ـ چه بکنم خانوم جون. گفته اگه پسرم برام بزای، عقد دائمت میکنم. اگه نه، تو به خیر و ما به سلامت. خانوم جون، مگه دست خودمه؟ پسر را خدا میده، دختر را هم خدا میده. کی خبر داره چی میده؟
چشمهای سیاهش دوـ دو میزد، انگار از بستر بیماری برخاسته:
ـ کی دوست داره بره سر هوو؟ یک عمر چشم به راه باشی که کی شوهرت از در بیاد و صنارـ سه شاهی بیاره. آخرش هم دو قورت و نیمش باقی باشه. یک لقمه نون را بکنه کوفتت و بگه: «اگر پسر نزای، طلاقت میدم.» یک چشمت اشک باشه و یکی خون. از صبح تا شب، از شب تا صبح فکر کنی، خدایا بچههام کجان، چه بلایی بسرشون اومده. چی میخورن، چی میکنن. نکنه مثل باباشون بدبخت باشن. خد ایشالله براشون نسازه اونهایی که این نون را گذاشتن تو دامنش.
خانوم جون برای خودمون خوش و خرم بودیم. هر کم و کسر بود، میگذشت. اصل کار این بود که با هم بودیم. شوهرم بنا بود. خیلی وقتها کار گیرش نمیاومد. وقتهایی هم که میرفت سرکار، هر چی در میآورد، برای من و بچههام بود. الهی که تیرغیب بخوره اونی که این درد مواد را آورد توی این مملکت. جوونهای مردم رو مبتلا کرد. آتیش بیفته به جونشان که آتیش انداخت تو خونهها. الهی خیر نبینه.
با پر چادر اشک و آب بینیاش را خشک کرد. نوک بینی خوشتراشش سرخ شده بود:
ـ خانوم جون با سیلی صورتمون رو سرخ میکردیم. آبرو داشتیم. هیچ کس حق نداشت بگه بالا چشمتون، ابروه. کاری به کار کسی نداشتیم. کسی هم کاری به کارمون نداشت. خوش بودیم. نون خالی هم که میخوردیم، خوش بودیم. همون نون و هندونه میشد گوشت، میچسبید رو لپ بچههام.
با مشت به سینه استخوانیاش میکوبد:
ـ امیدوارم به این اذان محمدی که خونهاش خراب بشه، اونی که باعث و بانی این همه بدبختیه؛ این خونه خرابیه. کی دلش میخواد آشیونهاش ازهم بپاشه؛ خودش و بچههاش دربهدر بشن؟ خانوم جون وقتی اومدم خونهاش، گفتم با سفیدی چادر اومدم، با سفیدی کفن میرم بیرون. هی... تا اومدم از زندگی چیزی بفهمم، سه تا بچه دورم رو گرفت. سرم گرم شستوشو و رفتوروب شد. ناشکری نمیکردم. از شکم خودم میگرفتم، میدادم شیر خشک برای بچههام. میدادم قند و چای. میگفتم شوهرم خسته است، از سر کار برمیگرده، یک پیاله چایی بذارم جلوش. خودم چیزی نخوردم، نخوردم. اون مرده، کارگره، صبح تا شب آفتاب میخورده، عرق میریزه. هیچ توقعی ازش نداشتم. میگفتم، دستش تنگه. خدا تن سالم بهش بده. چادر هم میخرم، کفش هم میخرم. بالاخره خدا کریمه، همین طوری نمیمونه.
یک روز از داربست افتاد پایین، پاش شکست. خونهنشین شد. صاحبخونهمون خدا براش نسازه دوستی دوستی بدبختش کرد. هی گفت، یک بست بکش، خوب میشی. خوب میشی، خوب میشی، بدبخت شدیم تموم شد رفت پی کارش. وقتی گچ پاش رو باز کرد، یه شیرهکش تمام و کمال شده بود. خدا میدونه چقدر زدم تو سر خودم؛ گریه و زاری، التماس کردم؛ چقدر نذر و نیاز کردم. تریاک و شیره رفت کنار. گفتم، صد هزارمرتبه شکر. عقلش اومده سرجاش. نگو زیرزیرکی یه بدبختی بزرگتر گریبانش رو گرفته. گردی شده. خودم رو زدم، گیسم رو کندم، شیون و زاری کردم. فایده نداشت.
کجا برم، کجا نرم. رفتم خونه پدرش. خودم که کس و کاری نداشتم. پدرش به جای این که کاری برای پسرش بکنه، میگفت «دروغ میگی؛ از خودت درمیاری، برو سرخونه و زندگیت.» آخه به اونا نگفته بودم گردی شده. گفته بودم گاهی با همسایهها میشینه پای منقل. مادر شوهرم میگفت: «هر کاری میکنه، زن میکنه. زنه که مرد رو میرسونه به شاهی یا میاندازه رو زمین سیاه.» میسوختم و دم نمیزدم.
دست به پیشانی بلندش میکوبد:
ـ وقتی پیشونی سیاه باشه، سیاهه. اگه سیاه نبود که ننه بابام رو گاز کرسی نمیکشت. برادر و خواهرم هم مردن، راحت شدن. دست بر قضا اون شب من خونه همسایه خوابیده بودم. خدا نگهم داشت تا بدبختی بکشم. همسایهمون بچه نداشت. به اولادی قبولم کرد. نه ناز مادر دیدم، نه نوازش پدر. هرچی بود، فحش بود و ناسزا؛ توسری بود و کتک.
اشک میجوشد و سرازیر میشود روی گونههای کهرباییاش:
ـ چند شبانهروز اشک ریختم. گفتم مثل دخترهای دیگه میخوام برم مدرسه. کتک خوردم. اشک ریختم. گفتم اگه نذاریدم مدرسه، از خونه فرار میکنم. دیدم فایده ندارد. به قول معروف مرغه و یه پا داره. با هزار منت گذاشتنم مدرسه. تصدیق شیش رو که گرفتم، فرستادم خونه بخت. خدا هیچ کسی را بدشانس خلق نکنه. خوشبختی همون چند صباحی بود که شوهرم از داربست نیفتاده بود. اون افتاد و بخت هم از من روبرگردوند.
کمکم شوهرم افتاد تو پخش مواد. جورواجور آدم، یه مشت اجنبی، میومدن و میرفتند. هزار جور فرمایش داشتند. روزی هزار مرتبه از خدا مرگ میخواستم. طاقتم طاق شده بود. بعضیها نظر بد داشتند. به شوهرم میگفتم؛ عین خیالش نبود. انگار نه انگار که من ناموسشم. انگار نه انگار که این همون اوساعلی بناست. آدمی که به باغیرتی و ناموسپرستی معروف بوده. هرطور بود خودم رو خلاص کردم. امروز طلاق گرفتم، فردا مواد ازش گرفتند. بردن انداختنش جایی که عرب نی بندازه.
بچههام هم افتادن زیر دست ننهبزرگ و بابابزرگشون. گاهی میرفتم بچههام را ببینم. میگفتن: «برو برو اگه بچههات رو میخواستی طلاق نمیگرفتی.» نمیخواستم بگم شوهرم برای یک ذره مواد حاضر بود ناموسش رو هم بده. به خاطر اونا نبود. به خاطر بچههام نمیگفتم. میگفتم سرشکسته میشن. دو روز دیگه که بزرگ بشن، لابد میفهمن.
تا این که این پیداش شد. تاجره، وضعش خیلی خوبه. گفت «الا و للا باید زنم بشی.» زن داشت. میگفت «زنم زن نیست. همهاش غر میزنه. خیالاتیه. به دردم نمیخوره.» منم باور کردم. به حساب خودم، اومدم خودم رو نجات بدم. آخه خانم دکتر جون! توی این دوره زمونه مردم برای یک زن جوون بیوه خیلی حرف در میارن. این بود که با خودم گفتم، خوبه. از دربهدری تو خونههای مردم بهتره. هرچی نباشه اسم شوهر که رو سر آدم باشه، مردم یک جور دیگه به آدم نگاه میکنن.
بعداً شنیدم زنش مهندسه. خیلی هم خوشگله. منتها ده سالی از من بزرگتره. خودش هم سی سال از من بزرگتره، ها! سه تا دختر خوشگل هم داره که میرن دانشگاه. یک دفعه زن و دخترهاش رو تو ماشین دیدم. حالا هنوز دوماه نشده، برام بازی درآورده. شرط و قرار گذاشته. میگه که پسر بزای، عقد دائمت میکنم؛ برای بچه، شناسنامه به اسم خودم میگیرم. اگر دختر بزای، ولت میکنم بری رد کارت. خانم دکترجون چی کار کنم، چه خاکی بریزم تو سرم؟
راستی چه باید کرد؟ آیا دستور و دارو بدهم که احتمال پسرشدن را زیاد میکند! پس حق آن زنی که عمری را در کنار آن مرد گذرانده چه هست؟ آیا خدمت به یکی، خیانت به دیگری نیست؟ آیا کمک کردن به یکی برای به دنیا آوردن احتمالی پسر، کمک به پایمالی حقوق آن دخترها نیست؟ تازه، اگر دختری به دنیا بیاید، چه سرنوشتی خواهد داشت؟ اگر شما به جای من بودید، چه میکردید؟ آیا مطمئن هستید که کارتان درست است؟