این جانباز‌ ۶۷ بار میهمان اتاق عمل بود

این جانباز‌ 67 بار میهمان اتاق عمل بود

شد برای دیدارش به خانه او برویم اما خانه او همان چاردیواری که می‌شناسیم نیست. خانه او بیمارستان است. بیمارستان ساسان.

می‌دانستیم به دیدار گل می‌رویم اما هیچ هدیه‌ای ارزشمندتر از گل نیافتیم که تقدیمش کنیم. در گل‌فروشی 4 گل رز و 2 گل داودی انتخابمان بود. گل‌فروش وقتی فهمید به دیدار چه کسی می‌رویم یک شاخه گل داو‌دی نیز به گل‌ها اضافه کرد و گفت: «‌این شاخه گل نیز از طرف من است. به ایشان بگویید دوستش دارم و برای سلامتی‌اش دعا می‌کنم.»
در بلوار کشاورز نمای بیمارستان ساسان یک جور دیگر است. نه این‌که از نظر ظاهری چیزی برتر از بیمارستان‌های دیگر شهر داشته باشد بلکه از آن جهت که در بخش بخش این بیمارستان فضای خاصی حکم‌فرماست. در اینجا درد معنای دیگری می‌یابد. اینجا کسی از درد کشیدن نمی‌هراسد. اینجا درد کشیدن یک عبادت است.
طبقه ششم در اتاق 602‌ «ناصر افشاری» آرام روی تخت نشسته است. یک نوجوان رزمنده سال 59‌، یک فرمانده جوان، یک جانباز، یک پدر، یک همسر. آنقدر آرام است که هیچ‌کس نمی‌تواند باور کند‌ او حدود 6 هزار روز را در بیمارستان‌های مختلف سپری کرده است و اکنون باز با تن رنجیده‌اش روی تخت بیمارستان به زندگی لبخند می‌زند.
درست 14 روز از فروردین سال 1344 می‌گذشت که ناصر، چشم به جهان گشود و کودکی را سپری کرد. تازه رنگ کودکی از تن او رخت بسته بود و هنوز لباس زیبای نوجوانی را بر تن نکرده بود که روح لطیفش او را به عرصه مبارزه کشاند و او در 13 سالگی رزمنده کوچکی شد که هدفی بزرگ در سینه داشت.
خودش می‌گوید: اهل کلک و حقه‌بازی نیست اما برای حضور در جبهه، خواهش‌ها کرد و اشک‌ها ریخت و در نهایت با شناسنامه برادر بزرگ‌ترش به خواسته خود رسید.
بیش از 10 بار مجروح شده است. یک‌بار دست چپش قطع شد اما دوباره پیوند زدند و در عملیاتی‌ در سال 62 دچار موج گرفتگی نیز شد.
ترکش‌های زیادی از بدنش بیرون آوردند و هنوز ده‌ها ترکش در بدنش هست. او ترکش‌ها را دوست دارد چرا که یادگارهایی هستند که برایش‌ باقی مانده‌اند و معتقد است که در آن دنیا ‌برای او شهادت می‌دهند.
در 22 سالگی در عملیات کربلای 5 (سال 1365) فرمانده گردان بود و همان‌جا بود که مُهر ایثار و از خودگذشتگی را تا ابد بر پیشانیش حک کرد تا اکنون بعد از 21 سال، هنوز با یادآوری آن روز لبخند شادمانی بر لبش بنشیند اگرچه رنج و درد شیمیایی شدن را بر تن دارد.
‌افشاری در هنگام مصاحبه آب زیاد می‌خورد چرا که سینه‌اش زود خشک می‌شود و امکان صحبت برایش سخت می‌شود.
آنچه در پی می‌آید ماحصل دو ساعت گفت‌وگوی صمیمانه با مردی از تبار عاشقان است.

دیگر بیمارستان خانه دوم شما شده است، نه؟

- خانه‌ نه! خانه محل امن و مکان آسایش است اما تمام مدت حضور در بیمارستان تلخ است. همش سِرُم، همش دارو، همش درد است. اما به هر حال زمان زیادی را در بیمارستان گذراندم و از همه پزشکان و پرستاران به خاطر تلاش‌هایشان ممنونم.

زمان در بیمارستان چه جوری برایتان می‌گذرد؟

- همش به انجام آزمایش و گرفتن عکس‌های مختلف می‌گذرد. بیش‌تر وقت‌ها هم درد می‌کشم و در آن موقع هیچ‌ کاری نمی‌توانم بکنم.

‌در زمان جنگ فکر می‌کردید آنچنان مجروح شوید که ایام زیادی را در بیمارستان سپری کنید؟

- به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که شهید می‌شوم. اصلاً فکر این دوران را نمی‌کردم. شهادت مرگ عاجزانه‌ای است که انسان از خدا می‌خواهد. وقتی عملیات به پایان می‌رسید و ما هنوز زنده بودیم به خود می‌گفتیم حتماً عملیات بعدی شهید می‌شویم.

چه جوری در سن 13 سالگی به جبهه رفتید؟

- ( لبخندی بر لبانش می‌نشیند) تا حالا حقه‌بازی نکردم اما آن موقع مجبور شدم‌ با شناسنامه برادرم رفتم.

این همه تلاش آن هم در آن سن، چه چیزی پشتش بود؟

- (‌برای لحظه‌ای چشمش را می‌بندد و دوباره می‌گشاید) دستور حضرت امام‌(ره) بود. باید می‌رفتم.

ترسی نداشتید؟

- راستش قبل از این‌که برم جبهه یه آدم دیگه بودم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود آن زمان سرویس بهداشتی خانه‌مان در انتهای حیاط بود. شب‌ها اگر مادرم نمی‌آمد نزدیک در بایستد امکان نداشت بتوانم به سرویس بهداشتی بروم. خیلی می‌ترسیدم اما همین نوجوان ترسو چند سال بعد فرمانده گردان شد و حتی دیگر از مرگ هم ترس نداشت.

آن زمان که به جبهه رفتید، درستان چه طور بود؟

کلاس دوم راهنمایی بودم و درسم متوسط بود.

معلم زندگی‌تان را چه کسی می‌دانید؟

- امام خمینی(ره)

چی شد که این جوان از خودگذشتگی کرد و درد زخم‌های شیمیایی را به جان خرید؟

- (به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود. انگار یاد همان روز افتاده است.) در کربلای 5 بود که شیمیایی زدند. من یک بی‌سیم‌چی نوجوان داشتم که در هنگام عملیات ماسکش دچار مشکل شد. او درست همان سنی را داشت که من وارد جبهه شده بودم. نوجوانی با هزاران آرزو. بی‌درنگ ماسکم را به او دادم و خودم با آب قمقمه‌ام، چفیه‌ام را نمناک کردم و جلوی صورتم گرفتم و همانجا شیمیایی شدم.

اثراتش چه جوری بود؟

- چشم‌هایم می‌سوخت. بدنم پر از تاول شده بود و از بینی و دهانم خون می‌آمد اما کم‌کم بهتر شد.

از چه زمانی بیماری شدت گرفت؟

- از سال 1370 اثرات شدید گاز شیمیایی خود را نشان داد. تنفسم سخت شده بود و سرفه‌های طولانی داشتم ضمن این‌که خلط‌ هایم خونی بودند. چند بار به اتاق عمل ‌رفتم تنها برای این‌که خون‌های داخل ریه تخلیه شود. کم‌کم دردم بیش‌تر شد و زمان‌هایی که در بیمارستان بستری بودم از روز به هفته و از هفته به ماه تبدیل شد. خونریزی بینی و دهان نیز داشتم به حدی که حتی هر 3 ماه‌ یک بار در بیمارستان بستری بودم. یک بار همین که از بیمارستان مرخص شدم، در راه منزل دچار خونریزی شدم و دوباره به بیمارستان بازگردانده شدم.

الان وضعیتتان چگونه است؟

- عفونت ریه دارم همراه با خلط خونی، درد قفسه سینه، فشار خون و ناراحتی قلبی. ضمن اینکه بیش‌تر اوقات پوستم تاول می‌زند. تاول‌هایی به اندازه یک تخم‌مرغ، و بعد ناگهان می‌ترکند. آن زمان انگار اسید روی بدنم ریخته‌ باشند یا شاید آب جوش، درد می‌کشم و به خود می‌پیچم.

گفتید درد، به چه چیزی تشبیهش می‌کنید؟

- درد ما خیلی زیاد است. انگار فردی را داخل فر بگذارند. تمام وجود فرد از فرق سر تا نوک پا می‌سوزد.

وقتی دردتان آرام می‌شود چه حسی پیدا می‌کنید؟

- در یک جمله بگویم وقتی درد ندارم انگار چیزی کم دارم. انقدر درد زیاد است که وقتی نیست انگار چیزی را گم کردم.

به نظرتان درد چه رنگی است؟

- بدترین رنگ. البته بدترین رنگ هنوز به دست نیامده است اما اگر روزی به دست آید همان رنگ است. (مصاحبه را قطع می‌کند و به خودش سرنگی حاوی مُسکن تزریق می‌کند)

(به سِرُنگ اشاره می‌کنم) بهتر نیست با دکتر مشورت کنید؟

- درد شیمیایی خیلی شدید است. قوی‌ترین مسکن‌ها را به ما تزریق می‌کنند اما نمی‌تواند آراممان کند. آنقدر درد کشیدم که دچار فراموشی شدم.

نظرتان درباره رنگ لباس بیمارستان؟

- رنگ سبز را دوست دارم. یک آرامش خاصی به انسان می‌دهد. هر زمان که لباسم سبز رنگ است، آرامش بیش‌تری دارم.

تا حالا چند بار به اتاق عمل رفتید؟

- 67 بار

هر بار که بعد از عمل، چشم‌هایتان را می‌گشایید چه حسی دارید؟

- از سال 1378 به بعد دیگر در هنگام عمل بیهوش نشدم. دیگر بیهوشم نمی‌کنند و باید درد را تحمل کنم.

خواب چی؟ هر بار که بیدار می‌شوید چگونه‌اید؟

- بعد از جنگ حتی یک ساعت هم راحت نخوابیدم. درد شدیدی است و نمی‌گذارد که فرد بتواند بخوابد. همیشه یک بطری نوشابه خانواده را پر از آب می‌کنم و در فریزر می‌گذارم تا یخ ببندد. شب‌ها این بطری را با کِش به سینه‌ام می‌بندم تا بتوانم حداقل یک ساعت بخوابم.

در همان یک ساعت هم خواب می‌بینید؟

- بله

بیش‌تر خواب چه چیزی می‌بینید؟

- (نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌هایش را می‌بندد و دوباره می‌گشاید.) خواب دوستانی که در جبهه داشتم را می‌بینم. بعضی‌ وقت‌ها هم خواب امام (ره)

از این‌که ماندید ناراحتید؟

- (بغض می‌کند) شهدا به جایی که لایق بودند، رفتند و ما باید بتوانیم راهی که آن‌ها رفتند را حفظ کنیم در حقیقت دنباله‌رو راه آن‌ها باشیم. آن‌ها ایمان بسیار قوی و عِرق خاص نسبت به کشورشان داشتند. یادم می‌آید در یکی از حملات، رزمنده‌ای خمپاره‌ای خورد به طوری که تمام محتویات درون بدنش بیرون ریخته بود. وقتی او را در این حالت روی برانکارد گذاشته بودیم تا به پشت جبهه منتقلش کنیم، در همان حالت می‌گفت«نگذارید عراقی‌ها بروند. کفش‌هایشان را نیز درآورید تا نتوانند حتی بخشی از خاک وطن ما را با خود به کشورشان ببرند»

لحظات تنهایی زیادی را در بیمارستان سپری می‌کنید؟ با این تنهایی چه می‌کنید؟

- ( نگاهش به دسته گلی که برایش آوردیم، می‌افتد) چرا زحمت کشیدید؟

خواهش می‌کنم قابلی نداشت.

- چه سؤالی پرسیدید؟

با تنهایی زیادی که در بیمارستان دارید چه می‌کنید؟

- آدم بی درد نیز در بیمارستان احساس درد می‌کند چه برسد به کسی که واقعاً دردی را تحمل می‌کند. راستش هر موقع که احساس تنهایی می‌کنم با خودم می‌گویم دنیا محل گذر است. روزی آمدیم و روزی هم باید پیش خدا برویم. همیشه با خودم می‌گویم خوش به حال شهدا که با خدا معامله کردند.

وقتی دلتان می‌گیرد، چه می‌کنید؟

- به دوستان شهیدم فکر می‌کنم آن‌ها همه هستی خود را به خاطر خدا دادند.

درد زیادی دارید، صبر چی؟

- خدا به من صبر هم داده است. 67 بار عمل، به حرف آسان است.

تا حالا حسرت هم خوردید؟

- بله حسرت خوردم که چرا شهید نشدم.

به کسی هم غبطه خوردید؟

- در کربلای 5 یکی از رزمندگان تیر خورده بود و داشت شهید می‌شد. صدایم کرد و پرسید«چند تا تیر خوردم؟» نگاهش کردم که تیرهای زیادی خورده بود. دلم نیامد به او بگویم تیر زیادی خورده است. گفتم«یک تیر خوردی» اشک چهره‌اش را فراگرفت و با نارحتی گفت«من تنها یک تیر خوردم؟ امام گفت مقاومت کنید چرا من تنها با یک تیر دیگر نمی‌توانم مقاومت کنم؟ جواب امام را چه بدهم؟» آن‌ رزمنده شهید شد و من خیلی حسرت خوردم که کاش جای او بودم.

آقای افشاری وقت زیادی را در بیمارستان هستید؟ برای خانواده هم وقتی دارید؟

- حقیقتش آنقدر که زندگی را در بیمارستان گذراندم با خانواده‌ام نبودم. یک سال تنها 6 روز منزل بودم. گاهی اوقات 4 ماه، 4 ماه در ICU یا CCU هستم.

از خانواده‌تان بگویید؟ آن‌ها با بیماری شما چگونه کنار آمدند؟

- دو فرزند دختر دارم. فاطمه دانشجوست و سعیده هم مقطع سوم دبیرستان تحصیل می‌کند. من همسر و فرزندانم را دوست دارم و این و بدانید محبت همیشه دو طرفه است. اما از آن‌ها می‌خواهم از من راضی باشند.

مگر چه کردید؟

- وقتی یکی از اعضای خانواده بیمار است، این ناراحتی و درد به تمام اعضای خانواده نیز منتقل می‌شود ضمن این‌که شرایط من طوری است که خیلی زود عصبی می‌شوم. زمان‌های زیادی نیز که در خانه نیستم. از آن‌ها می‌خواهم مرا ببخشند. همچنین این خواهش را از پدر و مادرم نیز دارم.

روز زن هم بیمارستان بودید؟

- بله. دوست داشتم روز زن در منزل باشم اما خب گوشه بیمارستان بودم. اما از همسرم متشکرم که مرا در این سال‌ها تحمل کرد و هیچ‌گاه گله‌ای نداشت. می‌دانید وقتی می‌بینم بچه‌ها با پدر و مادرشان به مسافرت می‌روند، برای همسر و فرزندانم دلگیر می‌شوم چراکه نمی‌توانم آن‌ها را به مسافرت ببرم. نمی‌توانم همراه آن‌ها باشم.

آخرین باری که سفر رفتید کی بود؟

- (لبخند می‌زند و انگار از عمق وجود ناراحت است) سال گذشته، اولین و آخرین‌باری بود که با خانواده به پابوس امام رضا (ع) رفتم. می‌دانید چون در طول مسیر حالم بد می‌شود، نمی‌توانم به مسافرت بروم اما در مورد این سفر از آقا (امام رضا (ع)) خواستم که کمکم کند و به رغم آن‌که چند بار حالم بد شد اما توانستم به دیدارش بشتابم.

به نظرتان یک جانباز به چه‌چیزی بیش از همه نیاز دارد؟

- جانبازان آنقدر که به محبت نیاز دارند به هیچ چیز دیگری نیاز ندارند. ما با خدا معامله کردیم و از هیچ کس توقعی نداریم.

امکانات و تجهیزات درمانی فعلی کشور را برای بیماری‌تان کافی می‌دانید؟

می‌دانید با گذشت این همه سال از جنگ، هنوز امکانات کافی برای جانبازان به وجود نیامده است. اما در مورد کادر درمانی و پزشکانی که با آن‌ها کار می‌کنیم باید بگویم که از زحمات همه آن‌ها متشکرم.

وضعیت مسکن و معیشت زندگی‌تان چگونه است؟

من با خدا معامله کردم. چه بگویم!

نظرتان در مورد اعدام صدام؟

- صدام یک مهره بود. او ظلم کرد و سزای آن را نیز دید. این نشان دهنده حق بودن نظام ماست.

آرزویتان؟

- (بغض می‌کند) اگر بگویم شهادت، آرزویی خودخواهانه است ولی من آرزویی از آن بالاتر دارم. از خدا می‌خواهم که فرج آقا امام زمان
(عج) را زودتر برساند.

از این‌که بخشی از وقت‌ خود را در اختیار ما قرار دادید متشکرم. امیدواریم خیلی زود از بیمارستان مرخص شوید و روز پدر در کنار خانواده باشید.

_ متشکرم و از گل‌های زیبایتان هم ممنون.

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.