مصاحبه با حامد بهداد و باران کوثری بازیگران فیلم روز سوم

مصاحبه با حامد بهداد و باران کوثری بازیگران فیلم روز سوم

 مجید توکلی؛ باران کوثری می نشیند روبه روی حامد بهداد تا از بازی شان در روز سوم حرف بزنند. بازی در فیلمی که یک ماهه ساخته شد و بازیگرانش بدون فیلمنامه ای قرص و محکم جلوی دوربین رفتند. نقاط مشترک و تضاد زیادی هم بین هر دو نفرشان وجود دارد. می گویند حامد بهداد یکی از بهترین بازی هایش را در این فیلم انجام داده و می گویند بازی باران انتظار را برآورده نکرده است. آنها روبه روی هم می نشینند تا از فیلم شان بگویند. از دختری که نماد وطن است و مرد عراقی که عاشقانه دوستش دارد.


موضوعی که در روز سوم وجود دارد و ما را تا پایان قصه پیش می برد، داستان «عشق و نفرت» است. عشق و نفرتی که بین سمیره و فواد وجود دارد.

باران؛ در مورد فواد نفرت وجود دارد؟

حامد؛ نفرت از جنگ در ناخودآگاه جمعی تماشاگر ایرانی بعد از هشت سال وجود دارد. ولی قبل از جنگ چه نفرتی می تواند بین این دونفر باشد، جز این که فواد اندکی عرب تر است و سمیره اندکی ایرانی تر و حد فاصل این دو نفر، اروندرود و شط العرب است که در طول تاریخ بر سر آن دعوا بوده.

باران؛ به نظر من عشق است ولی در این بین اتفاقاتی می افتد که به عشق و نفرت ربطی ندارد. یک مرزبندی سیاسی شکل می گیرد و تو مجبوری یا این طرف خط باشی یا آن طرف خط و به جز اینها انتخابی نداری. چیزی که به نظرم «روز سوم» را زیبا می کند، همین است. فواد در آن طرف خط ایستاده ولی هنوز به شدت عاشق است و می خواهد سمیره را به دست بیاورد. سمیره هم تا یک جایی عاشق فواد است.

تا جایی که بحث عرق به وطن پیش نیامده.

باران؛ نه. فراتر از بحث ملی گرایی است. قبل از جنگ هم بحث ملی گرایی وجود داشته ولی عشق از آن برتر بوده. اما جنگ این قدر اتفاق بزرگی است که می آید و حتی عشق را تحت تاثیر قرار می دهد.

حامد؛ فواد آدم عاشقی نیست. مرد بسیار خودخواهی است. نه به خاطر این که نماد عراقی ها است بلکه چون عرب است. عرب حتی اگر در جنگ هم باشد خودخواه است. عرب جماعت اخلاق منحصر به فرد خودش را دارد. عشقش تملک است. به زن مثل یک شی نگاه می کند.

حتی یک جایی هم می گوید سمیره مال من است.

حامد؛ می گوید سمیره مال من است. اما مگر زن میز تحریر است؟ مگر کالسکه است؟ عرب این جوری است دیگر. مثلاً زن و شتر و نخل را معامله می کند. این ربطی به جنگ ندارد.

پس یک جورهایی عشق سمیره حقیقی تر است؟

حامد؛ عشق سمیره حقیقی تر نیست، عشق سمیره زنانه تر است. آن هم از نوع ایرانی اش.

حامد موقع بازی در فیلم به این فکر کردی که باید چه عشقی و از چه جنسی را نشان بدهی؟

حامد؛ اجرا از تحلیل جدا است. تو تحلیل می کنی ولی باید ببینی چطور اجرایش می کنی. باید در خودت به یک روانی و نرمش برسی. به طور مثال وقتی صحنه ای را بازی می کنم که باران آن طرف دوربین نیست، ولی حسمان خوب در می آید، دلیلش این است که همدیگر را شناسایی کرده ایم.

مثل کدام سکانس؟
حامد؛ دقیقاً همان سکانسی که سمیره می خواهد از جلوی گلوله اش در برود و به رضا می گوید نیا.

باران؛ آن سکانس را در دو روز جداگانه فیلمبرداری کردیم. اتفاقاً من و حامد این صحبت ها را قبل از فیلمبرداری به آقای لطیفی گفتیم تا شخصیتمان شکل بگیرد. قرار بود سمیره نماد مام وطن باشد و فواد هم یک عراقی که فکر می کند سمیره برای او است. سمیره یعنی خرمشهر.

اینکه در خاک خودش را استتار می کند یعنی همان نماد خاک وطن دیگر.

باران؛ دقیقاً. به نظرم برخورد فواد با سمیره همان برخوردی است که با خرمشهر می کند. یعنی شهری که دوستش دارد و فکر می کند مال اوست.

ولی برخوردی که سمیره با فواد می کند با احساس فواد فرق دارد.

باران؛ نه دیگر. آن طرف داریم برخورد یک زن ایرانی را می بینیم که گذشت دارد.

حامد؛ یک رفتار تاریخی در این زن وجود دارد. رفتار تاریخی که تو در افسانه ها آن را می بینی و در ناخودآگاه همه مادران ما هم هست. ببین ما چه طور در وصف مادرانمان شعر می گوییم. تو ببین معشوق ایرانی چطور توصیف می شود. در غزلیات حافظ هم این نکته را پیدا می کنی.

باران؛ من فکر می کنم تصویری که از سمیره دریافت می کنیم، تصویر خواهری است که برای دو برادرش مادری می کند و در عین حال می خواهد عشقش را هم حفظ کند. به نظرم اینکه می خواهد با چنگ و دندان همه چیز را حفظ کند، ویژگی زن ایرانی است.

حامد؛ تو اصلاً راه دوری نرو. به خود باران نگاه کن. رفتارهای باران چه شکلی هستند؟ ما بازیگر را به علاوه نقش می کنیم. تو کافی است فواد را بدهی یک بازیگر دیگر بازی کند، یک اتفاق دیگر می افتد.

باران تو با پوریا بازی کردی ولی با حامد نه. بازی مقابل پوریا به کمکت نیامد تا با هم راحت تر باشید؟

باران؛ من و پوریا در یک سریال با هم بازی کردیم ولی دو سکانس بیشتر با هم بازی نداشتیم.

اصلاً بازی مشترک در گذشته تاثیری در ارتباط بهتر با بازیگر مقابلت دارد؟

باران؛ ندارد. تنها چیزی که برای من اهمیت دارد این است که آیا بازیگر مقابلم را دوست دارم یا نه.

بازیگری اش را؟

باران؛ هم بازیگری اش و هم شخصیتش را. برای اینکه وقتی مقابل من می ایستد، باید کاملاً احساس امنیت کنم. آیا دوست دارد مقابل من بایستد؟ حوصله اش سر نرفته؟ دارد مرا مسخره می کند یا نه؟ ولی حامد به شدت همراه امنی است. یعنی هم نسبت به من، هم نسبت به پوریا این طوری بود. ما کاملاً زمانی که با حامد بازی داشتیم بسیار راحت بودیم. حساسیتش روی پلان های ما بیشتر از پلان های خودش بود. پیش می آمد که به خاطر ما کات بدهد. خیلی از روزهایی که بازی نداشت، فقط به خاطر پلان های ما می آمد سر صحنه تا کمکمان کند. حامد همراه فوق العاده خوبی است. وقتی او سر صحنه بود می دانستم که یک آدمی غیر از کارگردان، حواسش به بازی من هست و چون خودش بازیگر است راهنمایی هایش خیلی درست خواهد بود. درست درآمدن شخصیت هم ، نه تنها در این فیلم که در اکثر کارهایم اگر اتفاق افتاده باشد به بازیگر مقابلم ارتباط داشته است.

یعنی می خواهی بگویی حتی اگر بازی ات درنیاید، مقصر بازیگر مقابل است؟

باران؛ نه. ترجیح می دهم اگر جایی تقصیری است، گردن من باشد. برای اینکه باید اینقدر بازیگر با اعتماد به نفسی شوم که حتی اگر بازیگر مقابلم را دوست نداشتم بتوانم بازی خودم را به خوبی انجام دهم.

حامد؛ تو یک جاهایی با کارگردانت قرار می گذاری. با فیلمبردارت قرار می گذاری و ماکتی را می سازی و به آن جان می دهی. حالا اگر بدانی که بازیگر مقابل رفیقت است و مطمئن باشد که قصد تخریب اش را نداری به تو اعتماد پیدا می کند. اعتماد می کند که نمی خواهی پلانش را بدزدی و وقتی اعتماد کرد، تو فضای بیشتری به او می دهی تا دیده شود. چون دوستت است، رفیقت است. آن وقت او هم همین کار را برای تو می کند.

برعکس این اتفاق هم برایت افتاده؟

حامد؛ فیلمی بازی کردم که بازیگر مقابلم یکی از معروف ترین بازیگران سینمای ایران بود. خدا را شکر جور نشد که جلوی من بایستد، چون اگر می ایستاد به جمع اعلام می کردم لطف کنید ایشان اینجا نباشد. بعضی وقت ها یک خاک انداز جلویت بگیرند بهتر حس می گیری تا بعضی از بازیگران. بعضی وقت ها تو می بینی بازیگر مقابلت برای تو دل می سوزاند و عاشق این است که تو جلوه کنی. خب معلوم است که همه چیز خوب می شود. سر «روز سوم»، چهار نفر پشت دوربین می ایستادند. باران، پوریا، برزو و مجید. بعد به ظاهر می گفتند خوب است ولی چشمانشان آن طور که باید راضی باشد نبود. من این را می فهمیدم و می گفتم؛ «آقا یک بار دیگر بگیریم». اینها چهار تماشاگری بودند که به اندازه چهل تماشاگر برایم ارزش داشتند.

پس منکر حس خوب بازیگر مقابل نیستی؟
حامد؛ حس خوب فقط از بازیگر مقابل نمی آید. گاهی اوقات آبدارچی پشت صحنه به تو حس خوبی می دهد. یک وقتی هم می بینی عوامل صحنه آن چنان فضا را به هم ریخته اند که همه چیز خراب می شود. این فقط به بازیگر مقابل بستگی ندارد.

باران؛ تو وقتی 100 تا انرژی داری و باید همه آن را خرج کنی تا حس بد پشت صحنه برایت قابل تحمل شود، دیگر برای ایفای نقش انرژی نداری. در روز سوم با توجه به شرایط سخت، چون پشت صحنه خوبی داشتیم این اتفاق نیفتاد.

سکانس های ابتدایی فیلم بیش از اندازه طولانی است یا بهتر بگویم، سکانس های ابتدایی فیلم آن طور که باید من تماشاگر را روی صندلی میخکوب نمی کند، هیجانی ندارد.

باران؛ به نظرم سکانس های ابتدایی فیلم از بازی من و مونتاژ ضربه خورده است. چون همان اتفاقی که تو می گویی نمی افتد. پوریا اتفاقاً یکی از عوامل نجات دهنده سکانس های ابتدایی است.

شاید به این خاطر است که فیلمنامه نداشتی.

باران؛ این دلیل نمی شود. چون همه به یک اندازه فیلمنامه نداشتیم. حامد و پوریا هم فیلمنامه نداشتند ولی خیلی خوب بازی کردند و من آنقدر که دلم می خواست خوب نبودم. شاید دلیل اش دو کار قبلی باشد. در صاحبدلان و خون بازی، من آنقدر وابسته و متکی به فیلمنامه بودم که همه چیز برایم راحت بود. وقتی هم سر روز سوم آمدم، کم آوردم. چون پوریا هم سر صاحبدلان بود و در «روز سوم» خوب بازی کرد.

این به باران کوثری مغرور آن روزگار ربطی ندارد؟ به نظرم خیلی با این حس به سراغ روز سوم رفتی.

باران؛ سر روز سوم، واقعیت سینما برایم روشن شد. یعنی فهمیدم خانم کوثری؛ از این خبرها نیست. اینکه مثل خون بازی یا صاحبدلان، گروه در خدمت شما باشد. متن داشته باشی و همه چیز سر جایش باشد. یک وقت هم در یک شرایطی قرار می گیری که هیچ چیز همراه تو نیست به جز یک گروه خوب. البته شاید این چیزی که می گویی هم باشد.

شاید یا واقعاً..؟

باران؛ من خودم هنوز دارم تجزیه تحلیل می کنم که واقعاً سر «روز سوم» چه اتفاقی برایم افتاد. حامد شاهد است. مثلاً ما می خواستیم پلان تجاوز سرباز عراقی را بگیریم و من باید گریه کنم. من بازی می کردم و وقتی به گریه کردنم می رسیدم، می گفتم ببخشید. اصلاً نمی توانستم. انگار آن اتفاق روانی که باید بیفتد، نمی افتاد.

حامد؛ راست می گویی... چرا این جوری بود؟
باران؛ نمی دانم و جالب اینجاست. تنها چیزی که من را نجات داد، حضور همراه باهوشی مثل حامد بود که کنار دوربین می ایستاد و مدام انرژی می داد. سر پلان گریه کردن من که رسیدیم، اشاره می کرد«خوبه... خوبه... خوبه...». من هم اعتماد به نفس پیدا می کردم و پلان را می گرفتیم. آن آدم دیگر فواد نبود. حامد بهداد دوست بود. می خواهم بگویم نمی دانم چرا، ولی سر روز سوم خیلی جاها قفل می کردم.

روز سوم قبل از هرچیز حاصل بارانی است که در خون بازی، بازی حسی کرده و در صاحبدلان بازی تکنیکی و فکری کرده این یکی هم درمی آید ولی این طور نشده. بین بازی حسی و تکنیکی گیر کرده ای. به طور مثال در سکانس پایانی فیلم آن طور که انتظار می رود نیستی.

باران؛ همه چیز را می پذیرم که تقصیر من است ولی به شدت با دکوپاژ پایانی فیلم مساله دارم. با اینکه همیشه به دکوپاژ آقای لطیفی اعتقاد دارم، ولی نمی فهمم چرا پایان فیلم این شکلی است. اصلاً زاویه، زاویه چغری است.

اگر یک بازیگر معمولی این صحنه را بازی می کرد، مشکل حل بود و می پذیرفتیم. ولی هوشمندی ای که باران در خون بازی و صاحبدلان از خود نشان می دهد، این انتظار را به وجود می آورد که حداقل یک نگاه خاص در سکانس پایانی داشته باشد. نگاهی که پایان فیلم را برای ما باورپذیر کند.

حامد؛ باران در صاحبدلان پایین تر از روز سوم است.

باران؛ حامد صاحبدلان را دوست ندارد.

چرا؟

حامد؛ باران در صاحبدلان کاری نکرده است.

به نظرم تصویر آن دختر چادری را عوض کرده. یعنی مردم راحت او را پذیرفتند.

باران؛ حامد این نکته را قبول نداری که او قرار نبود کار عجیبی انجام دهد، به جز اینکه درست چادر سرش کند؟

حامد؛ این شامل آن نقش نمی شود. ما سرعت را با عجله، ترس را با احتیاط و جسارت را با شجاعت اشتباه نگیریم.

یعنی باران روز سوم از باران صاحبدلان بهتر است؟

حامد؛ صد درصد...

باران؛ من پای کلیت بازی ام در روز سوم می ایستم. به شدت هم می ایستم.

حامد؛ پای کلیت صاحبدلان می ایستی یا روز سوم؟

باران؛ صاحبدلان. ولی به خودم در «روز سوم» یکسری انتقاد دارم.

درباره لهجه سمیره چطور؟ لهجه ات خوب در نیامده؟
حامد؛ لهجه چه اهمیتی دارد.

به هر حال بازی بازیگر را سخت می کند.

حامد؛ شما به سالوادور نگاه کنید. وارد روستایی از یک ایل می شویم که من هنوز اسم آن را بلد نیستم. شما می دانید مردم سالوادور با چه لهجه ای حرف می زنند؟ ما آن زبان را نمی شناسیم. اصلاً نمی دانیم که آن لهجه درآمده یا نه. ولی بازیگر به گونه ای بازی می کند که تو بازی اش را در آن نقش می پذیری. بعداً کاشف به عمل می آید که این بازیگر در لهجه خیلی موفق نبوده. اصلاً مهم نیست تو با چه لهجه و زبانی حرف می زنی. این آخرین کاری است که یک بازیگر باید به آن توجه داشته باشد.

باران؛ من در مخالفت با تو نمی گویم. اما یک سوال دارم. ما می خواهیم با لهجه ای در فیلم حرف بزنیم که برای همه شناخته شده است، پس مجبوریم وفادار باشیم. از این طرف من دو همراه دارم مثل تو و پوریا که هر دو لهجه هایتان فوق العاده شده. تو که عین بلبل داری عربی حرف می زنی، من هم همان کار شما را انجام می دهم ولی لهجه ام در نمی آید.

حرف حامد هم همین است. هوشمندی بازیگر به این است که اگر لهجه را درست اجرا نکرد بازی اش اینقدر تاثیرگذار باشد که آن را زیر سایه قرار دهد.

باران؛ اعتماد به نفسش را ندارم. سر گیلانه این تجربه را داشتم و دوباره این اشتباه را سر روز سوم تکرار کردم.

حامد؛ اصلاً مهم نیست. حمید فرخ نژاد در ارتفاع پست. لهجه اش در ارتفاع پست چه فرقی می کند؟ وقتی حمید درست بازی می کند دیگر هیچ چیز مهم نیست. بازیگری ورای لهجه است. حبیب رضایی در آژانس شیشه ای با لهجه مشهدی حرف می زند، الحق والانصاف عالی حرف می زند. اما پر از اشتباه است. من یک مشهدی خالصم. یک خراسانی اصیل. می فهمم که این لهجه عمیقاً اشتباه است. ولی شدیداً مورد پسند من است. او دارد یک کار دیگری در بازیگری می کند. حبیب اینقدر درست بازی می کند که برای من حیرت آور است. چون بازی تاثیرگذاری دارد. مگر لیلا حاتمی در ارتفاع پست لهجه دارد؟ ولی آن قدر تو را در تنگنا قرار می دهد که فرصت نداری هیچ کاری انجام دهی. فقط با یک ته لهجه تو را در جغرافیای مورد نظر قرار می دهد. ما با کارگردان و مخاطب حرفه ای قرارداد می گذاریم. بازیگری رسیدن به شعر است. رسیدن به یک فهم. چیزی که از ازل تا ابد بین همه مرسوم خواهد بود.

باران؛ چرا ما همیشه بازی هایی را دوست داریم که عین واقعیت اند؟ ادای واقعیت را در آوردن. مثلاً سر خون بازی یکی به من می گفت آدم وقتی خمار می شود بالا و پایین نمی پرد. معتاد دیگر جان ندارد. من گفتم مهم این است که این آدم باور پذیر شده باشد، همین.

حامد؛ زبان بازیگری گاهی اوقات به موازات واقعیت است ولی عین واقعیت نیست. تو وقتی یک متن را می نویسی براساسش می نویسی ولی عین آن را نمی نویسی. باران هر وقت اعتماد به نفسش را از دست داد، می تواند بنشیند و بازی اش را در خون بازی ببیند.

باران؛ تو خودت این کار را می کنی؟
حامد؛ می دانی کدام بازی ام را دوست دارم؟ همیشه عاشق آن فیلم هایی هستم که در مرحله تدوین است و هنوز ندیدم شان. می دانم آن بهترین بازی ام است. الان مطمئن هستم «حس پنهان» عالی شده. می خواهم با اشتیاق بنشینم و آن را ببینم. سریال «یک مشت پر عقاب» را هم دوست دارم با اشتیاق بنشینم و ببینم. حتماً در آن سکانس هایی وجود دارد که از آن لذت ببرم. بعضی وقت ها از حمام که بیرون می آیم، یک حوله ای را به سبک رومیان دور خودم می پیچم و می گویم؛ رومیان، بعد یک گشتی می زنم روی اسب خیالی ذهنم. بعد یک شمشیری می کشم و....

باران؛ حامد تمام عشقش بازیگری است. ما در آبادان تمام عشقمان این بود که کارمان تمام شود و برویم هتل و...آن وقت آقای بهداد یک روز آمد گفت برویم اسب سواری. به این خاطر که ممکن است بعداً فیلم تاریخی بازی کنیم. رفتیم اسب سواری. بعد از ده روز مربی مان مات و مبهوت مانده بود. حامد می تاخت ولی من تازه بعد از ده روز ترسم از اسب ریخت.

نظرات کاربران ( شیوا - اهواز - ایران )
مطالب خوب بودن ولی وقتی میخواستم از روشون کپی کنم تو هم تو هم میشد.
پنج‌شنبه 10 آبان 1386

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.