کم کم دارم می آموزم از روی ظاهر قضاوت نکنم
کم کم دارم می آموزم از روی ظاهر قضاوت نکنم
هر چه از شروع فعالیتم در کمپین می گذرد ، بیشتر می آموزم که از روی ظاهر افراد در مورد برخوردشان با کمپین قضاوت زود هنگام نکنم.
حالا دیگر برایم برخورد با خانمهای شیک پوشی که بعد از صحبت با آنها متوجه افکار به شدت سنتی و گاه حتی سطحیشان می شوم ، تعجب برانگیز نیست و مدتهاست که در برقراری ارتباط با خانمهای چادری کمتر دچار ترس و تردید می شوم.
هنگامی که دختر تحصیل کرده ای از قشر مرفه ، تعدد زوجات را نشانه محوریت زن در کانون خانواده می پندارد یا زنی مردان را به دلیل قوی تر بودن ، شایسته ی دیه ی بیشتر میداند و آن دیگری معتقد است که اگر زنی خودش خوب باشد هرگز دچار مشکلاتی که ما از آنها نام می بریم نخواهد شد؛ آنوقت برخورد صمیمانه ، بی ریا و دلجویانه ی یک مرد متعجبم می کند. عجیب از آن نظر که در برخورد با زنان بیشتر با توجیه قوانین از سوی آنان موجه می شوم تا مردان . * * * * *
در تاکسی که باز شد از دیدن دختر جوانی که قصد سوار شدن داشت خوشحال شدم، در مسیرهای طولانی فرصت بیشتری دارم تا در باره ی کمپین با همسفرانم صحبت کنم .
دختر قبل از سوار شدن با پسری که همراهش بود با محبت و اندوه خداحافظی کرد.
خیلی جوان و بی تجربه به نظر می رسید و من مصمم شدم که حتماً در مورد قوانین مربوط به زنان کمی آگاهش کنم. داشتم خودم را برای شروع صحبت آماده می کردم که دوباره در تاکسی باز شد و مردی در کنار دختر نشست؛ درشت هیکل و سرا پا سیاه پوش بود ، با ته ریشی مرتب و چهره ای سخت و مرموز. انگشتر عقیق در انگشت داشت و یک کیف کارمندی نشان دار در دستش بود. یکباره دچار ترس و تردید شدم. هیچ برداشتی جز اطلاعاتی بودن از ظاهرش نمی توانستم داشته باشم. بی اختیار انگشتانم که در حال بیرون آوردن برگه ی کمپین از داخل کیفم بود؛سست شد.با خودم گفتم احتیاط شرط عقل است. تاکسی که به راه افتاد مرد سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.امیدوار شدم.هفت هشت دقیقه ای گذشت و او همچنان در همان حالت بود. دیگر مطمئن شده بودم خوابش برده است. برگه را از درون کیفم بیرون آوردم و به آرامی سر صحبت را با آن دختر باز کردم.بیانیه را خواند و امضا کرد و من هم کمی درباره ی شروط ضمن عقد برایش توضیح دادم. هنگامی که داشت برگه را به من پس میداد ، صدای مرد را شنیدیم که گفت "خانم من میتوانم برگه شما را ببینم؟" تمام تنم به یکباره یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که صاف نشسته است و نگاهش به من و برگه بیانیه است.در تمام مدتی که مشغول صحبت با آن دختر بودم او را فراموش کرده بودم . نمیدانستم چه کاری می توانم انجام دهم. چهره اش کاملا جدی و سخت بود و لحنش از آن هم سخت تر.دستانم شل شده بود و فکرم مختل. با خودم گفتم "تمام شد !حالا باید دستانت را دراز کنی و بگویی بفرمایید دستبند بزنید." آنقدر ترسیده بودم که فقط داشتم به این فکر میکردم که چطوری هرچه زودتر به همسرم خبر بدهم که دستگیر شده ام.
صدای او رشته ی افکارم را گسست. " ممکنه ببینمش؟" دستش را برای گرفتن برگه دراز کرده بود. با دستی لرزان برگه را به دستش دادم و هر لحظه منتظر بودم که وقتی مطمئن شد این همان بیانیه ی معروف کمپین یک میلیون امضاست ، بگوید شما بازداشتید.
اما او بدون هیچ کلامی مانند کسی که تا به حال این بیانیه را ندیده است ،همچنان مشغول خواندن برگه بود. گاه گاه سرش را به علامت تایید تکان میداد.از حالت چهره ی او کم کم آثار تاسف و همدردی را حس می کردم و در وجود خودم آرامش و اعتماد به نفس را.
به تمامی احساسات متضاد آن چند دقیقه ام تعجب هم اضافه شد ؛ وقتی که پس از خواندن بیانیه گفت " من تا حدودی در جریان این حرکت خانمهای ایرانی هستم و اخبارمربوط به آنها را پیگیری میکنم. اما دلم میخواست ببینم تو این برگه چی نوشته که سند جرم برای شما می شه؟! ولی اینجا هیچ چیز بدی نوشته نشده . همه ی این خواسته ها بر حق هستند. راستی دوتا خانمی که چند وقت پیش دستگیر شده بودند آزاد شدن یا نه؟ "
با هر جمله اش چشمانم از تعجب گردتر می شد و از افکار خودم شرمنده تر می شدم.
اشتیاقش هنگام شنیدن گزارشهایی که از روند کمپین و اوضاع بچه ها می دادم ، جملات همدردانه و محبت آمیزش نسبت به آنچه می شنید و راهنمایی هایش در مورد اوضاع کنونی جامعه و نحوه ی برخورد مناسب با آن ، قلبم را سرشار از امید ،شادمانی و اطمینان می کرد.
به انتهای مسیر رسیده بودیم . برای حسن ختام صحبت هایش برایمان آرزوی موفقیت کرد و گفت " مواظب خودتون باشید ! باید خیلی احتیاط کنید؛ باید باشید تا بتوانید موثر باشید.
توصیه های دوستانه اش را با خرسندی پذیرفتم و تایید کردم.
هنگام پیاده شدن با خنده گفتم " یادتان رفت امضا کنید!" او هم خندید و با لحنی پوزش خواهانه گفت " آب از سر ما گذشته خانم! مرا معذور کنید. * * * *
به هیچ وجه برای امضا کردن بیانیه به او اصرار نکردم. همان حرفهای آگاهانه و دلسوزانه اش برایم کافی بود.گرچه هنوز نمی دانم او واقعا که و چه کاره بود . ولی چه فرق میکند؟ مهم این است که هر کس و در هر موقعیتی که هستیم منصف و مدافع حق باشیم.
منبع : نفیسه محمدی , تغییر برای برابری