عجب دنیای کوچکیست!... ساعت ها و روزها و فصل ها چه زود به هم می رسند. خاطرات چه زود، همدیگر را پیدا می کنند. انگار همین دیروز بود که اول مهر، کیف و کتاب هایمان را گذاشتیم زیر بغلمان و رفتیم به دنیای گچ و تخته سیاه و نیمکت و مدرسه. رفتیم و دلمان خوش بود که با آمدن پائیز، گل های چوب معلم هم پرپر خواهد شد!
عجب دنیای بزرگیست، خدایا! تجلی حضور تو را در همه جا می توان دید. حتی در آوندهای فرسوده برگ ها. عجب دل بزرگی دارند این برگ ها! درد و غم هجران را به جان می خرند، تب می کنند و زرد و سرخ می شوند و لی بی هیچ اعتراضی، تن می سپارند به سرنوشت مرقوم و به رضای خدا.
" باغ بی برگی، که می گوید که زیبا نیست؟
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است"
ضیافت را باید یک باران تکمیل کند. یک باران که حس و حال پاییزی را به تک تک سلول تزریق کند. قطره قطره هایش روی سر و صورت همه عابران بنشیند و حس پاییزی شان را معنایی حقیقی ببخشد.
یک باران که سبب شود شر و شور بچه مدرسه ای ها نم بکشد ولی سوادشان ، نه!
یک باران ریز و تند، آن هم به شرطی که همه، شعر شاعر کاشانی را از بر باشند: "چترها را باید بست... زیر باران باید رفت، عشق را، خاطره را، زیر باران باید برد.