صدای پشت سر هم زنگ تلفن میآید. همه چیز عادی است ، جز صدای فریادهای یک مرد که از طبقه بالا شنیده میشود. چند لحظه بعد او را ساکت میکنند و دوباره همه چیز عادی میشود.
باز صدای تلفن ندا خانی - رئیس داخلی یکی از بیمارستانهای خصوصی اعصاب و روان - بلند میشود؛ جایی که تعدادی پرستار خانم ، از صبح تا شبشان را با این نوع بیماران میگذرانند.
ندا خانی با خنده اصرار میکند که سن دقیقش را نگوید. او پرستاری را دوست داشته و به توصیه ی پدرش این کار را انتخاب کرده است، هرچند حالا پدرش کمی نگرانش است و از او میخواهد که بیمارستانش را عوض کند.
او در دوره کارورزی به بخش اعصاب و روان علاقه ی خاصی پیدا کرده است : «دورهمان را در یکی از بیمارستانهای معروف و بزرگ اعصاب و روان میگذراندیم. از رئیس بخش اجازه بیمارانی که حال خوبی داشتند - یعنی میتوانستند در فعالیتهای جمعی شرکت کنند - را میگرفتیم و به حیاط میرفتیم، ورزش میکردیم، مسابقه دو و لیلی میگذاشتیم. شاید خاطرات خوب آن روزها بود که من را علاقهمند کرد».
هلن خسروآبادی (32ساله) برعکس ندا، رشتهاش را با علاقه انتخاب نکرده بود. حتی 4 سال تحصیل در این رشته هم تاثیری در علاقه ی او به پرستاری نگذاشته بود. ولی گذراندن 2 سال طرح در بیمارستان سوانح و سوختگی همه چیز را عوض کرد؛ «آنجا دیدم واقعا دارم کار مثبتی انجام میدهم. از این 10 سالی که کار کردهام، هنوز آن 2 سال برایم چیز دیگری است».
علت علاقه هلن به بخش اعصاب و روان، احتیاجات روحی بیماران است. تنها شکایت هلن، کمبودن حقوق پرستاران نسبت به شغل سخت و خطرناکشان است. شاید اگر روزی بخواهد شغلش را تغییر بدهد، به همین دلیل باشد.
هر 2پرستار به خطرناکبودن شغلشان معتقدند:
بیشتر روز بیماران آرام هستند ولی وقتی «تحریک» بشوند ، به شدت خطرناک هستند چون «مریض در این حالت چندبرابر حالت عادی خودش یا چندبرابر یک آدم عادی در خودش احساس نیرو میکند و با این وضع فقط کافی است یک ضربه بزند».
این را ندا میگوید که از یکی از بیمارانش خاطره تلخی دارد. بیماری را میبایست بستری میکردند که به شدت پرخاشگر بود. دکتر از پرستارها میخواهد قبل از بستریکردنش به او آرامبخش تزریق کنند ولی او مقاومت میکند. با کمک چند نفر از پرسنل دستهای او را میگیرند ولی او چنان سیلی محکمی به یکی از پرسنلهای جوان بیمارستان میزند که پرده گوش او پاره میشود.
دکترها به او گفته بودند اگر از گوشش مراقبت نکند حتی احتمال عفونت مغزی هم میرود. هنوز یک پرسنل قدیمیتر، جای دندانهای بیماری را که به او حمله کرده بود، روی پای خود دارد.
خاطره تلخ هلن مربوط به بیماری است که برای خودزنیهای مکررش بستری شده بود. او یک بار سعی میکند با خردههای شیشه ساعت دیواری خودش را بکشد. با سر و صدای باقی بیماران ، پرستارها از راه میرسند و او را نجات میدهند و بیماران ترسیده را آرام میکنند؛ «ما هم خیلی ترسیدیم. فکرش را هم نمیکردیم از پلاستیک شفاف روی ساعت دیواری برای خودکشی استفاده کند. بعد از آن حادثه، شیشه ی همه ساعتها را برداشتیم».
هر بیماری در مدتی که بستری است با بیماران دیگر و پرستاران ایاق میشود ولی نسبت به حضور یک پرستار ناشناس غریبگی میکند و ممکن است برخورد بدی کند. برای همین هلن از روز اول کاریاش خیلی میترسید.
اما ترس ندا همان روز ریخت، آن هم با دیدن بیماری که در حیاط بیمارستان به شکل عجیبی راه میرفت و آبدهانش آویزان بود؛ «به ما نزدیک شد و سلام کرد. من از ترس روی نیمکت میخکوب شده بودم. او هم متوجه ترس ما شده بود. راهش را گرفت و رفت».
از نظر آنها هر روز اینجا خاطره است و انگار خاطرات شیرینشان بیشتر و البته مشترک است. آنها از بهبودی بیماران بعد از درمان خیلی خوشحال میشوند؛ «بیماری که روز اول با گریه از خانوادهاش جدا میشود و میآید، افسرده و ساکت است. بعد از شروع «شوک درمانی» و باقی درمانها، فردایش میبینی حالش 100درجه تغییر کرده، با ما صحبت میکند و قهقهه میزند. این ما را خیلی خوشحال میکند. خوشحالتر میشویم وقتی که 3-2 روزی نیستیم و سراغمان را میگیرند و خود و خانوادهشان حال ما را جویا میشوند». پرستاری از بیماران اعصاب و روان، با وجود همه سختیهایش این تفکر را در ندا تقویت کرده است که «نباید زندگی را خیلی سخت گرفت. مسلما باید راهحل برای مشکلات پیدا کرد ولی نباید آنها را آنقدر بزرگ کرد که به روح و جسم آدم لطمه بزنند».