به چشمان شفاف ماهی های پلاستیکی آوازخوان آویزان شده از سقف اتاق هامان نگاه کن. آن ماهی که اسمش ستاره است منم .
اسم آن یکی ریحانه ، این یکی حامد و او که در جستجوی دریاست اسماعیل است و...اما نام دیگران را نمی توانم بگویم ! خیلی از بچه ها و پدر و مادرهایشان دوست ندارند حتی نزدیک ترین فامیل از مریضی فرزندانشان اطلاعی داشته باشد پس با احتیاط و بی سر و صدا از کنار اتاق هایشان عبور کن.
این جا اتاق حامد است. طبقه ... اتاق ... مجتمع بیمارستانی – رفاهی محک وابسته به انجمن خیریه حمایت از کودکان سرطانی با نام اختصاری « محک » . اتاقی به ابعاد تنهایی یک مادر. پرده هایی به رنگ آجر و تختی به سبزی نخل های جنوب ایران.
"خوش آمدی، خوش آمدی ..." این را نرگس خانم مادر حامد 17 ساله با فارسی آمیخته به لهجه عربی می گوید. چادر مشکی و مقنعه بلندش یادگار طرف های خشایار اهواز است. همان جا که دل حامد به قول خودش برای دیدنش "لک لک " زده !
" از6 بهمن سال 82 این جائیم . من با بچه ام حامد این جا زندگی می کنم . یک بار داغ دیدم مادر. داداش حامد داشت تو کوچه بازی می کرد که یه دفعه با پسر عموش دعواش شد، ضربه خورد و مرد و به دلم داغ گذاشت ."
صورت پرچین و مهربان نرگس خانم در هم فرو می رود. حامد دارد طنز تلویزیونی نگاه می کند و می خندد. مادر حرف می زند و قهقهه پسرک سکوت بخش دیگری از سالن را می شکند. " کاش وقتی داداش حامد از دنیا رفت می فهمیدیم یک ترک برداشتگی ساده استخوان می تواند بچه دیگرمان را هم از پا در بیاورد.
التهاب رماتیسمی " ! دکترها گفتند این درد پسرتان است. باباش دبیره. خودم مجبور بودم بچه رو به دندون بکشم و این طرف و اون طرف ببرم . داروی روماتیسم حال حامد رو بدترمی کرد. غذا نمی خورد. هذیان می گفت، یک ماه دویدیم. باباش بیمه بود. بهمون گفتن یه جایی هست که از بچه هایی مثل حامد نگهداری می کنه. همین بود که اومدیم اینجا . مددکارا حامد رو دیدن. دکتر هم دیدش. بعد از 10 ماه بچه ام راه افتاد. شیمی درمانی شد و زیر برق گذاشتنش تا راه رفت. تا 2 سال یه دفعه لاغری اومد سراغش.
حامد نگاه خندانش را از روی تلویزیون دیواری بر برمی گرداند رو به تو. با لبخندی شیرین می گوید : " 67 کیلو بودم اما یک دفعه 41 کیلو شدم. بیماری روده ام رو زخمی کرد . شیمی درمانی دکترای اهوازی که دردمو تشخیص نداده بودن گرفتارم کرد. الان چند ساله که این جاییم. با مامان یه چند روزی می ریم اهواز. دلم برای اهواز تنگ می شه آخه . 11 واحد از درس هام مونده. دوست داشتم کامپیوتر بخونم و مهندس بشم. این جا پارک نیست. بیمارستان خیلی خوبه اما دلم می خواد سالم شم وبرگردم شهر خودم ."
نرگس خانم به آسمان نگاه می کند. از پشت پنجره اتاق این جا خدا نزدیک تر و آسمان دم دست تراست .
سکوت !
"برای بچه من دعا کنید ."
هنوز صدای مادر حامد در گوشت است که به اتاقی دیگر می روی . این جا هم مادری مبهوت با پیراهن گل دار کنار پسرش نشسته. فضای این جا آشفته تراست. اسماعیل 14 ساله باچشمان خیلی درشت و مهربان بی صدا به تو خوش آمد می گوید. با اشاره دست از مادر می خواهد کلاهش را به او بدهد. دلش نمی خواهد کسی سرتراشیده شده اش را ببیند! گلویش ورم دارد.
"چند ماه پیش ازمازنداران آمدیم این جا. یک هفته توی محک پیش اسماعیل هستیم ، یک هفته هم می ریم شمال ."
نگاه اسماعیل آرام و قرار ندارد . " چینی نازک تنهاییش ترک برداشته". مبادا پیش او گریه کنی چون اگر بغض تورا ببیند یک گلوله اشک در چشمانش حلقه می زند. مات و مبهوت فقط نگاهت می کند. مادر اسماعیل با انگشت های لرزان ، مژه های بی حرکت و صدای گرفته می گوید : " گالی مازندارن زندگی می کنیم. 6 ماه پیش بچم مریض شد. دکترای گنبد گفتن اگه آزمایش بده معلوم دار می شه چی شده. اما معلوم دار نشد.
اسماعیل با بلوز چهار خانه و شلوار راه راه روشن نیمه نشسته خود را روی تخت تکان می دهد وسر به زیر گوش می کند. مادر ادامه می دهد :" طفلک کوچولوی نازنینم اسیر ما شد. نفهمیدیم دردش چیه. به دکترای اونجا گفتم اگه با سوزن رفع می شه بزنید خوب. سوزن زدن. سرو گلوش باد کرد. فکر کردم سرما خورده لابد. سوزن و آمپول بچه ام روخشک کرد ."
اسماعیل زانوانش را درآغوش می گیرد. گفته بودم نباید پیش او بغض کنی. چشم هایش نگاه هایت را می خواند وچند گلوله اشک از چمشش می چکد. تو سوختی! نباید بچه های این جا را یاد بیماری شان بیندازی. باید از اتاق بیرون بروی .
اسماعیل برایت دست تکان می دهد. مادرش موقع رفتن می گوید : این جا همه چیز رایگان است. درود به روح آدم هایی که نذرشان برای مریض هاست ...
می گویند یک نفرشبی خواب ما را دید. خواب دید ما جا نداریم ، پس برای این که ما هم مثل همسرسرطانی اش سرگردان نباشیم برایمان خانه ای 4400 متری در نقطه آرام لوشان تهران ساخت ...
وقتی در راهرو قدم می زنی بعضی ها آرام دراتاق هاشان را می بندند. بعضی دیگر هم با احتیاط از شکاف باز در تو را نگاه می کنند و سایه هاشان روی کف براق بیمارستان می افتد.
"نمی خوام بیام. من می خوام پیش خاله های بازی باشم ." این صدای ریحانه کوچولو است. او که دارد با پرستارانی که "خاله بازی " نام دارند، بعد از ظهر خود را می گذارند. مادر دستش را می گیرد و تا اتاق می آورد. ریحانه قهرمی کند . حرف نمی زند. صورت سبزه اش با چهره قهرآلود نمکی تر به نظر می آید.
ملایری هستیم .الان 6 ساله که این جاییم .از 4 سالگی ریحان. دخترم حالا یکی یک دانه است. دو بچه دیگرم مرده اند. یکی ضربه مغزی شد ، اون یکی هم تشنج کرد. شوهرم وقتی فهمید ریحانه هم مریض است طلاقم داد . بهزیستی کمکمون کرد. تا الان دو دفعه غده های سرریحانه رو عمل کردن. خودم کارگری می کنم. این جا خرجی نداریم اما بالاخره زندگی خرج داره دیگه.
ریحانه با معصومیت نگاهت می کند. مادر او را درآغوش می کشد. نگاه نوازشگرش به تو خوش آمد می گوید. ریحانه از روی تخت بلند می شود و دوان دوان به سمت اتاق پر از ماهی می رود . ماهی آوازخوان ریحانه روی سقف چرخ می خورد. چشمان شفاف تمام عروسک های خانه ما بچه های سرطانی به خدا نزدیک ترند .
این جا دست ها همیشه بالاست.
وقت استراحت ماست، برو. اما یادت باشد دنیا فقط همان نیست که زیراین رشته کوه ودر دود و روغن شهر می بینی، وقتی آسمان لاجوردی می شود و ستاره ها جوانه می زنند برای ما دعا کن.