متشکل از آدم هایی بود که همگی زندگی چون من را داشته و به آن محیط پرتاب شده بودند. بله پرتاب. چرا که تصور کنید در وجه شخصی در قزوین برای خودم کسی شده بودم و تصور می کردم داستان نویس بزرگی شده ام و بعد در تهران با رفتن به جلسات ادبی، خود را کوچک می دیدم.
در این میان کسی بود که برای اولین بار پیش از این که بدانم در کوی دانشگاه تهران ساکن است در یکی از جلسات ادبی که در مجله ای معروف برگزارمی شد آشنا شدم. این آشنا که بعد دوست و آن گاه همراه شد در اولین نشست بسیار مدرن و امروزی به نظر رسید. آن روزها هرکسی تئوری بیشتری از بَر بود دانشمندتر و به قولی داستاننویستر دیده می شد. این دوست از آن گونه دانشمندان و داستان نویسان بود که "مرگ مولف" را خوب می دانست و با "شکست زمان و روایت دایره ای" و ... بسیار همراه شده بود. در آن نشست اول چنان خوب توانست حرف بزند که بسیار از خودم ناامید شدم که اگر داستان نویس باید این ها را بداند پس من حرف "مفت" می نویسم و آن چه می نویسم "داستان" یا "قصه" نیست. که البته بحثش مفصل است که عده ای از شاگردان یکی از استادان به "داستان"نویسی ایمان داشتند و عده ای دیگر ضمن رد آن دیگران، "قصه" نویسی را توصیه می کردند که جای آن در این مقال نیست.
القصه این دوست که "زیاد دان" بود وقتی کلمات گهربارش تمام شد، اشاره کرد که آیا می تواند از سیگار من بکشد یا نه. بعد تعارف کردم و بعد سیگار کشید و بعد دودش به من هم خورد و همان جا ازش خوشم آمد.
بیرون از جلسه با هم "همصحبت" شدیم و همراه و بعد مشخص شد که هر دو هم مسیریم و هر دو راهی کوی امیرآباد هستیم.
شب را جلوی یکی از ساختمان های آشنای دولبه کوی حرف زدیم و حرف زدیم و او از دانسته هایش گفت و گفت که داستان باید براساس این معیارها نوشته شود و اگر اینگونه نباشد داستان نیست و آنچه پیشینیان داستان نویس ما در نسل های گذشته نوشته، داستان نیست و باید داستانی دیگر نوشت.
دیروقت شده بود. رفتیم به اتاقش. داستانی خواند. هیچ نفهمیدم از داستانش جز دستی که قهوه ای را به طرف محبوبه اش می گرفت و دستی دیگر که پیپ می کشید و دهانی که حرف هایی می زد که او بیرون از اتاق برایم گفته و من مدام حسرت خورده بودم که این چقدر می داند!
آن وقت این گذشت.
آن وقت ما با هم بیشتر آشنا شدیم.
آن وقت پنجشنبه جمعه ها که کوی غذا نمی داد قرار شد مهمان او باشیم و او غذایی خوب درست کند.
درست هم کرد؛ با کره محلی و نعنای خشک و آب دوغ و نان محلی و کشک سیرداغ خورده.
خوردیم و حرف زدیم. بعد من گفتم چقدر این غذا به من چسبید یاد روستای زادگاه خودم افتادم. آن وقت او هم سر دلش باز شد. بعد گفت که روستازاده است و چون روستایشان بعد از دبستان، مدرسه و دبیرستان نداشته راهی شهر شده و آنجا کار کرده و درس خوانده و کره محلی و نعنای خشک و کشک و سیر و ... از روستا برایش رسیده.
بعد گفتم خب چرا این ها را نمی نویسی؟
خندید و گفت: نوشته ام. دارم.
گفتم خب برایم بخوان.
گفت بعدا.
بعدا هم گفت بعدا.
یک روز گفتم خجالت می کشی که روستایی هستی؟
گفت مگر ندیدی وقتی این طور تئوری ها را بلغور می کنم چه تحویلم می گیرند.
و من خندیدم و گفتم دقیقا برعکس تو، وقتی من داستان های روستایی و کارگری ام را می خوانم با نگاه "عاقل اندر سفیه" جماعت روبه رو می شوم که دارند نگاه می کنند به لباس های اتو نکشیده و کفش های پاره و بی واکس و ...
گفت: دقیقا.
این دوست را ندیدم.
بعد دوباره دیدم.
آن وقت آمد خانه ام. دیگر دانشجو نبودم. سربازی هم رفته بودم. دیگر دوران مجردی را می گذراندم.
وقتی آمد و آن همه کتاب از نویسندگان ایرانی را دید، خندید و گفت: تو که هنوز شهری نشدی؟
گفتم چی؟ شهری؟
گفت ها.
یک علامت سوال گنده در سرم و نگاهم و چشمانم و ...
گفت: ها. ایرانی ها که نویسنده نمی تونن بشن. خارجی ها رو بخوون. مارکز. همینگوی. کالوینو. فاکنر و ...
گفتم: خوانده ام.
گفت: خب چرا باز تو که این ها را خوانده ای از نویسنده های ایرانی، می خوانی؟
آن روز خیلی بحث کردیم که این ها هیچ منافاتی با هم ندارند و داستان، داستان است و ایرانی و خارجی ندارد.
البته اندکی بعد کمی تردید کردم. دیگر یک دهه از کتابخوانی ام می گذشت و با بسیاری از نویسنده ها هم گفتگو کرده بودم و این گفتگوها باعث شده بود چند بار در داستان هایشان بگردم دنبال سوال و همین و همین و همین ها باعث شدند بیشتر و بیشتر بدانم از آن ها.
بعد یک جاهایی تردید کردم. دیدم "بارون درخت نشین" کالوینو را می خوانم و ارتباط می گیرم اما فلان رمان برگزیده سال که چند جایزه هم نصیب خود کرده، برایم ناآشناست.
متوجه شدم "صد سال تنهایی" مارکز و "خشم و هیاهو"ی فاکنر و ده ها کار دیگر را می خوانم و متوجه می شوم با تمام سختی شان، اما داستان فلان نویسنده ای را که اتفاقا با هم در کوی دانشگاه بودیم نمی فهمم.
بعد دیدم همه آن داستان ها دنیایی به دنیای خیالم اضافه می کنند اما داستان های ایرانی اینطور نیستند.
هی به خودم نهیب زدم که داری منحرف می شوی.
بعد دیدم که دارم پچ پچه می کنم با خودم.
بعد دیدم که دارم کلافه می شوم.
بعد یاد همان دوست افتادم.
بعد بهش زنگ زدم. اولین سوالی که پرسیدم این بود: هنوز می نویسی؟
گفت: نه.
هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
خوشحال شدم که شکست خورده بود و ناراحت بودم که اگر می نوشت من بیشتر ارتباط می گرفتم.
گفت: تلف شدیم، رفت.
بعد من آمدم اینجا و این ها را به گونه دیگری هم نوشتم. دوست داشتید بقیه این یادداشت را هم بخوانید:
" آیا مقصودمان از ادبیات بومی ادبیاتی است که با عنوان شفاهی و یا نقل روایات مردمی می شناسیم؟ اگر این گونه است این ادبیات چگونه می تواند به ادبیات معاصر ما کمک کند تا جهانی شود؟ آیا جهانی شدن، اتوبوس، قطار یا هواپیمایی است که با سوار شدن در آن جهانی می شویم و در غیر این صورت خیر؟ شنیده ام برخی سینماگران می گویند اگر از برخی داستان های بومی و محلی استفاده کنیم جهانی می شویم. این به چه معناست؟ یعنی با استفاده از شخصیت ماه سلطان، ماه پیشونی یا فاطمه سلطان و... می توانیم جهانی شویم؟
بحث معرفی آثار کهن بحث دیگری است و ربطی به جهانی شدن ندارد. مثلا در "عزیز و نگار" که خودم کار کردم تمام تلاشم بر این بوده که این داستان فعلا در بحبوحه جهانی سازی نابود نشود وگرنه استفاده ای که می توان از آن برد در مرحله بعد است. ما هنوز به یک تفاهم نرسیده ایم که کدام تعریف ادبیات بومی است و کدام ادبیات منطقه ای و اقلیمی و... بنابراین وقتی توانستیم خلط میان ادبیات بومی و شفاهی را کنار بگذاریم و نگوئیم که با استفاده از داستان های بومی می توانیم به ادبیات جهانی برسیم آنگاه مبحث مان آغاز می شود.
اما بوم یعنی چه؟ اقلیم کجاست، منطقه، محل و... به چه معناست؟ برای من "بوم، محل و اقلیم" اینها بوده اند: روستای زادگاهم، منطقه رودبار الموت و بعد قزوین، بعد تهران و ایران. درواقع هر کدام به بخش ها و دوره های کودکی ، نوجوانی و دوره های زیستی دیگر و نیز مکان هایی که در آنها بوده ام تفکیک می شود. اینها برای من بوم یا منطقه هستند. حال چطور من این مصادیق را به خوبی می نویسم؟ چون با آنها نفس کشیده ام و می شناسم شان. مثلا وقتی روی روستای زادگاه خود متمرکز می شوم این شبهه ایجاد می شود که از نمودهای سنتی و بومی استفاده کرده ام. حال آنکه شخصیت های داستان های من شخصیت های امروزی هستند که بعضا با باورهایی درباره موجودات افسانه ای درگیر می شوند. چنین شخصیتی دارای فرهنگی خاص است که مخصوص اوست، در جایی زندگی می کند که حتی درختان مشخصی در آنجا رشد می کنند و وقتی شخصیتی را با ویژگی های اقلیمی آن محیط توصیف می کنم درواقع به یک محیط بومی دست یافته ام.
با نگاهی به ادبیات ایران چند نویسنده پیش ذهنم می آیند: صادق چوبک با داستان های جنوبی، بزرگ علوی به خاطر داستان های سیاسی، صادق هدایت به دلیل ترسیم انسانی درونگرا در بوف کور و گاه حتی آثاری بومی مثل سگ ولگرد، سیمین دانشور با سووشون، محمود دولت آبادی با جای خالی سلوچ و کلیدر، محمدرضا صفدری با داستان های جنوبی سیاسنبو و من ببر نیستم...، فرخنده آقایی با آثاری زنانه، رضا جولایی با قصه هایی درباره قاجاریه، محمد محمدعلی با نوشتن مرغدانی و بازنشستگی و خلق فضاهای کارمندی و تهران نشینی، منیرو روانی پور با داستان های جنوبی و... . چیزی که بعد از اینها به ذهنم می رسد این است که اینان دنیایی را خلق کرده اند که متعلق به آنهاست و آن را می شناسند.
به قول آنها که دلشان برای ایران می تپد، برای نوشتن داستان ایرانی باید ایرانی بود و در ایران تنفس کرد و برای نوشتن داستان جهانی باید انسان بود و همه مردم جهان را دوست داشت. این دوست داشتن اتفاق نمی افتد مگر اینکه هر کدام از ما در عین زندگی این زمانی و این مکانی فراتر از آنی باشیم که هستیم. ذات خود را فراموش نکنیم اما با مفاهیمی سروکار داشته باشیم که فراتر از محل، منطقه و قاره ما باشد و به مباحث بشری توجه کند.
گزاره "ادبیات بومی سکوی پرش ادبیات جهانی" مفهومی کلیشه ای و گویاست چون هم معنی آن معلوم است و هم به حد کافی نخ نما و دم دستی. متاسفانه در پس پشت ذهن کسانی که به این موضوع توجه دارند نگاهی ارباب منشانه و کدخداباشی وجود دارد که با تقسیم ادبیات به شهری و روستایی (بومی، منطقه ای، محلی و...) انگار دارند دو جنس بزرگ و کوچک را با هم قیاس می کنند. باید این اشتباه را کنار بگذاریم. ادبیات جهان ادبیات بومی بشر است.
ادبیات آمریکای لاتین و ادبیات روسیه و حتی ادبیات ترکیه و هند ادبیاتی جهانی بوده و هست. کلی نگری کار آدم های آسان طلب و سهل خواه است که یا خود جزئی نگر نیستند یا حوصله درگیری با این مباحث را ندارند. من با این حرف که "چون زبان فارسی مهجور است پس ادبیات ما جهانی نمی شود" موافق نیستم. خیلی از نویسندگان ما هنوز به دنیای اختصاصی خود (ادبیات اقلیمی وجودی خود) دست نیافته اند و اگر هم دست پیدا کرده اند تک اثره مانده اند.
وقتی اثر بومی جهان وطنی شود و با مفاهیم انسانی سروکار داشته باشد دیگر زبان مانع نیست. با وجود امکانات عصر ارتباطات این مسائل بهانه است. منصف باشیم. چند درصد ما حرفه ای می نویسیم؟ چقدر دلمان برای نوشتن می تپد و چقدر به حاشیه ها می پردازیم؟ چه میزان می خوانیم و تحقیق می کنیم؟ اینها همه بهانه است. ما هنوز با خودمان مشکل داریم. پیدا نکردن ناشر، مهجوریت زبان، توزیع بد، حذف توسط باندهای ادبی و... همه بهانه است و خودمان بهتر می دانیم که چقدر خود را به دامان نوشتن سپرده ایم؛ نوشتن به معنای زندگی.