هیچی دیگه ما هم خوشحال و خندون شروع کردیم وسیله جمع کردن واسه این مدت و از همه مهم تر مایو برای شنا توی دریاچه. روز موعود رسید و ما صبح زود رفتیم محل اعزام. اسمها رو می خوندن و هر گروه بدون اینکه بدونه که کجا میره سوار مینی بوس میشد. به راننده هم گفته بودن که نگو کجا میری تا یه کم که از شهر دور شدی. خلاصه ما راه افتادیم و تو راه فهمیدیم که مقصد کرمانشاه نیست و یکی از شهرهای کوچک اطراف اهواز به اسم هفتگل. وقتی رسیدیم اونجا و همه پیاده شدیم و جلوی پادگان صف گرفتیم اولین نشانه های حضور توی یه محیط نظامی خودش رو نشون داد و اون هم چیزی نبود جز خشونت و ضرب و شتم که چند نفر از کسانی که درست توی صف ها ایستاده نبودن، نوش جان کردن، تازه بعد از این خوش آمد گویی، پرسیدن که شما اینجا چه کار می کنید و کی شما رو اینجا فرستاده و ما اینجا اصلا جا نداریم. بعد از یه ساعتی فرمانده پادگان اومد و گفت مثل اینکه اشتباه شده و ما اصلا توی جریان نیستیم. چند تا از بچه ها جریان رو توضیح دادن و قرار شد که با اهواز تماس بگیرن و ببینن جریان چیه؟ یه چیزه جالب دیگه هم اینکه فرمانده پادگان بعد از اینکه فهمید که یه عده از بچه ها دیپلم دارن کلی تعجب کرد، غافل از اینکه یه سی چهل نفر هم لیسانس و بالاتر بودیم، و همینطور گفت که فقط کسانی که زیر سواد راهنمایی هستن رو می فرستن اینجا. به هر حال مجوز ورود ما صادر شد و جلوی در شروع کردن همه رو گشتن و وسایل رو بازرسی کردن. تو این بین چیزهایی که توی وسایل بچه ها بود جالب بود، از ضبط و نوار و پاسور گرفته تا مایوی شنا که فکر کنم این یکی رو تقریبا همه از جمله من داشتم غافل از اینکه اینجا که ما اومدیم دریاچه که نداره هیچ، آب شهری هم فقط از ساعت 8 صبح تا 2 ظهر وصله. این رو هم اضافه کنم که فرمانده پادگان در جواب این سوال که آیا می تونیم بعد از ساعت 2 برگردیم اهواز یا اینکه از پادگان خارج بشیم گفت که باید 24 ساعت اینجا باشید تا 3 هفته تموم بشه و این قرتی بازی ها چیه دیگه واسه 3 هفته از این ادا اطوارها در میارید.
اما سه هفته: هوای بالای 50 درجه توی تابستون خوزستان آسایشگاه ها بدون وسیله خنک کننده آب خوردن خنک به صورت جیره بندی به این صورت یه تانکر آب بود که صبح آب می کردن و دو تا قالب یخ مینداختن توش تا شب که معمولا تا عصر تموم میشد و بعد از اون باید چکه چکه از اون تانکر آب می کشیدیم و بعد هم آب نبود. صبح سحر ساعت 5 پا شو و تمرین نظامی برو، کلی از بچه ها قر می زدن که این چه وضعیه و ما کلی پول دادیم یه بار کشیک شب به من افتاد و وظیفه من این بود که از یه کولر آبی که خراب بود و کار نمی کرد مراقبت کنم بعد از چند روز که گذشت و دیدیم که تانکر آب خوردنمون بو میده، تصمیم گرفتیم که تمیزش کنیم. موش و مارمولک و قورباغه مرده بود که از توش بیرون آوردیم، یاد اون چند روزی افتادم که عصرها لیوان رو زیر شیر آبش می گرفتم و قطره قطره پر میشد.
این سه هفته هم به بدترین حالت ممکن سپری شد و کارت خرید خدمت رو گرفتم. خب الان مونده بود مدرک تحصیلی که اون هم گرو دانشگاه بود. توی پست های بعدی نحوه اقدام کردن برای مهاجرت و مدارک لازم رو توضیح میدم.
پی نوشت: مونترال بی نهایت سرد شده و این بدترین زمستونی بوده که تا الان گذروندم. سرما به حدیه که داخل دماغ آدم یه دفعه یخ میزنه و چند بار که من حماقت کردم و 5 دقیقه از مسیر شرکت رو پیاده رفتم، وقتی رسیدم شرکت تا چند دقیقه همه جا رو تار میدیدم. الان زندگی به این صورت میگذره که 5 روز هفته کار و کلاس زبان و آخر هفته ها هم یه روز بیرون خرید و یه روز استراحت واسه شروع یه هفته تازه. ولی یه چیز جالب اینه که زمان به سرعت میگذره سریع تر از ایران. شاید به خاطر اینکه اینجا دو روز تعطیله. منبع : خاطرات کانادا
+0
رأی دهید
-0
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.