شروع ِ کار روزانه به سبک ایرانی
از قرار معلوم همه خبر داشتند. وقتی روز یکشنبه ساعت دو و ربع بعدازظهر با ویلون و چمدان سوار تاکسی میشوم و میگویم:«تئاتر اوسنابروک»، راننده فورا شستاش خبردار میشود: «ارکستر سمفونیک امروز میرود تهران. شما هم میروید؟» معلوم است که من هم با آنها میروم. و به این ترتیب در طول سه کیلومتر بعدی موضوعی برای گفتوگو داریم: اجرای ما در ایران، رویدادی سیاسی – فرهنگی. واقعهی بعدی این است که ما ]اعضای ارکستر[ بعد از شش هفته تعطیلات تابستانی برای نخستینبار همدیگر را میبینیم و همه سروقت میرسند. بعد از اینکه گذرنامههای همراه با ویزا را تحویل میدهم، راهی میشویم: دوسلدورف اولین مقصد ِ ماست.
موقع Chek-in شاهد درهم رفتن ِ سگرمههای ماموران هستیم: نکند این فاگوت، تفنگ باشد؟ حتا نوازندهی ابوا مجبور میشود سازش را سوار کند و بنوازد تا معلوم بشود که ساز است. سرانجام سفرآغاز میشود: به سمت تهران. برای نخستینبار در هواپیما متوجهی سمپاتی ِ ایرانیها میشویم. خلبان به «The Symphony Orchestra from Osnabrück» خوشآمد میگوید. من هم میتوانم به عشقم، پروازکردن برسم. اجازه میدهند دو ساعت و نیم باورنکردنی، از جمله لحظهی فرود، را در کابین خلبان بگذرانم. تلاش من برای روشن کردن خلبانها در مورد اهمیت سیاسی - فرهنگی ِ این سفر بیفایده است. مدتهاست که خبرش را در روزنامههای ایرانی خواندهاند. گروه تهران که حمل و نقل را به بهترین وجه سازماندهی کرده، در فرودگاه به استقبال ما میآید. از فرودگاه امام خمینی در حالیکه از کنار بارگاه امام خمینی رد میشویم، به سمت تهران میرویم. حالا یک روز وقت داریم تا از ترافیک دیوانهکنندهی یک شهر دوازده ملیونی شگفتزده بشویم و استراحت کنیم. از سهشنبه تمرین، یعنی در واقع کار روزانه به سبک ایرانی شروع میشود.
جستجوی سه کنترباس و یک چنگ
مامور گمرگ ایران سر تکان میدهد: «نه، متاسفیم. محمولهی شما اینجا نیست.» چون محمولهها همیشه از فرودگاه امام خمینی به فرودگاه مهرآباد، فرودگاه قدیمی ِ تهران میرود. مامور گمرگ مطمئنا نمیداند، موضوع کدام محموله است: سه کنتراباس و یک چنگ که هفتهی گذشته سفرشان شروع شده بود. دستکم کارمند گمرگ آمادهی هر نوع کمکی به ماست. با هم از کنار قفسههای داخل ِ سالن غولپیکر ِ بارها رد میشویم. طول بارهای روی هم انباشته شده سی متر است و موقعی که مامور گمرگ توی قفسهها دنبال سازهای ما میگردد، حالم از این فکر که سازها ممکن است آن بالابالاها باشند و با یک فرمان متهورانه بیاورندشان پایین، بد میشود.
اما ترسم بیهوده است، باید برویم به آن یکی فرودگاه. زن مترجم من لبخند میزند و میگوید: «خیلی دور نیست. با ماشین یک ساعت بیشتر طول نمیکشد.» در تهران فاصلهها جور دیگری است. پس یکبار دیگر وارد ترافیک آزاردهندهی داخل شهر میشویم. گرما کشنده است، امروز هوا چهل درجه میشود.
اما در گمرگ با مشکل بعدی مواجه میشویم: ماموران تعجب میکنند که فرستنده و گیرنده من هستم. علاوه براین روی یکی از کاغذها نوشته شده: «میستر هاینیکن». یک غلط املایی کوچک که واقعن برایم دردسرساز میشود. اما بعد سروکلهی مردی پیدامیشود که «میخواهد ترتیب همهی کارها را بدهد»، تا سازها پیدا بشود. پس جای امیدواری است. کارهای اداری خیلی طول کشیده است. به این خاطر کمی با تاخیر به تمرین میرسم.
چیزی که خوشحالم میکند این است که میبینم در هر یک از گروههای نوازندگان سازهای زهی یک چهرهی ایرانی هست. به نشانهی تبادل فرهنگی پنج نوازندهی ارکستر سمفونیک تهران را میان خودمان جا دادیم. برای آنها هم زدن ساز در یک ارکستر سمفونیک ِ آلمانی جلوهی خاصی دارد.
در قلمرو آلمان
بار دیگر در آلمان هستیم. اما فقط برای چند ساعت. چون در باغ زیبای «سفارت جمهوری فدرال آلمان» نشستهایم. از اینجا معلوم میشود واقعا در قلمرو آلمان هستیم که همهی خانمهای ارکستر روسریهایشان را برداشتهاند. گرچه هنوز چند روز بیشتر نیست که اینجاییم، اما دیدن ِ چنین صحنهای غیرعادی است.
حالا دیگر باید خیالمان آسوده باشد، ولی هنوز یک مشکل داریم: به افتخار ِ ما یک کنسرت مجلسی برنامه ریزی شده است. اما گرفتن ِ سازهایی که نیستند از گمرگ و گرفتنشان در دست، دو چیز کاملن متفاوت است. امروز، شب قبل از جشن میلاد امام دوازدهم، خیابانهای تهران شلوغتر از معمول است و رانندهای که قرار است سازهای ما را به اینجا بیاورد، در ترافیک گیر کرده است. اما دو دقیقه قبل از شروع کنسرت ماشینی را به داخل محوطهی سفارت راه میدهند. آنچه که میبینیم زبانمان را بند میآورد: سه کنتراباس و چنگ را نشاندهاند روی کف ِ وانت. حالا باید کولر پرسروصدا را خاموش کنند. اما کلیدش در اتاقی بدون منفذ و قفل و کلید شده با ضریب امنیتی بالا است که به دلایل امنیتی فقط روزی یک بار میتوانند بازش کنند. از بخت بد ما امروز یکبار بازش کردهاند. با این وجود در این شب ِ رویایی تهران کنسرت را اجرا میکنیم.
خونسردی ِ ایرانی در یک ارکستر آلمانی
باید برنامه را عوض کنیم. یک اشتباه در برنامهریزی، تمرین نهایی در سالن کنسرت را غیرممکن میکند. چیزی که هر نوازندهای را در آلمان به وحشت میاندازد، حالا هیچکدام از ما را در تهران دستپاچه نمیکند. حتا صدابردار هم که برای ضبط رادیویی باید میکروفنها را تنظیم کند، بیخیال است. خونسردی ِ ایرانی در یک ارکستر سمفونیک ِ آلمانی. تمرین به بعدازظهر موکول میشود. همینقدر وقت داریم که لباس عوض کنیم و به سالن برگردیم. یک ساعت قبل از شروع کنسرت، زنی ایرانی به من هشدار میدهد: در سالن فقط شنوندگان ِ علاقهمند به موسیقی ننشستهاند، بلکه مقامات اداری ایران هم هستند، که قبل از هرچیز مواظب این خواهند کرد که پوشش ما چطور است. به همین خاطر سراغ تک تک زنهای ارکستر میروم و خواهش میکنم بیش از همه حواسشان به روسریهایشان باشد. خانمها عکسالعمل نشان میدهند و روسری را تا روی پیشانی پایین میکشند یا اینکه دوباره سرشان میکنند. اصلن نباید با مقامات درگیر شد. اما ما دیگر تجربه داریم. از همان روز اول متوجه میشویم که فقط راهنما دوربرومان نیست. تحت نظریم. در سالن انتظار و سالن اجرا تیمهای تلویزیونی از سراسر دنیا از سر و کول هم بالا میروند. میبینم که نوازندگان ما همه جا در حال مصاحبه هستند.
و بعد رفتن روی صحنه: مردم آنچنان صمیمانه، طولانی و مهربان کف میزنند که اشک به چشمام مینشیند. به هدفمان رسیدهایم. رویای شخصی من به حقیقت پیوسته است. ارکستر سمفونی اوسنابروک در تهران کنسرت اجرا میکند. چند بار نزدیک بود این سفر اصلا انجام نشود؟ دیگر نمیشمردم. اما حالا همهی بالا پایین شدنها به دست فراموشی سپرده شده است. این رویداد ِ فرهنگی واقعن به مرحلهی عمل درآمده است. کنسرت بسیار عالی اجرا میشود. به یاد نمیآورم ارکستر سمفونی اوسنابروک تاکنون چنین کنسرتی داده باشد، آنهم با چنین تمرکز و چنین پر از حس. همه داد میزنند: «براوو! براوو!». به ردیف اول نگاه میکنم. نمایندگان ِ فرهنگی کشور آنجا نشستهاند. در چهرهشان لبخند است. حس میکنیم موسیقی از چه توانایی برخوردار است، به قلب انسان راه پیدا کند. وقتی کنسرت تمام میشود، همدیگر را در آغوش میگیریم و یادمان میرود که زن و مرد اجازه ندارند در انظار عمومی حتا به یک دیگر دست بزنند. تا ساعت سه شب جشن میگیریم. ارکستر سمفونی ِ اوسنابروک شاید حالا خوشبختترین ارکستر جهان است.
منبع: روزنامهی «نویه اوسنابروکا تسایتونگ»، از بیست و هشتم تا سی و یکم آگوست دوهزار و هفت