نامه سرگشاده به بهروز وثوقی

نامه سرگشاده به بهروز وثوقی

مهستی شاهرخی

بهروز نرو !


آقای وثوقی، بهروز عزیز این سومین نامه ایست که برایت می نویسم:
-
نوشتم "آقای وثوقی" چون شما را هیچ نمی شناسم و نوشتم "بهروز عزیز" چون از وقتی یادم می آید ترا می شناسم. درست یک وجب بودم و رفته بودم سینما و تو بزرگترین و قوی ترین آدم دنیا بودی. تمام عرض و طول پرده را فتح کرده بودی و گسترده بودی خود را بر پهنه ی بیکران سینما. همه ی عضلات سر و صورت و دست و شانه هایت را می شناسم. نگاهت را می شناسم پرش ریز زیر چشمهایت را می شناسم. دستهایت! نحوه ی کبریت کشیدنت! صدایت؟ صدا؟ صدا صدای خودت بود و در ذهنم حک شده است. چشم بسته ترا از صدایت هم می شناسم. ترا بهتر از پدرم و بیشتر از هر مردی در زندگیم، از همان اول می شناسم و بارها و بارها دیده ام.
-
زیاد سینما می رفتیم. خانه مان نزدیک سینما بود و هر چند روز، بعد از شام، مادرم، خواهرم را که نوزاد بود توی کیف حمل نوزاد می گذاشت و می رفتیم به سینما و معمولاً هر فیلمی که بر روی پرده ی سینمای محله مان، که سینما فلور بود و بعدش در محله ی بعدی سینما حافظ را می دیدیم. تمام سری جیمزباند، تمام "مأمور ما فلینت"، تمام "الویس پریستلی" ها و فیلم های ایرانی و گاهی هم هندی. بعدها دیدم بعضی از مردان زندگیم گمان می برند جیمز باند اند! یا همان مأمور دو صفر هفت! ولی آخرش "چهارصد و بیست" از کار درمی آمدند! از الویس خوشم می آمد. پسر خوبی بود و گیتار می زد. شنا هم بلد بود. برای من دریا ندیده، الویس همیشه کنار ساحل روی ماسه ها می رقصید و آواز می خواند و معصومیتی خرکی داشت که گول زننده بود. الویس خوش قیافه هم بود فقط برای منی که به زور تا کمر پدرم می رسیدم زیادی گنده بود. مردان زندگیم هیچکدام به خوش تیپی و هنرمندی و دخترکشی الویس نشدند و نبودند البته همه شان در ذهن خود خیال می کردند الویس اند! الویس با حال بود. تو هم بودی. تو با خشم ات و انتقامت و قصاص!
در دوران نیم وجبی بودنم، در عالم واقعیت، پدر و مادر داشتم. پدر و مادری که با آنها به سینما می رفتم ولی توی ذهنم پدر و مادر سینمایی هم داشتم. مادر واقعی ام یک خانم معلم کلاسیک بود. باشخصیت و موقر. شیک هم بود. مادرم هرگز در زندگیش نرقصید تا مرد. پدرم رقصیدن بلد نبود و بلد نبود مرا مثل لیلا فروهر با دو دست بلند کند و بالا بیندازد. پدرم با من بازی نمی کرد و بیشتر با رفقای خودش بازی می کرد. آذر شیوا خیلی شیک و با کلاس بود و فریبا خاتمی هم به همچنین، خوش لباس و تی تیش مامانی. مادر سینمایی باید بانمک و شاد و شنگول باشد و برقصد و بزن و بکوب کند و پدر سینمایی هم بایست بانمک و خوش تیپ باشد و بلد باشد با بچه ها بازی کند، حتا اگر آن بچه ها، بچه های خودش نباشند. پدر و مادر سینمایی ام، فروزان و فردین بودند. با فروزان می شد رقصید و با فردین می شد مسخره بازی درآورد و فردین بلد بود مرا با دو دست مثل لیلا فروهر بلند کند و ببرد بالا و بچرخاند. تو هیچوقت با من هیچ نسبتی نداشتی. هنوز هم نداری. من فقط می شناسمت، آره تو هم از همان اول بودی. همین. فردین همیشه با ماشین بزرگش عقبمان می آمد، من و لیلا فروهر، هردو لباسهای مهمانی پوشیده بودیم و روبان به سرمان زده بودیم و فردین ما را با خود می برد و می گرداند.


یک بار بعد از انقلاب، بابا فردینم را تصادفی دیدم. میدان ونک، خیابان ونک، بابا فردینم مقابل یک فرش فروشی ایستاده بود و با کسی حرف می زد و ناگهان خندید. موهایش سپید شده بود و ناگهان دوچال آشنا بر دو گونه اش. در آن روز، من خانمی بودم با مانتوی و روسری سیاه در عزای یکی از پسرخاله هایم، آنکه در شانزده سالگی در اولین ماه جنگ در کنار رود کارون به رگبار گلوله بسته شد.
آیا ممکن است پدری یکی از فرزندانش که روزی روی دست بلند کرده است و خندانده است را به چشم نبیند و به رسمیت نشناسد؟ انگار نامریی شده بودم چون بابا فردینم مرا نشناخت و ندید. من واقعی تر بودم یا سینما؟ او واقعی تر بود یا تخیلات من؟ بابا فردینم مدتها بود فیلم بازی نکرده بود و موهای سرش سپید شده بود. بابا فردینم از غصه بازی نکردن دق کرد و مرد. بابا فردینم خوب و مهربان بود و همه دوستش داشتند. سلطان واقعی قلبها، بابا فردین خودم بود. اینها اگر می خواستند گلی به سر هنرپیشه ای بزنند، آن را به سر بابا فردینم می زدند و نمی گذاشتند تا از غصه بمیرد. بابا فردینم دم دستشان بود، بابا فردینم در ایران مانده بود. نگر بابا فردینم چه مشکلی داشت که تمام این سالها نگذاشتند بازی کند و با زبان، بازی اش دادند تا آخر سر از غصه مرد؟
-
بهروز، بالاخره از نیم وجبی بودن در آمدم و یک وجبی شدم. اما من ولی هیچوقت به بزرگی آفیش های سینما که تصویر ترا منعکس می کردند نرسیدم. من همیشه مقابل تو بیشتر از یک وجب نبودم. تو همه جا بودی. دانشگاه که رفتم بیشتر پسران هم دانشکده ای ام چیزی از تو داشتند. یکی شلوار ترا می پوشید و یکی مثل تو تی شرت می خرید. یکی همیشه سرش را مدل موهای تو کوتاه می کرد و یکی استکان چای را مثل عرق خوردن تو در فیلم قیصر بالا می انداخت و من در ته وجودم به او می خندیدم و همیشه می گفتم: "آخه چایی رو که این جوری نمی اندازن بالا!" یکی پشت موتور بیخودی می ایستاد و ژست "رضا موتوری" ترا می گرفت. تو همه جا بودی و مرتب تکرار می شدی و مرتب تکثیر می شدی. انگار از تو بارها و بارها فتوکپی گرفته بودند. در پیاده رو و یا در عکسهای بالای سینماها.

همیشه از خود می پرسیدم: "آخر چگونه طاقت می آورد مدام نقش لات ها را بازی کند؟" نقش بازی می کردی و خوب نقش شان را بازی می کردی. سیلی می زدی. مشت می زدی. قمه می زدی. چاقو می کشیدی. و من همه را تحمل می کردم چون می دانستم سینماست و فقط نقش است و داری بازی می کنی. از چشمانت معلوم بود که باهوشی. از طرز پاسخ گفتن به سئوالات در مصاحبه هایت معلوم بود که الکی و قلابی و آدم یک بار مصرف نیستی. جنس ات یک چیزی شبیه فاستونی مرغوب بود. از نوع حرف زدنت در مورد همکاران و اطرافیانت معلوم بود که با شخصیتی و با هنرپیشه های دیگر برخورد دوستانه و حرفه ای داری. بهروز عزیز می بینی چقدر خوب می شناسمت؟ پس برای همین نوشتم آن بالا "بهروز عزیز".
-
بهروز عزیز اول ترا شناختم و بعد همه ی مردان زندگیم، هر یک سایه ای از تو بودند. تو در نقش بودی و آنها در واقعیت. خشونت تو سینمایی بود. خشونت آنان دردناک و شکننده بود. سایه های تو، همیشه برایم آدم شکن بوده اند.
-
یادت هست توی فیلم همسفر به گوگوش سیلی می زدی و رویش را کم می کردی. تکنیک سینمایی اش را بلدم. همانطور که تو با دست راست سیلی می زنی توی صورتش، همزمان او دستش را بالا می آورد صورتش را برمی گرداند به سمت چپ. دست تو به جایی نمی خورد و یا همزمان با دست راست سیلی می زنی توی دست چپ خودت تا صدایش هم ایجاد شود. تمرین و تایمینگ لازم است. سینماست دیگر. اولین سیلی ام را در پانزده سالگی از دست تو خوردم و هیچ سینمایی هم نبود. جای سیلی ات هنوز روی صورتم هست. البته تو نه، یکی مانند تو. مرا سیلی زدی چون برایم نامه عاشقانه فرستاده بودی و من جواب نداده بودم. یادت هست آقای قیصر؟

بهروز جان یک بار، از یکی از سایه های تو چنان سیلی جانانه ای خوردم. از سمت چپ به راست زد و راست به چپ زد و زد و زد تا دماغم خون افتاد و سرم منگ شد و گیج خوردم و افتادم زمین و بعد لگدم زد که: "فیلم در نیار! پاشو بینم!" فیلم درنمی آوردم. توان پا شدن نداشتم. آخرین سیلی ها را از دستان متبرک همسرم خوردم، با آن دستی که قرار بود پلی از عشق و نور و نسیم بر فراز شبها بزند چنان جلوی چشمان مادرم زد توی گوشم که هنوز گوشم تیر می کشد.
-
بهروز هنوز هم جایی توی سرم و جایی توی صورتم از شدت سیلی ها و ضربه های تو و امثال تو درد می کند و هنوز جگرم از دستان سنگین تو زخمی است. یادم است انقلاب شد و شهر پر از تو شد، بهروزها همه با قمه. وثوقی ها همه نعره کشان. رضا موتوری ها همه برای اعتراض. قیصرها همه برای ناموس.

آقای وثوقی، بهروز جان، هیچ می دانی سهم بدآموزی فیلمهای تو در این انقلاب ناموسی چقدر بود؟ سهم بدآموزی لاتهای مسعود کیمیایی در زن کشی ایرانیان را می دانی؟ بیخود نبود که زود بعد از انقلاب، و در جمهوری زن کشی و پدرسالاری غالب، مسعود کیمیایی شد رئیس شبکه دوی تلویزیون. بیخود نیست هنوز هست. بیخود نیست که هیچ کاریش ندارند. کیمیایی در بار آوردن نسل زن کشان خیلی به گردنشان حق دارد. ولی آقای وثوقی شما فقط هنرپیشه بودید و بهروز تو چه هنرپیشه خوبی بودی در "سوته دلان" و باز در نشان دادن آنهمه معلول ذهنی در آن اجتماع عقب افتاده.
-
آقای وثوقی من اگر الان دارم این نامه را می نویسم برای اینست که به وجود و حضور انسان در درون آدمی هنوز اعتقاد دارم و هنوز آنقدر ذهنم سیاه نشده است که سپیدی شیر پربرکت و مهربان مادرم را از یاد برده باشد. هنوز حتا پس از مرگش موج های پر مهرش به سویم شناور است. پس باورت می کنم وقتی از احضارشدنت توسط ساواک برای یک پرس و جوی ساده حرف می زنی. سالهای آخر شاه مخوف بود وگرنه به اینجا نمی رسیدیم. خوف پنهان!
-
آن زمان دانشجوی هنرهای زیبا بودم و یادم هست با جوانی دم تئاتری قرار دیدار داشتیم. من به خاطر راه بندان دیر رسیدم و او زودتر رسیده بود و منتظرم ایستاده بود. قرار سازمانی نبود. قرار ملاقاتی بود دنج و شاید بشود عاشقانه بین دو جوان بیست ساله. آنجا بغل یکی از کوچه های خیابان فردوسی ایستاده بود و راه پایی می کرده تا هر وقت من از تاکسی پیاده شدم بیاید جلو و باهم برویم یک قنادی یا جایی بنشینیم تا زمان نمایش فرا برسد. ناگهان یک پیکان سفید با چهار نفر سرنشین توقف می کند و دو نفر پیاده می شوند و به سمتش می آیند و ... برده بودندش توی یکی از همین خانه های ساواک و پرس و جو و چند ساعت طول کشیده بود و شانس آورده بود چون بعد آورده بودند و ولش کرده بودند... این تلخ ترین قرار عاشقانه من است که به خوبی به یاد دارم و توی ذهنم حکاکی شده است. بهروز جان ما، من و او (اینجا اسمش را می گذارم: بهروز) من و بهروز فقط دو دانشجوی ساده بودیم و فعالیت سیاسی هم نداشتیم و داشتیم در دوران خوش اختناق فقط با هم می رفتیم تئاتر! چند ماه بعد از این اتفاق کارهایش را راست و ریست کرد و برای همیشه از ایران رفت. الان بایست جایی نزدیک شما، در کالیفرنی باشد. بهروز را بازجویی کرده بودند چون سر کوچه یا خیابانی منتظر بوده است!!! منتظر بودن جرم بود؟ مجسم کن بهروز بیست ساله ای را که سر کوچه ای که به اداره تئاتر می رود منتظر دختری بوده است و هول و هراس و دست پاچگی که ای وای اگر بابام مرا ببیند چه می شود؟ اگر عموم مرا اینجا ببیند چه می شود؟ اگر خاله ام مرا اینجا ببیند چی می شود؟ اگر بیاید چی می شود؟ اگر نیاید چی می شود؟ و مجسم کن مأموران ساواک را که گمان برده اند چریک گرفته اند یا چی؟ بهروز من باور می کنم هنرپیشه ی مشهوری مانند ترا هم احضار کرده باشند و بعد هم برای ترساندنت تهدیدت کرده باشند. ترس و ارعاب سلاح دیکتاتوری هاست. بهروز من باورت می کنم.
-
حاشیه رفتم. می روم سر اصلا مطلب. علت این نامه ویژه نامه بهروز وثوقی نیست. ویژه نامه ات مدتهاست که آماده است. ولی این مصاحبه آخرت باعث شد که این نامه را بنویسم و تاکنون دو نامه نوشته ام و این سومین است و آقای وثوقی هیچ تقصیر شما نیست ولی به علت بی احتیاطی نامه اول را سیو نکرده بودم و پاک شد. و بار دوم هم از بدشانسی چون آخر شبها می نویسم و خواب آلوده بودم و باز دوباره همین طور شد و همین بدبیاری باعث شد که اراده کنم که حتماً و حتماً سومین نامه را بنویسم و سیو کنم و حتماً برایتان بفرستم.
-
آقای وثوقی ویژه نامه ات آماده بود ولی مصاحبه ات در سایت انتخاب مرا به فکر انداخت. گفته ای می خواهی برگردی به ایران. گفته ای اگر از تو دعوت رسمی به عمل بیاید به ایران رسماً سفر خواهی کرد! آیا سفرت به ایران یعنی رسمیت بخشیدن به دولت ایران و رسمیت بخشیدن به سینمای دولتی ایران است؟ آیا سفرت به ایران سفری دیپلماتیک است؟ از به وجود آوردن انجمنی برای سینماگران جوان حرف زده ای؟ کمک به قیصرها و رضا موتوری ها و مسعودهای کوچک تا سینمای ایران را آباد کنند؟ و بهروز جان با کدام بودجه؟ هیچ در مصاحبه ات از بودجه و منابع مالی این پروژه عظیم حرف نزده ای؟
-
بگذار داستانی ساده ای را برایت تعریف کنم. ده سال پیش آلمان رفته بودم. جوان هنرمندی مدام با این و آن حرف می زد و نظرخواهی می کرد چون می خواست به ایران برود و در شرایط ایران تئاتر کار کند. از من هم مثل دیگران نظرخواهی کرد. به او گفتم: "علیرضا جان، یا بهروز جان، رفتن و کار هنری کردن در ایران فعلی به قول پدرم "مثل شاه شدن می ماند و راه ترقی ندارد". یک بار می روی ایران و خیال می کنی شاه شده ای و آنها با تبلیغات بسیار برای خودشان، به تو مانند تواب نادمی که دست از پا درازتر سرافکنده به وطن برگشته و توبه کرده، از سر بزرگواری امکان می دهند که نمایشی را در تئاتر شهر با معیارهای آنان به روی صحنه بیاوری. این هم آغاز و هم پایان داستان است. شاه شده ای . شاه شدن ترقی ندارد. اول تا آخرش بایست با معیارهای آنان و شرایط آنان در تئاتر شهر کار کنی. خوب اینجا مگر این آرکاداش تئاتر کلن چه اش است؟ اینجا تو تماشاگران تئاتر و آزادی قلم و اندیشه ات را داری، پس چه نیازی به این پس رفت و همکاری می بینی؟ مرتب به نشانه تأیید سر تکان می داد ولی دو ماه دیدم رفته ایران و نمایشی برده برای جشنواره فجر!
-
می دانی آدمها هم ضعیف اند و هم پیچیده! بعد هم شایعه بیماری غریبش جگرمان را کباب کرد و هیچ به رویش نیاوریم. سفری با خانواده اش به پاریس داشت. به او گفته بودم ویدئوی نمایش هایش را بیاورد تا هنرمندان ساکن پاریس ببینند و با کارش آشنا شوند. می دانی سوقات سفر دوست مهاجرمان برای ما چه بود؟ ویدئوی اجرای نمایش "پستچی" در تئاتر چهارسو؟ یعنی این آقای مقیم آلمان اول برداشته فیلم نامه خارجی را با موازین اسلامی ترجمه کرده و بعد با روسری و چاقچور داستان پابلو نرودا را به شیوه ای کاملاً اسلامی در تئاتر چهارسو سانسور و اجرا کرده و دست آخر از همان ضبط ویدئویی به عمل آورده و همان تحفه را آورده به ما در پاریس نشان می دهد. و ما در پاریس با امکانات زیرصفر او را دوستانه زیر سقف کوچکی مهمان کرده ایم تا از طریق او توسط جمهوری اسلامی تف باران شویم!!! تازه فکر می کند من وظیفه ام است! و بدتر از آن اینست که گمان می برد تصمیم او به من مربوط نیست و من باید به نام "دوستی" به او کمک کنم تا جمهوری اسلامی را در خارج از مرزها برقرار نگه دارد! وقاحت این حرکت زشت او را هرگز فراموش نمی کنم که تا چه حد ما را بازیچه خود قرار داد. بهروز جان آدم ها هم ضعیف اند و هم پیچیده!
آقای وثوقی نمی دانم این انجمنی که قرار است تأسیس شود تا چه حد به جشن سینما ربط دارد؟ همین قدر می دانم که کمک به جوانان علاقمند به سینما پروژه ایست در خور توجه و تعمق ولی از آنجا که در این ده سال اخیر دیده ایم هر چه می شود یا سرش به جمهوری اسلامی بند است و یا ته اش و یا نخش، به این پروژه با تردید می نگرم و نگران چگونگی طرح دقیق اجرایی و منابع مالی این پروژه هستم.
-
آقای وثوقی از من دلخور نشو ولی جمهوری اسلامی همیشه مرا به یاد فیلم "پل رودخانه کوای" می اندازد. یادت هست توی آن فیلم چقدر نیروهای مقاوم تلاش کردند تا پل بین دو سرزمین را حفظ کنند و نگذارند پل منفجر شود و پل سالم بماند و برای آن پل لعنتی کشته هم دادند. پل ماند ولی در پایان فیلم قوای آلمان نازی بود که آمد و به راحتی از روی آن پل گذشت. بهروز جان دیده ای هر چه تلاش می کنیم تا چیزی را بسازیم و یا حداقل آنچه مانده را حفظ کنیم در آخرین لحظه جمهوری اسلامی دستش را روی آن می گذازد و به نام خود تمام می کند؟
-
مثلاً جمهوری اسلامی چه گلی به سر زنان ایران زده است که فرستاده هایش می آیند و می گویند در دوران جمهوری اسلامی آمار تحصیل زنان بالا رفته است!!! مگر جمهوری اسلامی که همه ی درها را به روی زنها نبسته است؟ و همه ی حقوق انسانی را از آنان دریغ نمی کند؟ پس به چه حقی، مبارزه زنان را برای تحصیل و تکامل به نام خود تمام می کند؟ یا مثلاً انوشه انصاری چه ربطی به جمهوری اسلامی داشت که دست آخر خودش پول سفرش را هم جیبهای پرپولش پرداخته بود ولی بایست آرم جمهوری اسلامی را بر روی لباسش حمل می کرد و با سفینه آمریکایی ها به فضا می برد؟ آخر جمهوری اسلامی برای انوشه انصاری چه کرده بود که آخرش مهرش را به او زد؟ و جمهوری اسلامی جز تیغ سانسور و خانه نشین کردن فیلمسازانی مانند بهرام بیضایی چه گلی به سر سینمای ایران زده است که سینماگرانش زود مثل جن برای جمع آوری افتخارات همه جا حاضر می شوند؟ و اگر کسی مانند مرجان ساتراپی با دستان خالی و اراده و پشتکار موفق شود و جایزه ای ببرد چون تن به خواری نداده است جمهوری اسلامی طردش می کند و سمیراها و نیکی های دست پرورده های اهلی اش را جلو راه می اندازد؟
-
سینمای مولف ایران با دست خالی و کمترین بودجه در سالهای جنگ ایران و عراق در روستاهای شمال ایران و حتا توسط افراد عادی و کودکان محلی بازی شد و پیامهای صلح دوستانه و انسانی خود را به گوش جهانیان رساند و توانست در نهایت سادگی، با نیروی جوان و با شور زندگی و با میل سازندگی ایرانیان، نگاه غربیان را به سوی خود بکشد ولی موقع دروی جوایز که فرا رسید یواش یواش سپاهی مخملی از فیلمسازان دولتی و حکومتی روانه بازارهای جهانی شدند تا افتخارات و پولها و جوایز را دریافت کنند.
-
بهروز جان، کدام جشن سینما؟ کدام دعوت رسمی؟ آیا واقعاً فیلمهای سمیرا مخملباف قابل ارائه به بازارهای جهانی و کسب جوایز است؟ آیا بهرام بیضایی بایست بنشیند ته خانه و بنویسد و اجازه فیلم ساختن نداشته باشد؟ آیا این محسن مخملباف است که بایست مدال شوالیه افتخاری را از دولت فرانسه دریافت کند؟ جشن این جمهوری اعدام و زندان برای چی است؟ جشن مال کی است بهروز؟
-
پارسال مطلبی در نقد سینمای فمینیستی جمهوری اسلامی نوشتم، چند روز بعد نامه ای خصوصی از یک سردبیر و روزنامه نگار سرشناس اصلاح طلب (اسمش را نمی آورم چون مثل جن و بسم الله مشهور است!) در سه صفحه برایم آمد که می پرسید چرا من بانوان فیلمساز درون کشور را مورد انتقاد قرار داده ام و چرا نمی گذارم آنها یک لقمه نان با خیال راحت بخورند؟ من که آنجا نیستم بهتر است دخالت هم نکنم. ببین سردبیر اصلاح طلبی خصوصی از تو می خواهد در خارج از کشور ساکت بمانی و بگذاری رخشان ها بدرخشند! ببین گفتمان واسطه هایشان چقدر حقیر و بازاری و نازل است. آنها از هیچ آرمان والایی دفاع نمی کنند. همه را می خشکانند و می خرند و یا فریب می دهند و وادار به سکوت و دعوت به دروغ می کنند تا خر خود را پیش برانند.
-
در مصاحبه ات از تماسهای گرفته شده و افراد مشخصی حرف زده ای که چه زن و چه مرد از دلالان رژیم اند و کار چاق کن. این افراد هنری ندارند ولی دوره ای بود که هر چه جایزه بود اینها می گرفتند چون در فیلمهای فیلمسازان دولتی بازی می کردند و هنرشان در واقع خوش رقصی است وگرنه خانمی که در مردسالارانه ترین و ضدزن ترین فیلمهای ایرانی سی سال اخیر بازی کرده است و هنری هم ندارد چرا باید بیاید و در بنیاد پژوهش های ایران از او به عنوان زن برگزیده سال تجلیل شود و در ایران بشود زن ماندگار سال!!!؟؟؟ اینها تبدیل شده اند به دلالان و دلاله های عرصه های جهانی! هر کدام برای خود مارمولکی است! بهروز جان پس از این همه سال ماندن، حالا تو با این مارمولکها چکار داری؟
-
بهروز! آقای وثوقی ولشان کن! خرابت می کنند! به گندت می کشند! اگر ویژه نامه می خواهی من خودم در همین وبلاگهای محقرم برایت ویژه نامه درمی آورم. رسمی نشو! رسمی نرو! بمان و تعداد علاقمندانت را دو برابر کن! بمان و امید بده! اینها خیرشان به کسی نمی رسد. ترا تا استخوان می پوکانند و بعد مثل زباله ای دور می اندازند. ولشان کن بهروز جان! تو به آنها احتیاجی نداری. در حالی که آنها برای رسمیت بخشیدن به جمهوری دروغ، به تو و دیگران احتیاج دارند. گول پیامها و نامه ها و سر و زبان چرب و تماسهای دلالها و دلاله هایشان را نخور! دروغ اند و دغل! دروغ پشت دروغ جور می کنند! جمهوری دروغ است دیگر! منظورم از این حرفها این بود که گول واسطه ها و دلال و دلاله ها را نخور! تو هم به قول خودت مستنی نیستی. برای تو هم حلوا خیرات نخواهند کرد فقط اسمت و عکس ات. باقی دروغ ها را خودشان آماده دارند و تنظیم خواهند کرد. آقای وثوقی متاسفانه و یا خوشبختانه زندگی یک بار بیش نیست و من بر این گمانم که همین یک بار را در آرامش و سادگی بایست به خیر از سر گذارنید و بازیچه دست خیمه شب بازان زمانه نشد.
-
آقای وثوقی تو الان پیغمبر همه ی قیصرهایی! بیا و در جهت بهروزی بمان و چیزی بساز! به جای نسل لاتی که از تصویر سینمایی تو تکثیر شد و کشوری هفتاد و چند میلیونی را فتح کرده است، بیا و نسلی از جوانان هشیار و معقول و صلح جو با سینمایی که چاقو و قمه هایش را دور انداخته است تولید کن! سینمایی که در آن دیگر هیچ مردی متجاوز نباشد! سینمایی که در آن زنی (به جرم این که مورد تجاوز قرار گرفته است) توسط برادرانش به قتل نرسد. سینمایی که در آن هیچ زنی سنگسار نشود. سینمایی که در آن هیچ زنی فاحشه نیست. سینمایی زنانش گناهکار نیستند و هیچ مردی آنها را به مشهد و یا قم نمی برد تا بر سرشان آب توبه بریزد و بعد عقدش کند و گوشه ی خانه ی خود بنشاند. سینمایی که زنهایش فقط یک ناموس نیستند بلکه انسان اند و هر یک برای خود هویتی مستقل و شخصیتی دارد. سینمایی که زنهایش فقط رقاصه نیستند تا هی تن خود را بجنبانند و سینمایی که مردانش فقط جاهل نیستند بلکه هشیارند و انسانند و به هیچ دلیلی به هیچکس تجاوز نمی کنند. سینمای که زن را تحقیر نمی کند. سینمایی که لاتها و لمپن ها را تکثیر نمی کند. بهروز جان بیا و نسل جدید و نویی از ایرانیان بساز و آن تصویر قلابی و لات اولیه را محو کن! می دانم که در تو این توان وجود دارد.
-
یک نکته دیگر برای گفتن باقی مانده. آن سالی که بهروز را توی میدان فردوسی گرفتند، درست همان وقتها در نمایشی بازی می کردی. راستش نیامدم تا ترا بر روی صحنه تئاتر ببینم. در سالهای اقامتم در فرانسه هم حداقل دوبار برای اجرای نمایش به پاریس گذارت افتاده است و من نیامدم چون بهروز وثوقی جایی توی تخیل من وجود دارد و دیدن واقعی اش ممکن است آن تخیل را مخدوش کند. تخیل من می خواهد تو جوان و خوب و نیرومند باقی بمانی و تصویرت برای همیشه در دل مردم محبوب بماند و نگو "من مستثنی نیستم" چون چیزی ترا بهروز وثوقی کرده است و ترا متمایز از بقیه و بقای تو بهروز جان همان است. مستثنی باش. همین را حفظ کن. همین طوری بمان.
-
برایت آرزوی بقا و تندرستی دارم/ به امید روزهای بهتر/ مهستی شاهرخی
-
پاریس اول سپتامبر ۲۰۰۷
-
آقای وثوقی این نامه چون حداقل سه بار نوشته شده است و به نظرم خصوصی هم نیست را به صورت سرگشاده منتشر می کنم.
+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.