- لابد به خاطر اینکه از کار «چکامه» خانم راضی هستین.
- نه فقط به خاطر این. چیزی که این روزها یگانه مشغله خاطرم شده، شوهرمه! احساس میکنم که شوهرم دیگه منو مثل سابق دوست نداره.
- برای چی شما باید چنین فکری بکنین؟
- ببین شوهرم دیگه دل به زندگی نمیده، نسبت به همه چیز سرد و بیتفاوت شده. میترسم، میترسم زیر سرش زبونم لال، زبونم، لال بلند شده باشه.
باید خاطر ملول و آزردهاش را تسکین میدادم. دستم را بر روی شانهاش گذاشتم و فشار دادم:
- همش خیالات باطله. مگه دیوونهس خانمی به زیبایی شما رو بذاره بره یه زن دیگه بگیره؟
لبخندی بر لبانش نشکفته پژمرد:
- درست به همین خاطر زود زود مزاحمتون میشم، بلکه دستهای معجزهگر شما زیبایی رو برام به ارمغان بیارن.
با خوشحالی روی صندلی جستی زد و گفت:
- موافقم، اما این لکهای قرمز رنگ لعنتی رو چه کنیم؟
ناگهان صدایی از پشت سر توجه هر دوی ما را به خود جلب کرد که میگفت: «اون لکهای لعنتی با من!»
متعجب و حیران هر دو با هم به طرف صاحب صدا برگشتیم. خانم «زمانی» کنارمان ایستاده بود و هرهر میخندید: برای چی اینجوری نگاهم میکنین؟ گفتم اون لکهای لعنتی با من. مگه شماها آگهی منو نخوندین؟
خانم «مینایی» آگهی را خوانده بود، ناگهان همه چیز را به خاطر آورد و جیغ کشید: اتفاقا داشتم دنبالتون میگشتم که کمی توضیح در مورد آگهیتون بدین.
- چشم، توضیح هم میدم، هر قدر که دوست داشته باشین. اگه مایلین پوستتون از تیرگی دربیاد و روشن و نرم و لطیف بشه و چین و چروکهای صورت و دستهاتون از بین بره، از شر این لکهای قرمز رنگ لعنتی خلاص بشین و از دست پیری زودرس فرار کنین و سالهای سال جوونتر بشین باید از داروهای خارجی من که شوهرم از فرانسه وارد کرده استفاده کنین.
- و در کیفش را باز کرد و لیست تایپ شدهای را بیرون آورد: بفرمایین، کافیه فقط بیعانه مورد نظر رو بدین تا اسمتون ثبت بشه.
کمکم سالن شلوغ شد. آنهایی که آگهی را خوانده بودند یک به یک در سالن را باز میکردند و یک راست سراغ خانم زمانی میرفتند. خانم زمانی دفترش را باز کرده بود و اسامی را با درخواستهایشان یادداشت میکرد. پول هایی را هم که بابت بیعانه میگرفت، دسته میکرد و توی کیف بزرگش میگذاشت:
- فقط یادتون نره که موقع تحویل داروها بقیه پولها رو همراه داشته باشین. متاسفم از گفتن اینکه نسیه اصلا نمیتونیم کار کنیم.
نیم ساعت بعد چکامه خانم، خانم زمانی را کشید کنار من و یواشکی بیخ گوشش گفت: شما سالن زیبایی منو کردین محل کسب و تجارت خودتون، اینکه اصلا درست نیست. کی گفته در آگهیتون، نشونی اینجا رو بدید، شما تنها یک مشتری هستید و نباید سوءاستفاده کنید.
خانم زمانی به آرامی گفت: خب، شلوغش نکنین، یه درصدی از فروش هم به شما میدم، حالا خوب شد؟
و به طرف مشتریانش پیش رفت: خانمها هر چی که به فکرتون برسه میتونین سفارش بدین، از دستگاههای لاغرکننده گرفته تا دستگاههای رفع موهای زاید و رفع زگیل، از لنزهای رنگی گرفته تا ادکلنها، عطرها، ماسکها، تونیکها، کرمها و لوسیونها، هر چی...
ده روز بعد سر و کله خانم زمانی پیدا شد. سفارشات مشتریها را هم با خودش آورده بود، پنج، شش کارتن پر. دو نفر هم با خودش آورده بود که کمکش کنند، میگفت خواهرزادههایم هستند: «شهین» و «مهین»! تا عصر همه سفارشات را تحویل دادند و پولها را هم گرفتند و پس از خداحافظی کردن از سالن بیرون رفتند. چکامه خانم که منتظر دریافت درصدش بود بلافاصله هما را فرستاد دنبال خانم زمانی. هما پس از چند دقیقه برگشت و خیلی یواش گفت:
- خانم زمانی گفتن جلوی مشتریا که نمیتونستم درصد شما رو حساب کنم. هفته آینده صبح زود میآم، میشینیم با هم حساب میکنیم. اما هفته آینده به جای خانم زمانی، خانم مینایی بود که صبح زود زنگ را به صدا درآورد و خود را توی سالن انداخت. عینک آفتابی بزرگی را که به چشم زده بود برداشت و روی صندلی افتاد: تموم راه رو دویدم، میترسیدم مردم منو با این شکل و شمایل ببینن و آبروم بره.
تازه آن موقع بود که ما متوجه لکههای درشت قرمز رنگ روی صورتش شدیم:
- صورتتون چی شده؟
- صورتم گر گرفته، میسوزه. همش اثرات معجزهآسای کرمهای خانم زمانیه، صبر کنید، دستم بهش برسه میدونم چه کارش بکنم.
حق هم داشت، لکههای کمرنگ و کوچک صورتش، پررنگتر و درشتتر شده بودند. سرش را بالا آورد و نالهکنان گفت: صورت منو چه کار میتونین بکنین؟ کرمی، پمادی، چیزی؟
چکامه خانم در جواب گفت:
- این صورتی که من میبینم نمیشه اصلا بهش دست زد. شما بهتره برین پیش یه متخصص پوست.
در این موقع صدای زنگ شنیده شد. چکامه خانم با سر به هما اشاره کرد که در را باز کند.
- بفرمایین این هم خانم زمانی. ایشون حتما پاسخی برای این کارهاشون دارن.
از پشت در سالن صدای داد و فریادی شنیده شد و چند لحظه بعد خانم فرهیخته در را باز کرد و داخل شد. آنقدر عصبانی بود که نگو، کاردش میزدی خونش در نمیآمد. روسریاش را از روی صورتش کنار زد و غرید: بفرمایید، این بلا رو خانم زمانی سرم آورد.
صورتش باد کرده و به اندازه یک بالش شده بود. چشمانش هم انگار دو سوراخ تنگ و کوچک شده بودند و دیده نمیشدند:
کجاست این خانم زمانی؟ بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون زار زار به حالش گریه کنن.
چکامه خانم کف دست راستش را بر پشت دست چپش کوفت و لبش را با دندان گزید. نیم ساعت نگذشته بود که پنج نفر از مشتریانمان با هم داخل سالن شدند. برافروخته بودند و دربهدر دنبال خانم زمانی میگشتند. خانمی که جوانتر از بقیه بود، گفت: «این داروها و کرمهارو به همسایهمون که دکتر داروسازه نشون دادم گفت مبادا که استفادهشون بکنین، همهشون تقلبیان و فاسد. بیخود نبود که پوست صورتم عین تخته خشک شده بود.» خانم دیگری که پوست صورت و دستهایش دچار خارش شدیدی شده بود گفت: «رفتم تحقیق کردم، این داروها با این مارکهایی که خوردن اصلا ساخت کشور فرانسه نیستن.» و خانمی که چاق بود نالهکنان گفت: «دستگاهی که به من فروخته دو روز بیشتر کار نکرد و قیمت واقعیش هم تو بازار یک چهارم قیمتیه که خانم زمانی به من انداخته.»
چکامه خانم که کلافه و سردرگم بود به طرف من آمد و گفت: گاومون زاییده، بدجوری هم زاییده! میگی چه کار کنیم سویل جان؟
به میز کارم تکیه دادم و گفتم: کاری از دستمون بر نمیآد، فقط میتونیم باهاشون همدردی کنیم.
- یعنی میگی خانم زمانی این طرفها آفتابی میشه؟
خانمها وقتی دیدند ظهر شد و خبری از خانم زمانی نشد به طرف چکامه خانم رفتند و دورهاش کردند: شما چرا اجازه دادین سالن آرایشتون محلی برای حقهبازی و کلاهبرداری این و اون بشه؟ ما دیگر پیش شما نمیآییم، به پلیس هم شکایت میکنیم.
دیدم که باید به کمک چکامه خانم بشتابم. بیچاره آش نخورده، دهانش سوخته بود. دستهایم را بلند کردم و داد کشیدم:
- خانمها به جای این حرفها و تلف کردن وقت، بهتره بشینیم و یه فکر اساسی بکنیم، فقط کافیه خونسردیمون رو حفظ کنیم.
ده روز گذشت. آرایشگاه خیلی خلوت و سوتوکور شده بود. مایی که وقت سر خاراندن نداشتیم حالا از صبح تا عصر بیکار مینشستیم و زل میزدیم بهم، یا از زور بیکاری موهای همدیگر را کوپ میکردیم.
چکامه خانم با قیافهای اخمو بالا و پایین میرفت و خانم زمانی را نفرین میکرد.
از آن ماجرای لعنتی به این ور حیثیت کاریاش را از دست داده و کلی متضرر شده بود، اما وقتی عصر یک روز خانم مینایی را دید، با خوشحالی فریاد زد و به سویش دوید. کم مانده بود که پر در بیاورد و پرواز کند:
خانم مینایی باز شما! در این موقعیت حساس ما رو تنها نذاشتین و بهدیدارمون اومدین. هرگز این محبت شما رو فراموش نمیکنم.و خواست او را به طرف صندلی خودش هدایت کند که خانم مینایی سرش را پایین انداخت و با صدای کم جانی گفت: امروز اگه اجازه بدین میخوام در خدمت سویل جان باشم.
خانم مینایی نگاهی توی آینه به صورت بدون آرایش و ساده خود انداخت و با لحن شادی گفت:
- اومدم خدمتتون که موهامو کوتاهکوتاه کنین.
باور کردنش کمی مشکل بود. دستی به موهای بلندش کشیدم و گفتم: میخواین موهایی به این قشنگی رو کوتاه کنین؟
- بله، موهام خیلی قشنگن به خصوص با اون هایلایتی که شما کردین. به چند نفر از دوستام که پرسیدن موهاتو کجا به این قشنگی هایلایت کردی، آدرس شما رو دادم، اما قصهام مفصله، تا شما کارتون رو شروع کنین، منم تعریفش میکنم.
چارهای نبود، باید مشغول میشدم. خانم مینایی نفس بلندی کشید و تعریف کرد:
- آخرین باری که اومده بودم خدمتتون ده روز پیش بود. لکههای قرمز رنگ، تمام صورتم رو پوشونده بودن و من از شدت عصبانیت کم مونده بود بترکم. چکامه خانم با یک آرایش غلیظ تا حدودی تونستن اون لکههای لعنتی رو محو و کم رنگ کنن. به خونه که رسیدم، گوشی تلفن رو برداشتم تا بلایی رو که سرم اومده بود برای یکی از دوستام تعریف کنم. نیم ساعت بعد شوهرم از سر کار اومد، از شدت خستگی رنگ به چهرهاش نمونده بود، ناچار با دوستم خداحافظی کردم. شوهرم پیرهن چروکش رو نشونم داد و گفت: امروز همکارام مسخرم کردن، بالاخره این پیراهنهای منو اطو کردی یا نه؟
پاک فراموش کرده بودم، گیج و منگ جواب دادم: امروز به آرایشگاه رفته بودم، نرسیدم.
تلوتلوخوران خود را به روی کاناپه انداخت و نالید: تو پولهای زبون بسته منو عوض اینکه خرج خونه و زندگیت بکنی، میبری دو دستی تقدیم آرایشگاهها میکنی، تازه به خونه هم که میآی یه لحظه از جلوی آینه کنار نمیری. همش آرایش، همش آرایش! صبح وقتی از خواب بیدار میشی اولین کاری که انجام میدی اینه که میری میشینی جلوی آینه کوفتی و هی به صورتت از اون پودر و کرمها میمالی. من الان ماههاست که صورت تو رو بدون آرایش ندیدم.داشت کفرم رو در میآورد. نباید این طوری باهام حرف میزد: دروغگو! تو اصلا رغبت نمیکنی به صورت من نگاه کنی، اون وقت از کجا میدونی که من هر روز آرایش میکنم یا نه؟
- خیلی خوب برو شام رو بیار بخوریم که مردم از گشنگی!
- اما من فرصت نکردم شام بپزم. میریم بیرون، یه چیزی میخوریم و زود بر میگردیم.
صداش رو بلند کرد:
- اه! مردهشوی این خونه و زندگی رو ببره! من توان حرف زدن ندارم اونوقت این میگه پاشو بریم بیرون شام بخوریم. صدای من هم بلند شد.
ناگهان چشمان سرخ و از حدقه بیرون زدهاش را به صورتم دوخت. آتش از دهانش بیرون میریخت: هر وقت به صورتت نگاه میکنم اونقدر رنگ و روغن میبینم که حالم بهم میخوره. من که با یک تابلوی نقاشی ازدواج نکردم. من دوست دارم وقتی به خونم میآم از توی آشپزخونه بوی خوش غذا بیاد، خونه عین دسته گل تمیز باشه، زنم با چهرهای گشاده به پیشوازم بیاد و با یه خسته نباشید گرم و یه چای داغ، خستگی رو از تنم در بیاره، نه اینکه مدام جلوی آینه بشینه و از صورتش روغن بچکه.
- تصمیم گرفتم از فردای اون روز حرف شوهرم رو گوش کنم و طوری باشم که اون دوست داره. بنابراین صبح که از خواب بیدار شدم به جای اینکه برم جلوی آینه و هی با صورتم ور برم، یه راست به حمام رفتم و تمام آثار و علائم آرایش رو از روی صورتم پاک کردم. بعد صبحانه خوردم و مشغول تمیز کردن خونه شدم، غروب که آمد، همه چیز مهیا بود، او لبخندی زد و گفت: فیلم که بازی نمیکنی، یک روز فقط دست از آرایش برداری...
گفتم: نه به این شرط که از دستم ناراحت نباشی، گفت: من بهترین زن دنیا را دارم.
خانم مینایی خنده شیرینی کرد و در ادامه حرفش گفت:
- حالا هم اومدم اینجا تا موهامو عین پسرها کوتاه کنم تا هر روز مجبور نشم وقت زیادی رو صرف مرتب کردنشون کنم.