفاق افتاد. بعد از این که ماشین را دزدیدم تا مدت ها در شهرهاى مختلف با آن مسافر کشى مى کردم. اما همیشه عذاب وجدان داشتم. دلم براى بچه هاى مرد راننده مى سوخت. من پدرشان را از آنها گرفته بودم تنها نان آور خانه شان را، حالا هم با ماشین پدرشان براى خودم پول درمى آوردم. نمى دانم چند روز یا چند ماه گذشت اما بالاخره خون ناحق دامنم را گرفت. همیشه گفته اند خون ناحق پایمال نمى شود، من هم گرفتار شدم. یک روز به دام افتادم و به اجبار همه ماجرا را براى پلیس تعریف کردم. از آن روز به بعد من بودم و دیوارهاى بلند و میله هاى آهنى زندان. لحظه هاى تاریک و بى انتها همانند قرنى برایم مى گذشت و دائم کابوس این که مأموران حکم اعدامم را در جوانى به دستم بدهند عذابم مى داد. مى دانستم مجازاتم مرگ است، اگر غیر از این بود جاى تعجب داشت. من بد کرده بودم به ۳ کودکى که باید یک عمر بى پدر بزرگ مى شدند، به زنى که غیر از سایه همسر پناه و پشتیبانى نداشت و به پیرمرد و پیرزنى که حاصل یک عمر زندگیشان حالا زیر خاک خوابیده بود. روزى که خبر رسید به اعدام محکوم شده ام حال عجیبى داشتم. با آن که از اول مى دانستم مجازاتم مرگ است اما انگار با شنیدن این خبر طعم حقیقى مرگ را چشیده و با تمام وجود احساسش کردم. یک بار دیگر شیطان به سراغم آمده بود. از یاد خدا غافل شده بودم و باز هم داشتم مرتکب گناه مى شدم، اما در لحظاتى پر از یأس و ناامیدى این بار خدا به سراغم آمد و دستم را گرفت و این بار پیرمرد خداشناس و مهربانى را سر راهم قرار داد. او یکى از زندانى هایى بود که انگار خدا او را مأمور نجاتم کرده بود. پیرمرد مهربان به من یاد داد که چگونه از خدا طلب بخشش کنم. راز و نیاز با خدا را به من آموخت و این که خداوند در دل هاى شکسته جاى دارد. دل من هم شکسته بود. باز هم ماه مبارک رمضان آمده بود. نفس هایم بوى دعا مى داد. حال عجیبى داشتم. امید در لحظه هاى خالى ام جان مى گرفت. خدا مرا به سفره میهمانى اش دعوت کرده بود انگار. شبهایم به راز و نیاز مى گذشت و روزها با یاد او سپرى مى شد. در زندان بودم اما امید به خدا نور و روشنایى را در قلبم تا بى نهایت مى برد. دیگر میله هاى سیاه زندان و دیوارهاى سربه فلک کشیده آنجا عذابم نمى داد. راضى بودم به رضاى خدا. مى دانستم هرچه او برایم بخواهد بهترین است. روزها گذشت خبر تأیید حکم اعدامم را که شنیدم پاهایم لرزید، اما دلم نلرزید. چون دلم به قدرت خداوند استوار بود. مى دانستم دیگر فرصت زیادى ندارم، از خانواده ام خواسته بودم نزد خانواده مقتول بروند و برایم حلالیت بگیرند. یک روز وقتى در حیاط زندان قدم مى زدم از نگاه ها و پچ پچ هاى دیگر زندانیان حس کردم اتفاق تازه اى افتاده است به سراغ همان پیرمرد مهربان رفتم. با آرامش وصف ناشدنى گفت: فقط امیدت به خدا باشد از اعماق وجود صدایش کن. نترس هر چه او بخواهد همان مى شود. بعد برایم توضیح داد که همین روزها حکم اجرا خواهد شد. بار دیگر بدنم به رعشه افتاد، دل کندن از دنیا سخت و از آن سخت تر ندیدن عزیزان و خانواده است. این تصور که دیگر نمى توانم عزیزانم را ببینم قلبم را از جا مى کند. چشمانم را بستم چهره مادر و پدرم را به خاطر آوردم و این که با دیدن جسد بى جانم بالاى دار چه به روز آنها مى آید. چشمم را باز کردم بار دیگر اشک از گونه هایم سرازیر شد. باز هم دل به کرامت و بخشش خداوند سپردم و منتظر روز مجازات ماندم. ماه رمضان است. نجواى پاک قرآن از بلند گوهاى راهروهاى دادسراى جنایى تهران پخش مى شود. اما در اتاق اجراى احکام دادسرا غوغایى برپاست، زن جوانى با پسر و ۲ دخترش روى صندلى نشسته اند. پیرزن و پیرمردى با چشمان اشک آلود زیر لب ذکر مى گویند. پیرزن مى گوید: خدا اجرتان بدهد من و پسرم فقط مى توانیم تا آخر عمر خدمتگزار شما باشیم. قاضى جابرى و پورمکرى - مدیر دفتر اجراى احکام- لبخند رضایت بر لب دارند. انگار خدا پاسخ دعاهاى زندانى پشیمان و پدر و مادرش را اجابت کرده است، قاضى جابرى مى گوید: بنویس به لطف خداوند فرزندان و خانواده مقتول از حق قانونى خودگذشت کردند و یک جوان اعدامى نیز بخشیده شد و بالاخره واحد صلح و سازش دادسرا رضایت اولیاى دم را گرفت. حاضران پس از شنیدن خبر بخشش جوان اعدامى اشک از چشمانشان جارى شد. متهم نیز که ناباورانه دعاهایش را اجابت شده مى دید، دست هایش را رو به آسمان گرفت و در حالى که اشک مى ریخت از خانواده اولیاى دم تشکر کرد. همسر مقتول نیز که با اعلام گذشت احساس سبکى مى کند به خبرنگار ما گفت: «به خاطر خدا و به احترام این ماه مبارک از گناه این جوان گذشتیم. امیدوارم خدا هم از گناهان من و فرزندانم بگذرد. ما با خدا معامله کردیم و مطمئنم که با این بخشش نزد خدا ضرر نخواهیم کرد و روح شوهرم نیزدر آرامش ابدى خواهد بود.» امید باز هم منتظر است. اما این بار در انتظار آزادى و لحظه شمارى براى جبران خطاهاى گذشته که راهى بسیار طولانى پیش رو خواهد داشت.

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.