به من هم الهام شد بیایم

به من هم الهام شد بیایم

بسم الله الرحمن الرحیم

خدمت جمیع خواهران و برادران سلام عرض می کنم .

موضوعی که امروز می خواهم به حول و قوه الهی خدمت شما سروران ارجمند عرض کنم و مطمئن هستم همگی سرا پا گوش هستید که آن را بشنوید ، این است که بالاخره بعد از دعاها و نذورات خالصانه شما عزیران ، مقرر گردید که توفیق باشد از این به بعد در خدمت شما باشم ...

نه... نه، خواهش می کنم، گریه نکیند ، التماس می کنم ، به احساسات خود کنترل داشته باشید ؛ درکتان می کنم، شاید بهتر بود این خبر را اندک اندک خدمتتان می گفتم ... ولی به هر حال اشک شوق هم خاصیت دارد ، اما هر چیزی حد و اندازه ای دارد ، فلذا اگر می خواهید گریه کنید ، آرام آرام بکنید ... نعره هم نکشید لطفاً ...

بله داشتم عرض می کردم ؛ مدت ها بود که می دانستم شما عزیزان آرزویتان این است که در صحنه "عصرایران" حضور داشته باشم . حتی یک بار همین برادر جعفر ...

برادر جعفر کیه؟... همین برادر جعفر دیگه ، همین مدیر سایت ... بله ، حتی یک بار ایشان خیلی سراسیمه آمد  و خبر داد که جمعی از شما عزیزان ، پاشنه در عصرایران را در آورده اید که" ما «فارو» می خوایم یالا..."

آدم انصافاً می ماند که چه بگوید ، احسنت ، مرحبا به شما امت قدر شناس ، هر چند که این برادر جعفر چهل و هشت هزار تومان پول پاشنه آسیب دیده "عصرایران" را از اینجانب گرفت - حرامش ایشالله - اما من واقعاً دست یکایک شما را می بوسم ، البته فعلاً برادران را و از خواهران عزیز فقط سپاسگزاری لسانی می کنم مگر اینکه معلم کلاس اول من باشند که آن ، موضوعش فرق می کند!

بگذریم... بله ! من این همه لطف شما را می دیدم و شرمسار بودم از اینکه نمی توانم بیایم ، یعنی در حقیقت نه این که " نتوانم" ، البته که می توانستم و اصولاً ما هرچه بخواهیم می توانیم و می شود ، اما بالاخره هر کاری مقدماتی دارد ؛ مقدمات قبول مسؤولیت هم برای تشنگان خدمتی مثل من اینجانب هم "تکلیف" است عزیزان ، تکلیف.

تکلیف ما هم از آن تکلیف هاست که باید از بالا بیاید ... نه خیر ، منظورم طبقه بالا نیست ، منظورم مقامات مافوق هم نیست ... یعنی آنها که تاج سر ما هستند ، امرشان مطاع است ولی جسارتاً این بار منظور ، بالاتر از این حضرات است ... بله منظورمان خیلی بالاترهاست یعنی خدایی ، رسولی ، امامی ، معصومی ، ملک مقربی ،چیزی ... بله باید از اینجاها تکلیف بشود به من و امثال من تا قبول مسؤولیت کنیم و الا ما کجا و این جیفه دنیا کجا؟ ما کجا و این دنیای بی وفا کجا؟ ما کجا و این مادیات حقیر و زبون و پست و بی وجدان و بی شرف و قرم... آخ قلبم ! یک یک لیوان آب به من بدهید... .

بله ، عرض می کردن خدمتتان ... برای همه چیز باید به ما تکلیف شود: قبول مسؤولیت ، نامزد شدن در انتخابات ، شرکت در مناقصه ... و حتی کاندیداتوری فدراسیون فوتبال هم تا به ما الهام نشود ، قدم از قدم برنمی داریم، مثل همین برادر عزیزمان حسن آقای بیادی که به گفته خودشان تا حضرت امام حسین (ع) رسماً به ایشان الهام نفرمودند که "حسن! برو فدراسیون فوتبال کاندیدا شو!" ایشان به این موضوع فکر هم نکرده بودند که سهل است ، مثل بنده نمی دانستند "اسپک" در فوتبال بهتر است یا شوت سه امتیازی! ولی امان از وقتی که به ما تکلیف شود، امان از وقتی که به ما الهام شود ... .

جانم؟ ... نه خیر... منظورم جناب الهام ، آقای خانم رجبی نیست ، هر چند که مطمئن باشید این شش شغل ناقابلی که ایشان رسماً عهده دار هستند هم به واسطه تکلیف است و الا مگر آدم با یک دست چند تا هندوانه می تواند بردارد؟ خصوصاً با این جثه؟!

به بنده هم اگر چند شب پیش الهام نمی شد و آن نور خیره کننده بر من نمی تابید ، محال بود قبول این مسؤولیت بکنم ، حتی اگر مجبور بودم دو بار دیگر هم از این چهل و هشت هزار تومان ها بدهم .

نه... خواهش می کنم اصرار نفرمایید ... این مراحل کشف و شهود ، درست نیست زیاد بر زبان رانده شوند، ممکن است ریا شود نعوذ بالله... نه... تمنا می کنم ، اصرار نفرمایید  ... آخه ... باشه ... حالا که با زبان بی زبانی این همه اصرار می ورزید عرض می کنم .

چند شب پیش بود که جایتان خالی ، یک شکم سیر لوبیا پلو خورده بودیم و روی ایوان با اهل منزل خوابیده بودیم ؛ این را هم عرض کنم که قبل از خواب یواشکی با خودم می گفتم " حالا که تکلیف نمی شود ، من چطور جواب پاشنه های در "عصرایران" این برادر جعفر را بدهم؟ و با دلی شکسته خدمت خدا عرض کردم: "بارالها ! یا تکلیف کن بروم ، یا مهر مرا از دل این خواننده های عصرایران بیرون کن و یا به هر طریقی که صلاح می دانی ، آن نود و شش هزار تومان - دو تا چهل و هشت هزار تومان - را به ما برسان " خصوصاً عرض کنم وقتی به آن نود و شش تومان رسیدم یک قطره اشکی هم گوشه چشم ما جمع شد ، اما تا آمدم آن را به صورتم بمالم که بیشتر مستفیض شوم ، شدیداً خوابم گرفت، یک دهن دره ای کردم که نزدیک بود این فک مان در برود از جایش و دیگر نفهمیدم چی شد...

نمی دانم دقیق چقدر زمان گذشته بود که احساس تشنگی شدیدی کردم و ناخودآگاه ، انگار که می دانم باید چه کار کنم و کجا بروم ، به جای تاریکی رفتم . در سفیدی آنجا بود ، کسی انگار به من می گفت بازش کن ! بازش کردم و یک نور سفیدی من را در بر گرفت ... تقریباً آنقدر نور بود که که چیزی را نمی دیدم ، اما دستم را دراز کردم و آبی گرفتم که با آن تمام تشنگی هایم سیراب شد... هنوز که یاد این ماجرا می افتم ... لا اله الا الله ... .

صبح از سر و صدایی از خواب بیدار شدم و تازه یادم افتاد به ماجرای کشف و شهود دیشبی ، اما هر چه فکر کردم معنای آن را نفهمیدم و با خود گفتم ، به هر حال معلوم خواهد شد .

در همین فکرها بودم که مادر بچه ها آمد و با یک لحن مهربان و  پر احساسی گفت:" مرد ناحسابی... باز رفتی با پارچ آب خوردی؟... حالا اون بخوره توی سرت، چرا در یخچال رو نبستی؟... یخچال جهازم سوخت."

و بعد هم همچنان که مانند یک همسر فداکار و دلسوخته اشک می ریخت ، ادامه داد:" الهی خیر نبینه هر کی این نون رو گذاشت تو دامن من ، نه کاری ، نه پولی ..." و درست در همان لحظه به من الهام شد که حتماً باید به عصرایران بیایم تا انشاء الله تعالی دستکم با حق التحریری که برادر جعفر می دهد بتوانم این یخچال خدا نشناس را تعمیر کنم .

فلذا ،در همین جا و با قاطعیت اعلام می کنم از این به بعد ، بنا به تکلیف و الهامی که به من شده  است ، تا هر زمانی که همچنان تکلیف داشته باشم در عصرایران مانده ، هفته ای یکی دو بار شما عزیزان را  ... عزیزان را... عزیزان! عزیزان!؟... ئه! ... کوشی؟...جعفر اینا کجا رفتند؟...به هر حال باید پول احساس تکلیف منو بدی!... نمی دی؟...  پولت می کنم ، یه ساعته دارم احساس تکلیف می کنم ... الکیه مگه؟

+0
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.