ژرارد در بیست و هفتم دسامبر 1948 در فرانسه و در یک خانواده فقیر به دنیا آمد. پدرش یک حلبیساز بود. حلبیسازی که علاقه شدیدی به الکل داشت. دوران کودکی دیپاردیو درست شبیه به داستانهای چارلز دیکنز بود. مثل کودکی دیوید کاپرفیلد یا اولیورتویست پر از داستانهایی از زیر پا گذاشتن قانون آن هم به خاطر اینکه شکم خود را سیر کند.
او در دوازده سالگی مدرسه را رها کرد و سوار بر اتومبیلهای گذری به شهرهای مختلف رفت. او اتومبیل میدزدید و در بازار سیاه جنس میفروخت. شاید اگر بخت با او یار نبود و سینما او را کشف نمیکرد، سرنوشتش این بود که در دنیای جرم و جنایت زندگی کند و در زندانهای گوناگون عمر را به انتها برساند. دیپاردیو فقط در ده سال گذشته حدود چهل فیلم بازی کرده است. فیلمهای (دستمالت را در بیاور) ، (استاولسکی)، (آخرین مترو) و... ولی اصلیترین بازی او نقش (موریس) در فیلم (لولو) است. او در این فیلم در نقش مردی پاریسی و طرد شده از اجتماع ظاهر شده که بیش از کار کردن به خوش گذرانی علاقه دارد.
دیپاردیو استعداد زیادی در یادگیری زبان انگلیسی ندارد. او با لحن دست و پا شکستهای به نقل از یکی از فیلمهایش میگوید:(شاید وقتی چهل سالم شد بتوانم انگلیسی حرف بزنم.) وی در ادامه میافزاید: (در سال 2000 سعی کردم انگلیسی یاد بگیرم و شروع به تمرین کردم. قرار بود یک فیلم انگلیسی زبان بازی کنم. فیلم (بای بای میمون) ساخته (مارکو فرری) ولی در طول بازی من تا حد امکان سعی میکردم حرفی نزنم و منظورم را با سوت زدن برسانم)!
او درباره سالهای کودکی خود میگوید: من اهل (شاتورو) فرانسه هستم. در منطقهای به نام (بری.) آن جا یک جایی مثل پنسیلوانیاست. یک شهر کوچک و بسیار خسته کننده. خانواده ما خیلی پر جمعیت بود. ما شش نفر بودیم که همگی با هم در دو اتاق زندگی میکردیم. خیلی حرف است . دوازده سال و نیمه بودم که از خانه بیرون زدم و به سمت دریا به راه افتادم. دیدن دریا اولین آرزوی من بود. اگر قرار باشد که یک روزی فیلم بسازم، فیلمی درباره همین پسربچه میسازم. پسر بچهای که همانی شد که دیگران میخواستند. سرنوشت این پسر بچه بستگی به این داشت که چه کسی سر راهش قرار میگیرد. چرا که انسانها کاراکترهای مختلفی دارند. خیلی وقت است که به فکر ساخت چنین فیلمی هستم. ژرارد جوان یک پسرک ظرفشوی و دست فروش بود تا اینکه به (ریویهرا) رسید. دیپاردیو میگوید: (من برای مردم چتر نگه میداشتم. کار سختی بود. آخه خیلی کوچک بودم. دستهایم خسته میشد ولی باید بگویم خیلی هم قوی بودم. مجبور بودم درباره سنم دروغ بگویم. درباره همه چیز دروغ میگفتم. _مجبور بودم .) دیپاردیو خالکوبی کوچکی از یک ستاره بر روی بازوی عضلانی خود دارد. او درباره این خالکوبی میگوید:( آن موقع دوازده سالم بود و مدتی بود که از خانه رفته بودم. دلم میخواست خالکوبی داشته باشم. شاید میخواستم هر چه سریعتر مرد شوم. از نظر من مرد شدن مساوی بود با درد را تحمل کردن.)
در آن سالهای تاثیرپذیری بود که سینما را شناخت:(جوان بودم و تنها شور و احساساتی را میدیدم که بر روی پرده سینماها بود. سینما تنها وسیله ارتباطی من با دنیای بیرون بود. آن موقع تازه شنیده بودم که تئاتری هم وجود دارد. عاشق بازیگری شدم. پانزده سالم بود که به پاریس رفتم و نامم را در کلاسهای بازیگری نوشتم.) و این چنین زندگی دیپاردیو تغییر کرد.
او درباره زندگی در پاریس میگوید:(من اهل جنگل و جاده بودم. از شهر، چیزی نمیدانستم. زندگیم خیلی متفاوت بود. آن قدر متفاوت که وقتی با آن همه آمال و آرزوها به پاریس آمدم، زبانم بند آمده بود. واقعا نمیتوانستم درست حرف بزنم. تا یک کلمه میگفتم بقیه دانشآموزان کلاس بازیگری به من میخندیدند. دیگر فقط صدا درمیآوردم. ولی بعد یاد گرفتم چه طور از گفتار و رفتار آدمهای دیگر تقلید کنم.)
روش یادگیری دیپاردیو هم متفاوت بود:( مطلب نوشته شده را رنگ میکردم. هر رنگ بیانگر یک نوع احساس بود . این طوری درسها یادم میماند.)
در شانزده سالگی شانس آورد و توانست در دو فیلم کوتاه بازی کند ولی در بیست و سهسالگی بود که اولین نقش بلند و مهم سینماییاش را ایفا کرد. نام آن فیلم (ناتالی گرانژه) بود که در سال 1971 ساخته شد. پس از آن پشت سر هم در فیلمهای مختلفی ظاهر شد. ژرارد دیپاردیو درباره بازیگری میگوید:(اگر بخواهیم از بازیگری صحبت کنیم باید از کودکی حرف بزنیم. بازیگری و کودکی، یکی هستند فقط به بازیگران اجازه داده شده که مثل بچهها باشند.اما کارگردانها؛ آنها از بچه بودن میترسند. به خاطر همین هم دیگران را مجبور میکنند این کار را انجام بدهند.وی بخشی از متن یک فیلم را از بر میخواند:(من یک مجرمم و یک آدمکش. من یک یاغی هستم. من کاری را میکنم که دیگران نمیتوانند. مثل فیلمهای نژادپرستانه (ژان روش.) من برای مردم نمایش میدهم. میتوانم دیوانه باشم ولی دیوانگیام را در قالب هنری به اسم سینما تفسیر میکنم.)
همسر دیپاردیو، (کارول بوکت) هنرپیشه فرانسوی است. آن دو اولین بار در سال 1979 و در فیلم (برشهای سرد) با هم رو به رو شدند. معروفترین اثر کارول بازی در فیلم (خسته) بود که در سال 1994 در نقش خودش یعنی (کارول بوکت) به عنوان یک ستاره سینما بازی کرد. دیپاردیو از زندگی زناشویی خود میگوید:(عشق یک موضوع خصوصی است. دلم میخواهد آن را برای آنهایی که دوستشان دارم نگه دارم. من مدتهای طولانی است که ازدواج کردهام. دو تا بچه دارم. این دیگر ازدواج نیست بلکه یک خانواده است. خانوادهای که محل آرامش من است. من عاشق عشق ورزیدن هستم ولی نمیشود این جور چیزها را با کلمات توضیح داد.)
دیپاردیو را شاید بتوان شوالیه سینمای فرانسه نامید. او در آستانه 58 سالگی میگوید:(من 170 فیلم بازی کردهام. دیگر چیزی برای ثابت کردن ندارم. دلم نمیخواهد مثل یک آدم احمق سماجت کنم.)
زیباترین اثر او سریالهای تلویزیونی بینوایان و کنت مونت کریستوست.
فیلم های پرفروش
(فساد میامی) بر (دزدان دریای کارائیب) غلبه کرد
فیلم سینمایی (فساد میامی) به کارگردانی مایکل مان در نخستین هفته اکران در آمریکا موفق شد (دزدان دریای کارائیب) را مغلوب کند.
این اثر که به جستجوی دو مامور پلیس برای دستیابی به فروشندگان مواد مخدر میپردازد، تنها در یک روزحدود 9 میلیون دلار فروخت و بر (دزدان دریای کارائیب و صندوقچه مرد مرده) غلبه کرد.
مایکل مان (فساد میامی) را براساس یک مجموعه تلویزیونی محبوب که در دهه 80 پخش میشد، ساخته است. مان در آن مجموعه مدیر تولید بود. کالین فارل و جیمی فاکس از جمله هنرپیشگانی هستند که در این اثر به نقشآفرینی میپردازند. (صندوقچه مرد مرده) به کارگردانی گور وربینسکی دومین قسمت از مجموعه آثار (دزدان دریای کارائیب) است که سه هفته پیاپی صدرنشین جدول فروش بود، اما روز جمعه تنها شش میلیون دلار فروخت و مجموع فروش خود را به 32 میلیون دلار رساند.