بخاطر رفتار خشن با اسرای عراقی در آسمان گریه کردم

بخاطر رفتار خشن با اسرای عراقی ، در آسمان گریه کردم

jumwzzqjutbowzznmy3d.gif

من هنوز که هنوزه و به قول معروف سن و سالی ازم گذشته ، هنوز نتونستم پی به روحیات خودم ببرم . فقط این رو می دونم که خیلی بیش از اندازه حساس هستم . شاید باورتون نشه چه پست ها و مسئولیت های مهمی که داشتم تنها به خاطر یه مسئله کوچیک قیدش رو زدم . و دیگه حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم . نمی گم کار خوبی انجام دادم  ولی اصلآ دست خودم نیست . مثلآ در شبکه تلویزیونی تهران که کار می کردم با وجودی که پست خوب و حساسی داشتم ، تنها به دلیل یه صحنه غیر عاطفی که دیدم یه روز برای همیشه اون جا رو ترک کردم . حتی نرفتم وسایل شخصی و لوازمی که تو کشوی میزم بود بردارم . جریان از این قرار بود که با تغیر تحولی که در بخش مدیریت شبکه روی داد ، یکی از وابستگان مدیر جدید که سن خیلی کمی داشت و هنوز سبیل هایش سبز نشده بود به خاطر آشنایی با مدیر شبکه برنامه ای رو گرفته بود  و مشغول تولید آن بود . تا این جای قضیه مسئله ای نیست . ولی چیزی که من رو آزار می داد یه پیر مرد مو سفیدی که عمری رو در تلویزیون گذارنده بود برای چندر قاز حقوق پایه های سنگین دوربین رو حمل می کرد .

اون جوون با در آمد میلیونی از اون بی نوا مثل برده ها کار می کشید . اون موقع من تو مجله وزین " خانواده سبز " مطلب می نوشتم . چنیدین بار این مسئله رو با زبان بی زبونی و طنز گوشزد کرده بودم ولی کو گوش شنوا ؟ این بود که یه روز به همکارانم گفتم من دیگه از فردا این جا نمی آیم ! وقتی دلیل اش رو سوال کردند گفتم به خاطر این ناعدالتی هاست که نمی تونم ببینم . و واقعآ دیگه نرفتم . نمی گم کار درستی انجام دادم یا خیر . ولی قصدم بیان روحیه غیر متعارف خودم است . بار ها شده با مشاهده کوچکترین موضوعی یکی دو روز از غذا افتاده و همه اش به آن موضوع فکر می کردم .  از طرفی با شنیدن خبر مرحوم شدن نزدیک ترین کسانم اصلآ اشکم در نیامده ولی با دیدن یک صحنه فیلم یا سریال تلویزیونی مثل بچه ها ناگهان اشکم سرازیر می شه ... این ها رو گفتم که تقریبآ روحیه حساس من دستتون بیاد . تا به راحتی خاطره ای که قصد بیان آن رو دارم ، به خوبی تجسم نمایید . اگر چه دوستان و همکارانم من رو آدم غیر طبیعی می دونند ، اما من به شخصه با این اخلاق ام مشکلی نداشته و با آن کنار آمده ام . البته این رو هم بگم که خیلی تاوان احساسات لطیف ام رو دادم .

 به زمان جنگ با عراق بر گردیم . همان طور که می دانید در تمام جنگ های دنیا گرفتن اسیر در طرفین دعوا امری طبیعی است . و باز می دانید که رزمندگان ما در طول هشت سال دفاع مقدس موفق ش4mjmj0yjenyzvzmgkz0n.gifدند اسرای جنگی فراوانی از نیروهای تجاوز گر عراقی بگیرند . آن چه که همگان خصوصآ نیروهای صلیب سرخ جهانی از بازدید هایی که از کمپ اسرای عراقی کشورمون بازدید می کردند ، همگی به خوش رفتاری ایرانیان با اسیران عراقی حکایت داشت . من خودم بارها شاهد بودم که حتی خانواده های اسرا از عراق برای دیدن نزدیکان خود به ایران می آمدند . و روز های متوالی در کنار آن ها به سر می بردند . در مورد اسیران عراقی من اطلاعات کافی ندارم . ولی آن چه از گوشه کنار شنیدم ، بر عکس کشور ما آن ها خیلی وحشیانه با اسیران ایرانی برخورد می نمودند . قبل از این که به موضوع اصلی که در همین رابطه است بپردازم ، اجازه می خواهم به ماجرای طنزی که در رابطه با اسرای ایرانی در عراق شنیدم براتون بازگو نمایم . می گویند عراقی ها خیلی برخورد نا جوانمردانه ای با ایرانیان در بند خود داشتند . یک روز که هیاتی از جامعه بین المللی برای بازدید رفته بودند اتفاق جالبی رخ می دهد ..

عراقی ها به اسرا می گویند که مبادا از وضع بد این جا شکایت کنید . وقتی بازرسان به کمپ وارد شده و از وضعیت آن ها سوال می نمایند ، یکی از بچه های زبل مشهدی در حضور دوربین های خبری اجازه می خواهد که دراین باره صحبت نماید . او به بازرسان می گوید :  عراقی ها با ما خیلی  خوش رفتاری می کنند " ورچپه " اون ها هر روز به ما غذای کافی گرم می دهند " ورچپه " اصلآ ما رو شکنجه نمی کنند " ورچپه "و ..... " ورچپه " بعد از رفتن هیات از او می پرسند " ورچپه " یعنی چی که تو مرتب در بین کلماتت می آوردی ؟ می گوید در لهجه مشهدی ، ورچپه یعنی تآکید  بر جمله ای که می گوییم !! در حالی که در لهجه مشهدی گوینده اگه قصد داشته باشد به طرف مقابل بفهماند که حرفی که می زند واقعیت نداره ، از این واژه استفاده می کند !! و به این ترتیب به جهان خصوصآ ایرانی ها حالی می کند که اون جا چه خبر بوده است . اما موضوعی که من قصد بیان آن رو دارم  در مورد خوش رفتاری ایرانیان نیست . بلکه برعکس قصد دارم خشونتی که شاهد آن بودم رو نقل نمایم . امیدوارم هرگز محبت و اوج مهربانی هایی که ایرانیان برای اسرای عراقی به خرج داده بودند زیر سوال نرود .

یکی از پروازهایی که من واقعآ حالم گرفته می شد و قلبآ دوست نداشتم به آن ماموریت بروم ، جا به جا کردن اسرا و زندانیان بود . دست خودم هم نبود . نمی دانم چرا دلم برای آن ها می سوخت . و سعی می کردم نهایت احترام و محبت رو برای آن ها انجام دهم . یادمه که یک بار تعدادی زندانی عراقی رو از غرب کشور به ما دfrk5wjgj5momjqjgumtm.gifادند تا به تهران بیاوریم . همه آن ها رو محکم با زنجیر بسته بودند . و در حالی که تعدادی دژبان ارتش آن ها رو در اختیار خود داشتند ، وارد هواپیما شدند . قبل از پرواز از نگهبانان خواستم که زنجیر ها رو از دست و پای آن ها باز نماید ! آن ها با تعجب از این خواسته من ، یاد آور شدند که این خلاف مقررات است . ولی من با قاطعیت به آن ها گفتم مقرراتی که شما نام می برید برای بیرون از هواپیما است . این ها انسان هستند و من اصلآ دوست ندارم در حالی که عده ای را به قل و زنجیر کشیده اند پرواز نمایم . آقایون دژبان خیلی تلاش کردند که به من بفهمانند این کار خطرناکه . ولی من آن ها رو قانع کردم وقتی که این فلک زده ها غیر مسلح می باشند و ما در آسمان هستیم چه کاری از دست آن ها ساخته است ؟ من می دانم وقتی به این بدبخت ها محبت کنید هرگز به فکر فرار نخواهند افتاد ..

این مشکل را حتی با زندانی های ایرانی هم داشتیم که گاهی برای جابجایی از هواپیمای سی – 130 استفاده می شد . اما یک شب در اوج جنگ که به اهواز رفته بودم ، در فرودگاه  به ما خبر دادند منتظر باشید تا تعدادی عراقی رو هم به تهران ببرید . از شنیدن این دستور خیلی ناراحت شدم . ولی چاره ای جز اطاعت نداشتیم . مخصوصآ که شنیدم که آن ها مجروح جنگی هم هستند . به همین جهت کمی معطل شدیم که از منطقه آن ها رو به تدریج بیاورند . اون موقع رسم بود که اکثر مقامات  از عالیرتبه گرفته تا وزرا و مدیران کل برای سرکشی از وضعیت جبهه های جنگ  به منطقه بیایند . اون شب هم آقای تقی خاموشی که رئیس اتاق بازرگانی بود و فکر کنم چند دوره هم نماینده مجلس شورای اسلامی بود به اتفاق تنی چند از مسئولان دیگر هم در فرودگاه حضور داشتند و منتظر بودند تا بعد از سوار شدن مجروحین با ما به تهران بیایند . خب ما هم که تا قبل از پرواز کار خاصی نداشتیم انجام دهیم . همین جوری اون اطراف که ستاد تخلیه مجروحین هم اون جا قرار داشت قدم می زدیم . واقعآ صحنه های فراموش نشدنی رو شاهدش بودیم . طفلک رزمنده گان ایرانی بد جوری  آش و لاش شده بودند . ولی از روحیه خوبی برخوردار بودند .

اولین اتوبوس مجروحین از راه رسید . و زیر سایبان در اصلی فرودگاه اهواز توقف کرد . اتوبوس چون یک راست از منطقه جنگی می آمد برای استتار خود و جلو گیری از انعکاس نور شیشه ها و بدنه ماشین ، کل آن

 را گل رس مالیده بودند . و تنها به اندازه چند وجب جلوی شیشه راننده  تمیز بود . از روی کzmyyehn1zyez3dwnnvmw.gifنجکاوی و ایضآ کمک در حمل مجروحین  از سالن فرودگاه که کیپ تا کیپ  مجروحین جنگی  خودمون چیده شده بودند عبور کرده  و داخل اتوبوس شدم . ای کاش هرگز وارد نمی شدم  !! هنوز که هنوز است در ذهن غبار گرفته ام محفوظ است . چشمتون روز بد نبیند .  دیدم کف ماشین که بد تر از بدنه اش مملو از گل و خاک بود ، همین جوری  مجروحین زخمی عراقی رو کف آن خوابانده اند !! وقتی می گم مجروح نه این که مثلآ یک تیر به بازوش خورده باشه ... بنده خداها در شرایط خیلی بدی بودند . یا پاهاشون قطع شده بود . یا دستشون از بدن جدا شده بود ... یا یک دست و یک پا نداشتند ... معلوم بود تازه این اتفاق افتاده است ...  چون پانسمان درست حسابی نشده بودند . فقط کمک های اولیه در خط مقدم جبهه روی آن ها انجام شده بود . و به همین صورت آن ها را از منظقه خارج کرده بودند ...  مادر مرده ها همین جوری روی خاک ها ولو بودند ... ..

تا آمدم به محافظ های آن ها اعتراض نمایم که این چه وضع  حمل مجروح  است ؟ با تعجب دیدم چون قادر به بلند شدن از کف  ماشین نبودند ، محافظ ها بد جوری تو گوش آن ها می زدند   وای خدای من . چه می بینم ؟ زدن که چه عرض کنم ، با کشیده آن ها رو سعی در برخاستن از جای خود می نمودند .. دیگه حال و روز خود را نفهمیدم . وقتی  زبان به اعتراض گشودم ، یکی از محافظ ها خطاب به من گفت : جناب سروان دلتون به حال این پدر سوخته ها نسوزه .... این حا تا آخرین گلوله بهترین یاران من را جلوی چشمم شهید نمودند . و چون فشنگ شون تمام شد ، امان یا خمینی راه انداختند ... واقعآ خیلی حالم بد شد . دیدم نصیحت و ارشاد فایده ندارد .. چون خیلی به آن ها یاد آوری نمودم که این ها اسیر شما هستند . شما مسلمان می باشید . ولی کسی به حرف های من گوش نمی داد . بلکه بدتر آن بیچاره ها رو کتک می زدند . بلافاصله برای این که شاهد این صحنه ها نباشم از ماشین بیرون آمدم . و یک راست رفتم حضور آقای تقی خاموشی ..  و موضوع رو به او گوشزد کردم . و از ایشون خواستم تا جلوی این کار خشونت بار را از محافظان بگیرد . آقای خاموشی متآثر گشته و به همراه من به سراغ محافظان عصبانی رفت  

مجروحان اسیر عراقی در کنار رمپ پرواز همین جوری کنار هم قرار گرفته بودند . اون هایی که اهل اهواز یا خوزستان هستند خوب می دانند که شب های اهواز مخصوصآ در اطراف فرودگاه که همیشه باد های خنکی می وزد ، خیلی سرد است . و آن بیچاره ها هم به دلیل این که خون زیادی از بدنشان خارج شده بود ، tykn34wnoj2iyw4gmnmu.gifبد جوری می لرزیدند . به اولین برادر پاسداری که رسیدم از او خواهش نمودم لااقل روی این بد بخت ها یه پتو بکشد . و او خیلی خونسرد گفت پتو ها متعلق به  زخمی های خودمون است . تازه کم هم داریم !! در صورتی که دور تا دور اون منطقه مملو از پتو هایی بود که روی هم انباشته شده بود . دیگه طاقت نیاورده و شخصآ به مسئولیت خود رفته و با برداشتن پتو سعی کردم روی آن  فلک زده ها بکشم ..  در همین اثنا دیدم آقای خاموشی با برادران محافظ اسرای عراقی به محوطه رمپ پرواز بر می گردد . جلو رفته و جریان پتو ها رو به ایشون گفتم . دیدم آقای خاموشی با مهربونی هر چه تمام تر این حرکت من رو تآئید نمود . سپس آقای خاموشی رو به من کرده و گفت جناب سروان ناراحت این عراقی ها نباش . ما دستور اکید دادیم تا با آن ها خوش رفتاری شود . ولی حق رو به اون برادر محافظ هم بده ....

چون اون طور که برایم تعریف می کرد ، صمیمی ترین دوستانش رو همین آدم هایی که الان اسیر شده اند به قتل رسونده بود . و به همین دلیل کنترل خودش رو از دست داده بود . در همین موقع همون برادر دژبان عصبانی هم به جمع ما پیوسته و سعی نمود جریان کشتار بی رحمانه عراقی ها رو برام تعریف نماید . او می گفت  با آخرین فشنگش یکی از دوستانم رو شهید کرد .. خلاصه خیلی بهم ریختم . به آقای خاموشی که فکر کنم اون موقع نماینده حضرت امام خمینی بود گفتم حاج آقا چه گونه توقع دارید با این روحیه ما پرواز کنیم ؟ و سپس به گوشه ای از باند رفته و پشت شمشاد بزرگی تا تونستم گریه کردم . سپس به هواپیما برگشته و هر چه کیک و شکلات بود برداشته و در حالی که اشگ خود را به زحمت جلوی اسیران نگه داشته بودم ، بین آن ها تقسیم نمودم . بد بختی عربی هم بلد نبودم صحبت کنم . تو دبیرستان تنها جمله عربی که یاد گرفته بودم  ، انه دیکه من ال هندی ... جمیل والشکلی والقدی  .. بود ..خب نمی شد این جمله رو در جایی به کار بست یا آن ها رو دلداری داد . اوج این تراژدی زمانی بود که یکی از اسیران از جیبش عکس خانواده اش رو بیرون آورد و به من نشان داد ... ( باور کنید الان هم که می نویسم دارم گریه می کنم )  با دیدن چهره بچه هایش دیگه حال و روز خودم رو نفهمیدم .. عرق سردی به بدنم نشست .  وقتی که همه آن ها سوار هواپیما شدند ، توی آسمون همین جوری تو تاریکی کابین اشک می ریختم . و از ته دل می خواستم ریشه این جنگ در تمام دنیا از بین برود ... درست  چند روز بعد از این قضیه بود که در پروازی که به تبریز داشتم . و عراقی های نامرد بد جوری  منطقه مسکونی رو بمبارون کرده بودند ، همین حالت با دیدن یک دختر بچه مجروح تبریزی به من دست داد . باز هم عرق سرد ... آب دهانم رو نمی تونستم پائین بفرستم ... با ناراحتی خود رو به تهران رسوندم ... شاید باورتون نشه .. اون آخرین پرواز من بود . چون همون شب  اولین سکته قلبی  به سراغم اومد ... مبارکه.

 

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.