پس از سی - چهل سال زندگی در تهران هنوز هم این شهر برایم رازآمیز است |
در شهر ری زیارتی از حضرت عبدالعظیم و کبابی در بازار، و راه افتادیم. تا تهران فاصله ای بود. در دو طرف جاده تا چشم کار می کرد مزرعه بود و سبزه و درخت. بعد یکی دو آبادی - روستا گونه هایی؛ و بعد تهران؛ سرنهاده به دامن البرز سرافراز و شفاف. چهار - پنج روز سفر در جاده های شوسه و گرد و خاک و غار و غور ماشین و حالا این. همین هم هست که تهران هنوز هم در نظر من دور و دست نایافتنی می نماید. پس از سی - چهل سال زندگی در آن هنوز هم دور؛ هنوز هم رازآمیز.
باید از تهران می گذشتیم تا به قلهک برسیم. منزل آقای حاذقی آنجا بود. تهران از حول و حوش راه آهن شروع می شد و در آب کرج ( حالا بلوار کشاورز ) به آخر می رسید - چه خیابان هایی، چه درخت هایی، چه قدر ماشین، چه خانه هایی که هرچه پیشتر می رفتی قشنگ تر می شدند. بلوار کرج از شرق در نیمه میدانی - نیمه دایره ای - به آخر می رسید. دیوار چینه ای باغ ها قطر نیم دایره را تشکیل می داد.
به طرف شمران که می رفتی، دیوار دست راست بود؛ و دست چپ گمانم بّر و بیابان بود - درست یادم نیست. خیابان پهلوی (حالا ولیعصر) از همین جاها به جادۀ پهلوی (می گویند جاده) بدل می شد. دو ردیف چنار، در امتداد دو جوی آب، و میان جاده ای با نواری آسفالت در وسط، و در دو طرف بیش از همه ریگزار. عمو هوس کرده بود سر راهی از یک هم ولایتی در ده ونک دیدن کند - یادمان باشد، دِه. تا ونک فاصله ای پیمودیم، از وسط بیابان. چطور به قلهک رسیدیم یادم نیست.
خانۀ مرحوم حاذقی درست سر دو راهی قلهک بود. خانه که نه؛ باغی چند هکتاری انگار؛ با دروازه ای ماشین رو، خانۀ سرایدار و بعد عمارتی در وسط باغ؛ و آب شاه که هلهله کنان از زیر زمینی ِ آن می گذشت؛ و در کنار آب جایی برای نشستن و خستگی درکردن - بهشت بود؟ رؤیا بود؟ چه بود؟
فردای آن روز سری به تجریش زدیم، و از جادۀ پهلوی سرازیر شدیم. در سمت راست، از لای باغ ها و در آن سوی زعفرانیه، تا چشم کار می کرد زمین زراعی بود که تا ولنجک و فراسو ادامه می یافت؛ و زعفرانیه سعی ِ میان ِ کوچه باغی جاده می کرد؛ نه این، نه آن. و بعد باغ های الهیه و محمودیه و اینها؛ و بعد باز بیشتر بّر و بیابان؛ نه چمرانی، نه هیلتونی، نه جام جمی، نه پارک ساعی و نه هیچ؛ همه بیابان و ریگزار.
در سمت راست، از لای باغ ها و در آن سوی زعفرانیه، تا چشم کار می کرد زمین زراعی بود که تا ولنجک و فراسو ادامه می یافت |
همین هم هست که احساس دوم من به تهران - بعد از آن احساس دست نایافتنی بودن - فاصله ای بود که تهران از دهات اطراف داشت، و دهات از یکدیگر. قلهک و تجریش و اسدآباد و ولنجک و ونک حریم یکدیگر را محترم می داشتند؛ و اینها حریم تهران را. توی دست و پای هم نبودند. و البرز کوه تو گویی در ورای اینها تک افتاده بود؛ و مال همه؛ سرفراز و شکوهمند؛ و می درخشید؛ از هرجا که نگاه می کردی حاضر بود؛ حی و حاضر؛ و می درخشید؛ و همه جا دور از دسترس؛ چه در تجریش، چه در میدان راه آهن. در جادۀ قم، جایی که البرز و دماوند حضور پاک و سپیدشان را بی دود و آلودگی به رهگذران عرضه می کردند، حاضر بودم هرچه در پیش بود بدهم تا چندی کنار آب شاه، کنار باغ های تجریش، کنار البرزکوه اتراق کنم - فقط اتراق.
دیدار دوباره
دومین دیدار از تهران - فقط دیدار و بس - باز در سالهای سی دست داد؛ کمی دورتر از کودتا، اما نرسیده به خرداد ۴۲. ایام عید در آبادان جمع می شدیم؛ در خانۀ خواهر و شوهر خواهر و اینها. تمکّنی داشتند؛ و در ِ خانه را باز می گذاشتند؛ و قوم و خویش ها از هر جا می آمدند؛ از تهران، از اصفهان، از شیراز و از جهرم. سرشیر گاو میش و مربای هویچ و ماهی حلوا و زُبیدی و این چیزهایش هنوز یادم هست؛ و گشت و گذارهای کنار کارون و رستوران اَنِکس و بوت کلاب و سفر به خرمشهر و اهواز و این جور چیزها. برادرم - کاکا محمد - گفت از راه تهران به شیراز برگرد. مهلتش ندادم. کاکا محمد دانشجوی پزشکی بود و من دانش آموز ِ سال ِ پنجم ِ ادبی ِ دبیرستان ِ نمازی ِ شیراز. اشتباه نکنم، شب ِ دوازده فروردین با قطار راهی تهران شدیم و گمانم دیرگاه شب سیزده به تهران رسیدیم. تاکسی و مختاری و امیریه و باغ شاه و میدان ۲۴ اسفند (حالا انقلاب) و امیر آباد و، بالاخره کوی دانشگاه - خوابگاه دانشجویان ولایتی. باز از آب کرج به بالا بیابان برهوت بود. میدان اسب دوانی جلالیه شاید آخرین نشان از آبادی بود. میدان بعدها شد پارک فرح و حالا پارک لاله؛ تا سبزۀ خاک ما تماشاگهِ کی باشد.
روز بعد سیزده بود، و باید به در می کردیم. اتوبوس کوی ما را به خیابان بیست و یک آذر (حالا شانزده) برد؛ اتوبوسی دیگر ما را به سه راه پهلوی برد؛ و بنز ِ دیزلی ِ سیاه رنگی ما را به پل تجریش برد. پل موج می زد از مرد و زن و کودک و زیر اندازهای روی دوش و قابلمه و سبد و هر چه بخواهی. رودخانه ای ولوله کنان می آمد و زیر پل ناپدید می شد. دو - سه تا کوچه باغی واره (حالا همه خیابان) به طرف شمال می رفت؛ یکی هم به طرف شرق. در جنوب، کمی دور از جاده و مردم، مغازه هایی بود و میدانچه ای و راه به طرف بازاری و امام زاده ای.
کاکا محمد گفت می رویم جادۀ نیاوران - جاده، یادمان باشد. رییس تشریفات او بود ( - : "بستنی می خوری؟" - : "نه." ). و رفتیم جادۀ نیاوران. باز دو ردیف درخت (جوی آب، یادم نیست)؛ و میان آنها جاده ای با نواری آسفالت؛ و در دو طرف آن، این بار، همه باغ و گندمزار و مزرعه. و انبوه مردم که یا کپه کپه نشسته بودند؛ یا زیرانداز پهن می کردند؛ یا می خوردند. چند ساعتی لولیدیم و گشت زدیم و دراز کشیدیم و بعد برگشتیم سرپل. بعد کبابی و نان سنگک داغی و استکان چایی در قهوه خانه ای، که رییس تشریفات، گفت برویم که اتوبوس ها بعد از ظهری خیلی شلوغ می شوند ( - : "بستنی می خوری؟" - : "نه."). از جادۀ قدیم شمیران (بعد خیابان کورش کبیر، حالا شریعتی) برگشتیم. دو راهی قلهک نرسیده، کاکا محمد گفت خانۀ حاذقی آنجا است. گفتم می دانم؛ توش خوابیده ام؛ با عمو.
رفتیم جادۀ نیاوران. باز دو ردیف درخت؛ و میان آنها جاده ای با نواری آسفالت؛ و در دو طرف آن، این بار، همه باغ و گندمزار و مزرعه |
اولین بار بود که نسبت به تهران احساس اهلیت می کردم. صبح فردا، کلۀ سحر، کاکا محمد مرا به گاراژ میهن تور برد (در خیابان فردوسی نبود؟ بالاتر از خیابان ثبت؟) . چاشتی قم (-: "زیارت می روید، زود برگردید؛ نیم ساعت بیشتر نمی مانیم، ها!")؛ ناهار شهرضا؛ شب اصفهان؛ و روز بعد، دم دمه های عصر، شیراز.
زندگی در تهران
برای کنکور که به تهران آمدم، اوضاع جوری دیگر بود. دیدار نبود؛ ماندن بود؛ لااقل دو سه ماهی تا نتایج کنکورها اعلام شوند. و فرصت بود که از چند و چون زندگی در تهران سر درآورم. هر دانشکده کنکور جداگانه داشت؛ دانشسرای عالی (حالا دانشگاه تربیت معلم) هم همین طور. در کنکور دانشکدۀ ادبیات - جامعه شناسی - قبول شدم؛ در کنکور دانشکدۀ حقوق هم همین طور؛ و همین طور دانشسرای عالی - زبان و ادبیات فارسی. در کنکور دانشسرا شاگرد اول شدم. کاکا گفت حالا که نمی خواهی حقوق بخوانی، لااقل، دانشسرا برو؛ دست کم حقوق معلمی تویش هست. دانشسرا رفتم. بعد کاشف به عمل آمد که شرکت نفت به شاگرد اول های کنکور هزینۀ تحصیلی می دهد (دویست تومان در ماه!). اینکه هیچ؛ تا شاگرد اول می ماندی هزینه سر جایش بود - نانم توی روغن بود؛ توی روغن هم ماند.
دانشگاه رفتن من و فارغ التحصیل شدن کاکا محمد و رفتنش از تهران. حالا دیگر اختیارم دست خودم بود. مجبور نبودم روزی سی بار بگویم بستنی نمی خواهم. اتاقی را هم که حول و حوش سید خندان برایم اجاره کرده بود، پس دادم. رفتم پیش همکلاسی ها. خانه ای دربست اجاره کردیم؛ در مجیدیه؛ چهار اتاق داشت و در هر اتاق دو نفر. خوش می گذشت؛ روزهای هفته در دانشسرا - سید خندان، ساختمان ایلقانیان. در ناهار خوری جمع می شدیم و حرف می زدیم. محور حرف ها سیاست بود و دختران دانشکده و شعر و داستان. ده - بیست تا شاعر و داستان نویس داشتیم؛ ده - بیست تا هم سیاسی کار. ده - بیست تا هم سوسول. بقیه آدم های سر به راه بودند؛ فقط درس می خواندند.
روزهای تعطیل، اگر زمستان نبود، یا سر پل بود و سینما و اغذیه و مخلفات؛ یا سر پل بود و کوهنوردی. درۀ شاه آباد، ای، بد نبود. گلاب دره به درد پیک نیک می خورد. کُلک چالی در میان نبود – دربند معرکه بود. درکه هنوز کشف نشده بود. فرحزاد هم دور بود. و اگر زمستان بود به تهران سرازیر می شدیم. جاهای با حال، از غرب به شرق، میدان شاهرضا بود تا سه راه پهلوی؛ و لاله زار پایین و بالا، از توپخانه تا شاهرضا؛ و خیابان های نادری و اسلامبول و شاه آباد، گمانم، از حافظ تا میدان بهارستان. این آخری محل دل از عزا درآوردن بود؛ کافه نادری با تلخ و شورش؛ کافه فردوسی با تلخ و شیرینش؛ شاه آباد هم با کتابخانه هاش. برای چشم چرانی هم کوچه برلین حرف نداشت - اول برلین بود یا اول مهران؟
روزهای تعطیل اگر زمستان بود به تهران سرازیر می شدیم. جاهای با حال، از غرب به شرق، میدان شاهرضا بود تا سه راه پهلوی؛ و لاله زار پایین و بالا، از توپخانه تا شاهرضا؛ و خیابان های نادری و اسلامبول و شاه آباد |
مخفی نماند که جاهای دیگر هم می رفتیم یا می رفتند. دروازه قزوین من نمی رفتم؛ هنوز هم نمی دانم چشمش را نداشتم که ببینم. یا دلش را که ببازم یا مشکلم چیزی دیگر بود. اما کوچه مروی می رفتم لااقل ماهی یک بار برای صرف بریانی. باب همایون هر وقت دست می داد؛ یا خبابان کاخ جنوبی و حوالی برای دیدن خانه های زیبا و نجیب و محجوب؛ یا قم برای دیدن پسر عمو - آقا سید احمد مرحوم - که تاس کباب های خوشمزه در مدرسه خان بار می گذاشت - خدایش بیامرزاد!
کی عوض شدم، نفهمیدم. فقط در سفری به ولایت ناگهان دیدم انگار آبم با قوم و خویش و در و همسایه به یک جو نمی رود؛ یا به زحمت می رود. دیدم انگار دیگر بهترین غذا غذای ولایت نیست؛ بلکه بهترین غذا بهترین غدا است؛ حالا مال هر کی باشد گو باش. دیدم بهترین رسم و رسوم هم رسم و رسوم ولایت نیست؛ بلکه بهترین رسم و رسوم است که بهترین رسم و رسوم است. و خانه و کوچه و بازار و دید و بازدید و چه و چه هم همین طور.
سالها بعد بود که فهمیدم - ای دل ِ غافل - چه بر سرم آمده. فهمیدم از بهشتِ نظام ِ بستۀ بینش ها و باورهای همگن ِ ولایتی به جهنم ِ نظام ِ باز ِ جامعه ای باز پرتاب شده ام. فهمیدم به گناه این گذار حالا باید خودم برگزینم و خودم هم مسئولیت گزینش های خودم را به عهده بگیرم. فهمیدم افسارم را به دست خودم داده اند؛ فهمیدم یک خود وانهاده شده ام – و چه دیر.
چه عواملی در این دیگرگونی بیشترین نقش را داشتند، نمی دانم. کلاس و کتاب نبود؛ یا جز کلاس های یکی چند استاد نبود، مثل کلاس های مرحوم آریان پور و مرحوم محجوب و مرحوم کیا و یکی دو مرحوم دیگر. به عقب که بر می گردم، احساس می کنم عوامل اصلی همان حرف های کوی ناهار خوری دانشگاه بود و حرف های توی خوابگاه بود و درگیری در برخی رخدادهای بزرگ (نظیر خیزش معلمان به رهبری درخشش و ماجرای خرداد ۴۲ و این ها) بود و کتاب ها و اعلامیه هائی بود که پنهانی رد و بدل می شدند و، در یک کلام، فراهم شدن زمینه برای سنجیدن خرده فرهنگ های ولایات و فرهنگ فراگیر تهران و فرهنگ جهانی در حدی محدود بود و سبک و سنگین کردن رسم و رسوم جاهای مختلف بود و سینما بود و وِل خواندن و باز هم ول خواندن بود و عوامل پیرامونی دیگر، همه گرداگرد عامل اصلی تحصیل در دانشگاه.
و اگر بپرسند چه کسانی در این دیگرگونی بیش از دیگران مؤثر بودند، شاید در یک پس نگری ِ سردستی بتوانم بگویم اول از همه همشاگردی ها، بعد معدودی از اساتید از همان ردیف که گفتم، بعد دیدارهای اتفاقی یا کسانی که نام و آوازه ای داشتند، مثل غلامحسین ساعدی، جلال آل احمد، مرتضی مطهری در مجالس وعظ، منوچهر آتشی، اسماعیل خوئی و نظائر این ها. حضور همزمان این ها بود با عوامل دیگر که مرا از ذهنیت تک صدایی به ذهنیت چند صدایی رهمنون شد و از فرهنگ بسته به فرهنگ باز، که با همۀ مصیبت هایش، به هر حال، آزادی بخش - بلکه رهایی بخش - بود و هست؛ یا، به هر حال، برای من بود.