اینجاست که فکر میکنم یک انسان یا بهتر است بگویم یک زن چقدر باید از خود گذشته باشد و عاشق که از وجود خودش دست بکشد؟
این خودفراموشی از همان زمانی میآید که زن روزهایش را با استفراغ شروع میکند و درد. روزی که با حال نزار باید سرکار هم برود. باید از مهمانی، رقص، سیگار، کمخوابی و سختکاری و عنصرهای دیگری که دوستشان داشته، دست بکشد.
دیگر حتی نمیتواند طوری که دوست دارد دراز بکشد، چیزی که عاشقش است بخورد... یا آنقدر که دلش میخواهد پیاده برود یا حتی زیر باران بماند.
این زن، همه دوستداشتنیهای زندگیاش را برای ماهها فراموش میکند و دلخوش است به لگدی و صدایی درونی. و بعد با درد و نگرانی و فریاد، یک موجود را زیرسینه خود میگذارد که از حالا تا سه ماه بعد او را در خانه حبس خواهد کرد.
در چهاردیواری که باید دمایش با دمای تنفس تکهای گوشت جاندار هماهنگ باشد. درودیواری که او را از زندگی اجتماعیاش دور خواهد کرد و تا سالها به خاطر یک عقوبت مقدس، بخشهای عظیمی از زندگی شخصیاش را فدا.
او دیگر خودش نیست...او و زمان و مکانش با موجودی پیوند خورده که لحظههای تنهاییاش را باید با شیرینکاری و خندههای معصومانه او بگذراند. او دیگر یک فرد نیست. بخواهد هم نمیتواند خودخواه باشد و کسی که بوده و سالها به آن خوگرفته...
این روزها دوستانم یا بچهدار شدند یا درانتظارند برای تمرین این ازخودگشتگی و خودفراموشی. هرچه میخواهید بگویید به منی که هنوز نمیفهمم چطور یک زن به این نتیجه میرسد یک انسان را به دنیایی اضافه کند که خودش هنوز هیچ از آن نمیداند؟
میدانم میگویید فلهای حرف می زنم، نابینا هستم و گمراه و هیچ از حس مادرانه و زیبایی این آفرینش درک نمیکنم.
اما راستش را بخواهید در کنار زنان و دوستانی که موفق شدهاند بپذیرند باید خودشان را از حالا تا سالهای سال "در اختیاربگذارند"، با همه شجاعت و بزرگیشان، هنوز به کسانی باور دارم که درمیانه راه متوجه این خبط میشوند...یعنی میفهمند این کاره نیستند و به اندازه ژولیت بینوش در هتک حرز، قدرت مادربودن ندارند و دنبال راه چاره میگردند...
با همه مثبتنگریام مشوق زنانی هستم که هنوز نمیخواهند مادر شوند...مادر شدن برای بردگان عالیجاه شهر بیخواب در این روزگار، زود است...اصلا دور است و نکوهیده....
پس رفیق... حاجتروا شدی که حاجت نومیدانه چنین نیک برآمد.
|