باز خوانی چند پرونده جنایی :شیاطینی در پوست انسان
باز خوانی چند پرونده جنایی :شیاطینی در پوست انسان
آلبرت فیش پیرمردی با چهره مهربان اما در واقع شیطانی بود که دستکم 15 کودک بیگناه را به کام مرگ فرستاد. 
به گزارش خبرگزاری فارس، روان شناس زندانی که در سال 1934 با آلبرت فیش در زندان مصاحبه کرده بود در یادداشتی می نویسد: هیچ جرم شناخته شده ای وجود نداشت که فیش مرتکب نشده باشد.
فیش که یک نقاش ساختمان و پدر 6 فرزند بود در عین حالی که قاتل بود به اذیت و آزار کودکان می پرداخت. وی مدعی شده بود که به 100 کودک حمله کرده است.این اعتراف وی بحدی تکان دهنده بود که حتی دادستان در هنگام قرائت کیفرخواست در دادگاه نیز شوکه شده بود.
آلبرت فیش در واشنگتن به دنیا آمد پدرش کاپیتان یک کشتی در زمانی که وی به دنیا آمد 75 ساله بود.شماری از افراد خانواده وی دارای مشکلات روانی و مذهب گریز بودند.یکی از برادرهایش مشکل عقلی داشت و دیگری الکلی بود.پدرش هنگامی که آلبرت پنج ساله بود درگذشت و وی به یتیمخانه فرستاده شد و همواره از آن می گریخت.
آلبرت هنگامی که 49 ساله بود با حادثه ای تکان دهنده مواجه شد. همسرش وی را ترک کرده و با مردی دیگر ازدواج کرد.پس از آن شخصیت آلبرت تغییر کرد و رفتارهای عجیبی از او سر می زد و این رفتار بتدریج وی را به یک قاتل مخوف تبدیل کرد.اکثر قربانیان وی کودکانی بودند که فریب ظاهر مهربان و پدرانه وی را می خوردند و به دام وی می افتادند.
وی یک دگرآزار مخوف بود که انواع و اقسام شکنجه ها را در قبال قربانیان جوان خود به کار می گرفت. وی بیماری بود که فرزندانش را مجبور می کرد وی را کتک بزنند. وی در عین حال علاقه بسیاری به جمع آوری مطالبی درباره انسانهایی می کرد که گوشت دیگر انسانها را می خوردند.
فیش در سال 1928 برای اینکه مزه خوردن گوشت انسانی را بچشد دختری 12 ساله به نام "گریس بود" را قربانی کرد.وی دختر پدر و مادری بود که فیش را می شناختند و به وی اعتماد داشتند. هنگامی که فیش به آنها پیشنهاد کرد که دخترشان را با خود به جشنی ببرد، پدر و مادر بدون سوءظن اجازه چنین کاری را دادند.
فیش به جای آنکه گریس را به جشن ببرد، وی را به کلبه اش در وستچستر کاونتی در نیویورک برد. سپس دختر را خفه، سرش را جدا و با ساطور تکه تکه کرد. سپس گوشت بدن وی را درون قابلمه ای ریخت و آن را به همراه پیاز و هویج پخت. وی سپس غذایی را که از گوشت دختر بیچاره پخته شده بود، با ولع تمام خورد و سپس متواری شد.
چندین سال بعد، والدین گریس نامه ای از فیش دریافت کردند با این مضمون که چه بلایی بر سر دخترشان آورده است. نامه ای که برای والدین گریس ارسال شده بود از اتاقی اجاره ای در مانهاتان ارسال شده بود.فیش دستگیر و سریعا محاکمه شد.هیات منصفه این امر را رد کردند که وی بیماری روانی است و وی را به اعدام با صندلی الکتریکی محکوم کردند.
عکسی که با اشعه ایکس از بدن وی گرفته شد نشان داد که 29 سوزن در اطراف لگن فرو رفته است که برخی از سوزنها بسیار بزرگ بوده و برای اعضای درونی بدن وی بسیار خطرناک بوده اند. وی اعتراف کرد که سالها سوزنها را به بدن خود فرو می کرده است و در می آورده است.وی در عین حال گفت که علاقه بسیاری داشت که سوزن ها را به بدن قربانیان خود فرو کند. بنظر می رسید وی از اینکه دیگران رنج بکشند خوشحال می شده است حتی پنبه را به الکل آغشته کرده و آن را روشن می کرد و به روی بدن قربانیان خود می انداخت.
وی در 16 ژانویه سال 1936 در سینگ سینگ نیویورک اعدام شد.وی در حالی که در انتظار مرگ بود حتی به مجری اعدام خود کمک کرد تا سیمهای برق را به پای وی وصل کند.
وی در جایی گفت: من سالهای بسیار دور در دوره ای که در چین بودم و قحطی این کشور را فراگرفته بود از مزه گوشت بدن انسان لذت بردم. گوشت بدن انسان عالی است.گوشت دختربچه ها از گوشت پسربچه ها خوشمزه تر است."
چارلز مانسون؛ قاتلی برای تمام فصول
مانسون و "خانوادهاش" قتل عام افراد "ثروتمند و مشهور" را آغاز کردند و زمینه ساز جنگی بین آمریکاییهای آفریقایی تبار و سفید پوستان شدند.
مانسون در 12 نوامبر سال 1934 از مادری 16 ساله به نام کاتلین مادوکس و پدری به نام ویلیام ماسون به دنیا آمد.چارلز بخشی از کودکی خود را در کنار عمه سختگیر و مادر بی خیال خود سپری کرد که اجازه می داد هر آنچه که می خواهد انجام دهد.
وی در 12 سالگی به مدرسه پسرانه جیبلات فرستاده شد.وی در این مدرسه تمایلی برای درس خواندن نداشت و به زودی از مدرسه فرار کرد اما مادرش وی را به مدرسه بازگزداند. چارلز دزدی را آغاز کرد و به مراکز تربیتی بسیاری فرستاده شد که از آنها نیز می گریخت.در 17 سالگی هنگامی که عمه سختگیرش به وی پیشنهاد منزل و شغلی کرد، بختهای یک زندگی عادی برای وی قوت گرفت. بر عکس وی در حالی که در آستانه عفو بود، تیغی را زیر گلوی پسری قرار داد و وی را مورد اذیت و آزار قرار داد.
مانسون به دلیل اقداماتی که می کرد از دزدی گرفته تا اذیت و آزار زنان، نیمی از زندگی خود را پشت میله های زندان گذراند تا اینکه پس از آزادی از زندان در دهه 1960 وارد دنیای رویاها شد. آن روزها، روزهای مواد مخدری چون "الاسدی" و هروئین، حشیش، موبلندها و بی بندوباریها بود که برای مانسون بهشتی محسوب می شد.
وی در سن 34 سالگی عدهای از جوانان بی بندوبار بین 25 تا 30 ساله را گرد خود جمع کرده بود که گروهی مخوف بودند.مانسون به آنها این حس را داد که مهم هستند و از پس هر کاری بر میآیند. آنها مانسون را عبادت می کردند و وی را آمیخته ای از مسیح و شیطان می دانستند.مانسون که از ضریب هوشی بالایی برخوردار بود بر این باور بود که درگیری نژادی قریب الوقوع بود به این معنی که آمریکایی های آفریقایی تبار به مقابله با سفیدپوستان بپردازند. وی از هوادارانش خواست که از دیدگاه وی حمایت کنند و برنامه اش این بود که با به قتل رساندن سفید پوستان سیاه پوستان را در این امر مقصر جلوه دهد. قبل از خاتمه یافتن این جنگ مانسون و "خانواده اش" به تپه ها گریختند و مردم گفتند که این قتلها به این دلیل بوده است که وی به این دلیل که در صنعت موسیقی نتوانست برای خود جایی دست و پا کند به فکر انتقامجویی افتاد.
در ساعت 8:30 دقیقه صبح زمستان سال 1969 یک زن سیاه پوست میان سال در منطقه سرسبز مقابل منزلی در منطقه بل ایر لس آنجلس فریاد زد" یکی اینجا مرده است".این زن وینفیرد چاپمن مستخدمه رومن پولانسکی کارگردان معروف و همسر بازیگریش شارون تیت بود.آنچه که پلیس به چشم دید صحنه ای دلخراش بود.در خودرویی که کنار جاده پارک کرده بود جسد مردی جوان دیده می شد که سوراخ سوراخ شده بود.جسد مردی دیگر حدودا 30 ساله روی چمن افتاده بود و در کنارش نیز زنی با موهای سیاه به زمین افتاده بود.
دو گلوله به مرد اصابت کرده بود، 13 ضربه به پسرش و جای 51 ضربه چاقو نیز روی بدنش دیده می شد.بر روی بدن زن جای 28 ضربه چاقو دیده می شد.جسد زنی با موهای بلوند که به روی شکم افتاده بود کنار آتش پیدا شد.آن طرفتر جسد زن بارداری دیده می شد که با طناب خفه شده بود. جسد مردی دیگر نیز به چشم می خورد که با یک طناب نایلونی خفه شده بود.روی صورت وی یک حوله خونین دیده می شد. جای ضربات چاقو نیز بر روی بدن وی نمایان بود.زن باردار شارون تیت بود. 16 ضربه چاقو بر روی بدن وی دیده می شد.با خون وی بر روی در واژه "pig" که مخفف نام گروه مانسون بود دیده می شد.
این قتل ها رعب و وحشت زیادی را در هالیوود ایجاد کرد.طی 24 ساعت حادثه دلخراش دیگری روی داد. این بار در خانه لنو و رزماری لابیانکا دو بازیگر هالیوود. چنگالی در چشم چپ لنو فرورفته بود و واژه جنگ بر روی شکم وی با چاقو کنده شده بود."عبارت مرگ بر خوکها" و "بپاخیزید" نیز با خون بر روی یخچال و دیوارها دیده می شد.41 ضربه چاقو بر روی بدن رزماری دیده می شد.قاتلان پس از این جنایت دوش گرفته بودند، غذا خورده و به سگ های قربانیان نیز غذا داده بودند.
گرچه مانسون و اعضای باندش چند روز بعد به اتهام سرقت خودرو در مخفیگاهشان دستگیر شدند اما کسی به آنان مظنون نشد که همه این جنایات کار آنها بوده است و دیری نپائید که آزاد شدند.
در اکتبر، زنی مرتبط با باند مانسون به اتهام قتل یک معلم موسیقی به نام "گری هینمن" روانه زندان شد.وی دست داشتن در این قتل را رد کرد اما نام دو زن را آورد به نامهای سوزان آتکینز و مری برونر. گرچه آتکینز نیز دست داشتن در این جنایت را رد کرد اما به همسلولی خود به نام ویرجینیا گراهام گفت که در قتلهای لابیانکاها دست داشته است. گراهام می گفت آتکینز دیوانه شده است که این حرفها را می گوید مبنی بر اینکه چه احساسی خوبی داشته است که چاقو را را در شکم لابیانکاها فرو می کرده است.
اما گراهام به رونی هاروارد دیگر هم سلولی خود درباره این مسئله گفت. گراهام بتدریج دریافت که آتکینز دارد واقعیت را میگوید اما هنگامی که خواست واقعیت را به افسران پلیس زندان بگوید از این کار امتناع کرد.این هاروارد بود که سرانجام به یکی از مقامات زندان این حقیقت را گفت و اصل ماجرا به گوش رئیس پلیس لس آنجلس رسید.
در نتیجه مانسون و دارو دسته اش به قتل لابیانکاها متهم شدند. مانسون و برخی از اعضای گروهش به مرگ محکوم شدند اما از آنجایی که دادگاه عالی کالیفرنیا مجازات مرگ را در سال 1972 ملغی کرده بود آنها به حبس ابد محکوم شدند.
مانسون در زندان همچنان با هوادارانش مکاتبه می کرد و گفته می شود یکی از آنها می خواست رئیس جمهوری آمریکا را ترور کند. گفته می شود مانسون بیش از همه زندانیان آمریکا نامه دریافت می کرد و اکنون نیز سایت اینترنتی خاص خود را دارد.
چارلز مانسون در جایی گفته است که 35 نفر را به قتل رسانده است با این حال شمار دقیق قتل های وی مشخص نیست. وی به 9 بار حبس ابد محکوم شد.وی در سال 1997 در جریان استماع خود برای عفو گفت که سخت مشغول کار بر روی سایت اینترنتی خود است و هیچ زمانی برای درخواست عفو ندارد.گفته می شود چارلز مانسون در حال حاضر به عنوان دستیار یک استاد جرم شناسی در سیستم قضایی آمریکا مشغول کار است.
مخوفترین قاتلان قرن 20 انگلیس
ایان برادی و ماریا هیندلی دو تن از مخوف ترین قاتلان کودکان در قرن بیستم انگلیس هستند.
ایان برادی و ماریا برای کودکان جان می دادند.این زوج در سال 1961 در حالی با یکدیگر آشنا شدند که در یک شرکت مواد شیمیایی در منچستر مشغول به کار بودند.ماریا یک تایپیست 19 ساله بود و ایان یک کارمند 23 ساله حسابداری.آنها بتدریج عاشق یکدیگر شدند و حس قتل بی انگیزه کودکان و نوجوانان در آنها قوت گرفت.
برادی در گلاسکو به دنیا آمد و فرزند یک مستخدمه بود. وی هرگز ندانست که پدرش کیست و توسط والدینی ناتنی پرورش یافت. وی در 18 سالگی به دلیل قانون شکنیهایش به مرکز تربیتی در بورستال فرستاده شد اما هنگامی که به مصرف مشروبات الکلی روی آورد وی را به بخشی دیگر از این مرکز تربیتی که قوانین سختگیرانه ای مورد اجرا قرار می گرفت فرستاد شد و در آنجا شخصیت پیچیده خود را بروز داد.
هیندلی دختری عادی بود که در حومه صنعتی گورتون به دنیا آمد و پرورش یافت.
وی از هر جهاتی دختری معمولی بود و از عملکرد خوبی در مدرسه برخوردار نبود. وی در سنین نوجوانی کاتولیک شد و مرتبا در مراسم عبادی آن شرکت می کرد.
آنها هنگامی با یکدیگر دیدار کردند که برادی برای تبدیل شدن به یک فرد دارای مشکلات روانی آمادگی داشت. وی یک کتابخانه شخصی با موضوعات شکنجه و قتل داشت.
وی در سال 1963 آشکارا درباره دیدگاهش برای دست زدن به قتلی بدون نقص سخن گفت. وی در 12 جولای همان سال به هیندلی که اکنون فرمانبردارش شده بود گفت که زمان فرارسیده است تا اقداماتشان را شروع کنند.برنامه آنها این بود که در حاشیه خیابان های حومه منچستر پرسه بزنند تا کسی را برای کشتن پیدا کنند.برایشان فرق نمی کرد این فرد مونث باشد یا مذکر.همین که قربانی کم سن و سال باشد باعث خشنودی برادی می شد. هیندلی در مناطق مسکونی سوار بر وانتی کرایه ای چرخ می زد در حالی که برادی سوار بر موتور در پی وی می آمد. هیندلی هنگامی که قربانی می یافت چراغ های چشمک زنش را روشن می کرد و به برادی علامت می داد.هیندلی توقف می کرد و قربانی را به این امید که اگر به وی در پیدا شدن دستکش گرانقیمتی که طی پیکنیکی در جنگل گم شده کمک کند، پاداش می گیرد، سوار بر وانت می کرد.
آنها در جولای سال 1963 دختر 16 ساله به نام پائولین رید را که همسایه ماریا بود سوار کردند.آنها به سوی منطقه ای به نام "مورس" راندند و وارد منطقه ای خوش آب و هوا شدند که زوج های جوان و طبیعت دوستان به آنجا می رفتند.در آنجا ماریا برادی را به عنوان دوست پسر خود معرفی کرد.برادی به هیندلی گفت که خودرو را برای پارک به جای بهتری ببرد در حالی که او و پائولین به امید یافتن دستکش از جاده دورتر می شدند.
برادی ناگهان به پائولین حمله و او را اذیت و آزار کرد و سپس گلوی وی را با چاقو برید. آنها سپس جسد را آتش زده و اورا به طور سطحی خاک کردند و موتور را پشت وانت گذاشته و از صحنه نخستین جنایت خود متواری شدند.
ماه نوامبر عطش برادی بار دیگر برای کشتن زیاد شد. وی به هیندلی گفت زمان قتل دیگری است. این بار پسری 12 ساله به نام جان کیلبرید که وی را مقابل مغازه ای سوار کردند. آنها پسر را با طنابی خفه کردند، آتش زدند و خاک کردند.
آنها در روزی در سال 1964 لزلی آن 10 ساله را از یک زمین بازی در منطقه مایلز پلاتینگ منچستر سوار کردند. این زوج اخیرا به خانهای جدید در حومه هاترسلی منچستر نقل مکان کرده بودند.
در اینجا بود که برادی تصاویر دختران بیچاره ای را که ضجه می زدند که کاری با آنها نداشته باشد ضبط و از آنها عکسبرداری می کرد. وی بر آن بود عکسهایی را که از دختران می گرفت بفروشد. برادی در پایان جلسه عکسبرداری به هیندلی گفت که برود حمام را آماده کند تا لزلی 10 ساله را بشورند. هیندلی به حمام رفت. 20 دقیقه در حمام در انتظار ماند اما برادی با دختر نیامد. وی هنگامی که بازگشت با صحنه مخوفی روبرو شد. برادی دختر را خفه کرده بود.
ایان برادی و ماریا هیندلی در صبح 7 اکتبر 1965 هنگامی که پلیس با جستجو در منزل آنها و پیدا شدن جسد ادورادز اوانز دستگیر شدند.اگرچه پلیس صرفا به قتل اوانز مظنون شده بودند اما تحقیقات بیشتر سرنخ های بیشتری را در اختیار آنها قرار داد که حاکی از قربانیان بیشتری بود.خیلی زود پلیس برادی و هیندلی را به دیگر افراد مفقود شده مرتبط کرد.این دو قاتل همه اتهامات را رد کردند حتی با وجود آنکه شواهد مستدلی علیه آنها وجود داشت.محاکمه آنها در 19 آوریل 1966 آغاز شد.آنها در زندان در سلول انفرادی تحت تدابیر امنیتی شدید نگهداری شدند چرا که زندانیان هم قسم شده بودند که آنها را از بین ببرند.در پی این تهدیدات که آنها به قتل خواهند رسید حتی در هنگام محاکمه، آنها در یک محفظه شیشه ای ضد گلوله نگهداری شدند.
ایان برادی به سه بار حبس محکوم شد، هیندلی به دوبار حبس به علاوه 7 سال زندان محکوم شد.اعدام چند ماه قبل از آن ملغی شده بود.
برادی که گفته می شد از روانپریشی رنج می برد بعدا به 5 قتل دیگر اعتراف کرد اما پلیس نتوانست مدارکی درباره ادعاهای وی بیابد.هیندلی در درخواستهایش برای آزادی شکست خورد.
اد کمپر، شیطان در پوست انسان
اد کمپر هنگامی که پدر بزرگ و مادر بزرگ خود را کشت 15 سال داشت.اما بعد از 5 سال از تیمارستان مرخص شد.قربانیان بعدی وی دختران جوان بودند.
ادموند امیل کمپر در بربانک کالیفرنیا در 18 دسامبر سال 1948 از مادری به نام ای.ای و پدری به نام کرنل کمپر به دنیا آمد.پدر و مادر وی از قد بلندی برخوردار بودند.
پدر به عنوان یک برقکار مشغول کار بود اما یک قهرمان جنگی محسوب میشد که در واحد نیروهای ویژه اروپا خدمت کرده بود اما جمع آوری اسلحه را دوست داشت.منزل آنها پر از انواع سلاح هابود. اد جوان پدر خود را پرستش میکرد. در سال 1957 پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. وی به همراه مادر برای زندگی به مونتانا رفت.اد پدرش را از دست داد و این امر بر وی تاثیر بسزایی گذاشت.
اد در 9 سالگی گربه خانواده را زنده زنده سوزاند، سپس سرش را از تن جدا کرد و آن را به طنابی آویزان کرد.وی از این کار لذت می برد.وی رویای کشتن انسانها را دوست داشت.بتدریج این حس در او قوت گرفت.وی در رویاهایش اقدام به کشتن انسانها می کرد.یکبار تمامی عروسک های خواهرش را تکه تکه کرد.در حالی که در مدرسه همکلاسیهایش از وی حساب می بردند. وی باوجود جثه کوچکش خوفناک شده بود.
وی در 15 سالگی نخستین تجربه کشتن را به دست آورد. قربانیانش والدین پدرش بودند که با آنها در مزرعه شان در نورث فورک کالیفرنیا زندگی می کرد. اد به همراه مادربزرگش در آشپزخانه نشسته بود. مادربزرگش سرش غر می زد.اد ازکوره در رفت بنابراین رفت اسلحه اش را برداشت تا برود کسی را بکشد. مادر برزگ فریاد می زد به پرندگان کاری نداشته باشد. وی برگشت و گلوله ای در سر مادربزرگش خالی کرد و دو گلوله نیز به پشت مادربزرگ اصابت کرد. اد در حالی که جسد مادربزرگ را به سوی اتاق خواب می کشید صدای خودروی پدربزرگش را شنید.
وی مترصد ورود وی بود و با یک گلوله وی را از پای درآورد.وی به پلیس گفت: از این امر متعجب بودم که کشتن مادربزرگم چه احساسی دارد.
وی هرگز محاکمه نشد و مجنون اعلام شد، یک روان پریش.در دسامبر سال 1964چند روز قبل از آنکه وی 16 ساله شود وی به دلیل دیوانگی در بیمارستان بستری شد.
اد کمپر هنگامی از بیمارستان مرخص شد، به وی گفته شد برای زندگی به نزد مادر خود نرود.پزشکان بر این باور بودند که مادر منشا اکثر مشکلات وی بودهاست.با این حال وی به منزل مادرش رفت که در آنجا مشاجره جدی درگرفت.اد با پول کافی که جمع کرده بود راهی شمال شد.؛ به آلمدا نزدیک سان فرانسیسکو که در آْنجا آپارتمانی با یکی از دوستان اجاره کرد.اکثر اوقات در حال پرسه زدن در بزرگراه های کالیفرنیا بود و به دنبال سوار کردن زنان جوان توراهی بود.
در 7 مه سال 1972 وی دو دختر دانشجوی 18 ساله به نام های آن پیس و آنیتا لوچاسی را سوار کرد.آنها می خواستند به دانشگاه استنفورد بروند که با خودرو کمتر از یک ساعت فاصله داشت.اد کمپر کنار جاده ایستاد و سپس به آنها گفت که میخواهد آنها را به آپارتمان خود ببرد. آنها را در داخل خودرو کشت. با علم به اینکه هم خانهاش در اَن زمان در خانه نیست. اجساد دختران را به آپاراتمانش برد. آنها را قطعه قطعه کرد و سپس از آنها عکس گرفت.
قربانی بعدی وی اکیکو کو 15 ساله بود که در هنگام سفر وی به فرسکو به دام وی افتاد. وی به این شهر می رفت تا با دو تن از روانشناسان دیدار کنند که از پیشرفت وی خشنود بودند و حتی پیشنهاد کردند که سابقه جنایی وی مختومه شود.
اد قبل از آنکه تصمیم بگیرد به مقامات شخصیت واقعی خود را نشان دهد، چند تن دیگر را نیز از پای درآورد.
در 20 آوریل، اد به سوی آپتوس راند تا مادرش را ببیند. وی هنگامی به خانه رسید که مادرش سر کار بود. بنابراین مشروبی نوشید و تلویزیون تماشا کرد.مادر سرانجام 4 صبح به خانه بازگشت. کمی با مادر صحبت کرد. سپس به رختخواب رفت تا بخوابد. تا ساعت 5 صبر کرد. مطمئن شد که مادر خوابیده است. چکش و چاقویی برداشت. روی سر مادر رفت. مدتی به مادر نگاه کرد. سپس چکش را با تمام قوا به سر مادر فروآورد. سپس گلوی مادرش را با چاقو برید و سرش را جدا کرد.
سپس به سالی هالت، زنی 50 ساله که دوست مادرش بود زنگ زد و او را به خانه کشاند. سپس او را به قتل رساند و سرش را از تن جدا کرد.
این خود اد کمپر بود که به پلیس زنگ زد و اعتراف به ارتکاب قتل ها کرد. وی سپس توسط نیروهای نظامی دستگیر شد.
وی هنگامی که شروع به صحبت کرد کسی جلودار وی نبود. وی دست راست خود را بالا برد و اعتراف کرد و همه جزئیات را گفت. پس از اعترافاتش به همراه کارآگاهان و خبرنگاران به محل هایی رفت که بقایای قربانیانش را پنهان کرده بود.
وی پس از آن گفت که مشکل روانی دارد اما در 8 نوامبر سال 1973 به ارتکاب 8 فقره قتل عمد مجرم شناخته شد و به حبس ابد محکوم شد.
قاضی توصیه کرد که وی هرگز نباید آزاد شود. وی قبل از محاکمه اش گفت به این دلیل اعتراف کرد که نیاز به کمک داشت و در زندان خود را در اتاقش محصور کرده که نتواند کسی را آزار دهد.
وی هیچگاه فرجام خواهی نکرد.