به بهانه این سریال سراغ محمد نوریزاد – نویسنده و کارگردان چهلسرباز – رفتیم. به خاطر سابقه روزنامهنگاری در کیهان و نویسندگی، حرفزدنش آرام، منطقی و با جملهبندیهای مناسب بود؛ آنقدر که تنظیم این مصاحبه خیلی راحت بود.
از کی کار ساخت سریال را شروع کردید؟
اگر نگارشاش را هم در نظر بگیریم، از 81 نوشتیم و 85 تمام شد.
برای نگارش نه، با تحقیقاتی که خودم داشتم و تجربیات مطالعاتی، کار را نوشتم ولی فیلمنامه نهایی را با استادانی مثل منذر، ابوالحسنی، رسول جعفریان، موحدی و الویری نوشتم.
ما یک روحانی داریم به اسم منذر، ایشان کتابی دارند به اسم «بوسه بر خاک پیحیدر» که راجع به فردوسی و شاهنامه است. بشخصه از این کتاب بهره بردم و با ایشان جلسه داشتم و تنها کسی که در بخش شاهنامه به من کمک کردند بعد از نگارش فیلمنامه، ایشان بودند.
از آثارشان استفاده کردم؛ مثل آثار اسلامی ندوشن، از نسخههای مختلف و نقدهای مختلف شاهنامه هم استفاده کردم اما مراجعه به اساتید نداشتم. بیشترین همکاری را آقای منذر داشتند و برای من هم شیرین بود که یک روحانی بر شاهنامه تسلط دارند.
من خودم اکراه داشتم از انتخاب ارجمند، به جهت همین مختصاتی که میگویید. ایشان مجری طلوع ماه هستند و آخرین گزینه بودند با اینکه از اول بهشان نظر داشتم. افراد مختلفی را گریم کردیم.
آخرین نفر را که انتخاب کردیم شخصیت رستم بود، چون نگران بودم نکند رستم در ظاهر پایینتر از آن چیزی باشد که در ذهن مردم است. شورویها داستان سیاوش را ساخته بودند و رستم در آنجا طوری بود که حال آدم بد میشد از اینکه چقدر معمولی است.
اما من به معیریان (گریمور) و رامینفر (طراح لباس و صحنه) اعتماد و ایمان داشتم. کافی بود درباره بازیگری به نتیجه برسم، آنها او را در میآوردند.
وقتی ناامید شدم با ارجمند صحبت کردم، تردید داشت که من ناشناس در عرصه فیلم و تلویزیون از پسش بر میآیم یا نه. بعدها فهمیدم ارجمند دکترایش را در فرانسه در نقالی و شاهنامه گرفته و با این موضوعات آشناست. همدیگر را باور کردیم و به یک نقطه رسیدیم و با فیلمنامه ارتباط برقرار شد.
من میخواستم بگویم هر جوان ایرانی یک رستم است. اینجا رستم ملموس است ولی اگر میآمدم چهره اسطورهای به او میدادم…
ناگزیر هستیم در سینمایمان. اگر رستمی را با گرزش میساختم، این طنز در میآمد.
اتفاقا فلاکت ما همکاری با کسانی بود که آوازهشان گوش فلک را کر میکرد اما واقعیت چیز دیگری بود. ما از افرادی دعوت کردیم برای جلوههای کامپیوتری که با بیمسئولیتی و ناتوانمندیهایشان روبهرو شدیم. ما از نظر جلوههای میدانی و کامپیوتری فقیریم و با این مختصات قدم بر میداریم.
ما اگر امکانات «اربابحلقهها» را هم داشتیم، همین رستم را میساختم چون رستم در فرهنگ عامه متفاوت با نگاه من است که میخواهم در دسترس باشد. اگر امکانات ارباب حلقهها را هم داشتم، فوقش سوپرمن میساختم اما سوپرمن در آمریکا، موجودی است با قدرت فوقالعاده و حرفهای خوب اما هیچ آمریکایی در خیابان خودش را سوپرمن میداند؟ من عمدا رستم را در کنار جوان ایرانی قرار دادم تا بگویم خودت یک رستمی.
شاید یکدهم چیزی که برای سریالهای مشابه مثل «مختارنامه» هزینه شده.
کمتر از این، 2میلیارد؛ به شرطی که بپرسید برای بقیه چقدر پرداخت شده. نمیخواهم بگویم هزینه «حضرتیوسف» و «مختارنامه» زیاد شده، مطلقا، میخواهم بگویم ما با حداقل هزینه این را به سرانجام رساندیم.
با علم به اینکه مطمئن بودم تلویزیون مطلقا آن را پخش نمیکند، فقط اراده خدا بود که به دل برخی از دوستان انداخت که از این اثر حمایت کنند. در عین حال من سهچهارم کار را که ساختم، ضرغامی تازه رئیس صداوسیما شد و من از ایشان دعوت کردم و مشتاقانه آمدند. اما چیزی که راهگشا بود سخنان رهبر بود در مقطعی که میرفت این کار تعطیل شود.
بهرغم ساخت دکورها و لباسها، ایشان بدون اینکه اصلا در جریان باشند که ما در کجای کاریم، در آن جلسه به نجات ما آمدند اما عنایت الهی با ما بود. در ضمن پشتسر چهل سرباز فتنههایی بود که کار را متوقف کنند و ادامه کار به تارمو رسید و در شرایطی که میرفت آن تارمو پاره شود، عنایت الهی شامل حال ما شد.
مؤسسه آوینی، اولین کاری که از من خواست یک کار شبانه مثل باغ مظفر بود. آنها میخواستند مفاهیم انسانی را هم وارد طنز کنند و وارد خانه مردم شوند. حتی من چند قسمت را هم نوشتم اما یک روز آمدم گفتم کارهای شبانه، تهاش چیزی برای مردم نمیماند، الان مردم از «نرگس» چیزی یادشان نمانده، بیایید کاری بزرگ و با شکوه کنیم مثل بخشهایی از تاریخ. در ذهنمان بود که اگر پخش نشد، دیویدی منتشر کنیم.
این کار جدیدی نیست؛ فریتس لانگ در «تعصب» این کار را کرده. من نگرانش بودم اما پتانسیل هر مقطع و جابهجایی هر پتانسیل خوب است، ضمن اینکه مخاطب به مرور عادت میکند تا 3 داستان را با هم ببیند. به هر حال این شیوهها باید به کار گرفته میشد. ایجاد شوکهای این جوری در سریال جواب میدهد اما اپیزودیکسازی درسینما جواب نمیدهد مثل«دستفروش» مخملباف. اما در سریال، شما مخاطبتان را دعوت میکنید تا نیمخورد نیمخورد ماجراها را دنبال کند، این خطر بزرگ به آزمودنش میارزد.
ما آن را جایی میآوریم که حس کار عوض شود. من نگران تبلیغات میان برنامه هم بودم، اینها را گذاشتم تا به زبان بیزبانی به تلویزیون بگویم اینجا تبلیغ بگذارید. حسن دیگر این است که بیننده وقتی میبیند یکخانه از چهارخانه پر شده، میفهمد سه چهارم کار مانده. به هر حال ابتکاری است که شاید جواب ندهد.
شما وقتی که حرف زیاد دارید و عمر کوتاه، مجبورید همه حرفها را یکجا بزنید.
به شریعتی گفتند چرا اینقدر زیاد مینویسی؛ یک موضوع را بنویس. شریعتی میگفت نگران فردایم. این شیوه فراوان و مطولگویی ایراد هم دارد؛ اینکه از پرداختن به نکات ریز باز میمانید.
ما هزینه چندانی برای ابتکارات هنرمندانمان نکردهایم. در غرب مثلا مل گیبسون در «مصایب مسیح»، حضرت عیسی را بی هیچ بیاحترامیای نشان داد اما ما نمیتوانیم. یک نفر به من میگفت چرا از آدم عادی برای نقش امام علی استفاده کردهاید. داریم که در صدراسلام، پیامبر را از بین بقیه تشخیص نمیدادند. از چهره پیامبر، پروژکتور نور که نزده بود بیرون! حتی روایت دارم امام زمان وقتی ظهور کنند، میگوییم من که او را دیده بودم! ما از نمایش این چهرهها میترسیم. مطمئنم اگر این کار را بکنیم هیچ اتفاقی نمیافتد، هیچ آسیبی به ساحتشان نمیرسد.
در تعزیه ما نقشهای ائمه را به آدمهای معمولی دادهایم حتی یک مرد،نقش حضرت زینب را بازی کرده هیچ وقت هم کسی غیرتی نشده با چماق به سر آنها بکوبد. فرض کنید ما هم میخواهیم تعزیه کار کنیم، مهم روح ماجراست. من خیلی خوشحال شدم میخواستند سریال امام حسین را بسازند و لاریجانی ـ رئیس وقت صدا و سیما ـ گفته بود به جز امام حسین، برای بقیه شخصیتها بازیگر انتخاب کنید.این قدم مبارکی بود.
بر عکس چیزهای اساطیریای که میگویید زمینیشان کردم، ظاهر، مو و سبیلهای از بناگوش در رفته شخصیتها خیلی به چشم میآید. کدام جوان ایرانی این شکلی است؟
بخشهای سوپرمنی را نمیتوانستیم در بیاوریم، هفتخوانها را نمیتوانیم ولی گریم ما در خاورمیانه حرف اول را میزند. من نمیخواستم این امکان را از دست بدهم، آمدم و شأن رستم را به جای اکشن به ساحت کلام منتقل کردم. خواستم به مخاطب بگویم به جای ضربات شمشیری از کلام لذت ببر. خود فردوسی هم همین کار را کرده؛ 3 صفحه به مباحثه رستم و اسفندیار پرداخته.
من به این معتقد نیستم که وقتمان را تلف کنیم و پاسخ به 300 بدهیم. چون 300 یک فیلم بود و از کجا معلوم که بعدیها ساخته نشود؟! سازندگان 300 صبر نمیکنند تا ما جواب بدهیم، بعد شرمنده میشوند.
وقتی ما فریاد میزنیم مرگ بر آمریکا، باید اینقدر شهامت داشته باشیم که او بگوید مرگ بر خودت. با 300 گفتند «زدی ضربتی ضربتی نوش کن». نباید بهمان بر بخورد. ما باید کار خودمان را بکنیم و انفعالی کار نکنیم.
اگر به مرگ بر آمریکا معتقدیم، نمیشود جنس و فیلم آمریکایی بخریم و پخش کنیم. این نشاندهنده این است که شعار و عمل معکوس هماند. حالا یک هنرمند آمریکایی که از مرگ بر آمریکاهای ما دلخور است، فیلمی میسازد و لگدی به خشایار شاه میزند و ما، بهمان بر میخورد ولی خدا پدر و مادر 300سازان را بیامرزد که مسئولان ما را به یاد تاریخ و گذشته انداختهاند.
حالا میبینیم که فقیهی در نماز جمعه میآید میگوید هنرمندها جواب 300 را بدهند. این غلط است چون 300 در 300 متوقف نیست، فیلمهای بعدی در راه است.
ما باید کار خودمان را اصولی انجام دهیم؛ مثلا در زمان ساسانیان، شکوه ایران را با نمایش بوذر جمهر وزیر و حکیم نشان بدهیم. در دوره هخامنشیان، 500سال بر نیمی از دنیا حاکم هستیم. این را مگر میتوانیم از خودمان دور کنیم به اسم تاریخ پادشاهی؟ این غلط است. ما میتوانیم روحانی باشیم و به کورش افتخار کنیم.
رستمی با لنزهای آبی
بدون شک به تصویر کشیدن اسطورهها و داستانهای شاهنامه قابل تحسین است. اما بیتوجهی به بعضی نکات ریز و درشت نمیتواند قابل اغماض باشد، آن هم در روزگاری که کشورهای دیگر خودشان را به آب و آتش میزنند تا ناچیزترین پهلوانانشان را با شکوهی وصفنشدنی در قالب سینما به تصویر بکشند.
بنابراین ارائه تصویری ناقص از جهان پهلوان ایرانی شاهنامه – که با مطالعه و تحقیق همراه نیست – میتواند ارزش و اعتبار او را در چشم جوانان و کودکان این سرزمین خدشهدار کند. در اینجا ما چند اشتباه را با استناد به خود شاهنامه آوردهایم تا خودتان داستانهای شاهنامهای «چهل سرباز» را با شاهنامه فردوسی مقایسه کنید.
خیمه و سراپرده: در شاهنامه همیشه خیمه و سراپرده – بهخصوص سراپرده شاهان و مقامات بزرگ – از جنس پارچه و به رنگهای خاص بوده است؛ یعنی هر شخصیت یا خانواده بزرگی، سراپردهای به رنگ مخصوص داشته.
خیمه پادشاه، خیمهای هفت رنگ بوده که در اسطورهها آن را به کامل بودن شخصیت شاه تعبیر میکنند. روی هر سراپرده (خیمه) هم پرچم خاصی برافراشته میشده. برای مثال در داستان رستم و سهراب، سهراب سراپرده پادشاه را چنین توصیف میکند:
بگو کان سراپرده هفت رنگ / بدو اندرون خیمههای پلنگ
به پیش اندرون بسته صد ژنده پیل / یکی مهد پیروزه برسان نیل
یکی بر ز خورشید پیکر درفش / سرش ماه زرین غلافش بنفش...
(داستان رستم و سهراب، بیتهای 548-545)
با این توصیفات دقیق از شاهنامه، معلوم نیست چرا خیمه اسفندیار به سبک و شیوه اعراب از نی و حصیر ساخته شده و جالبتر اینکه نمیدانیم چرا در میانه روز در این خیمه حصیری مشعلهای آتش روشن است!
رخش: در روایتهای نقالان از شاهنامه، سپیدرنگ است. اما در خود شاهنامه اینگونه توصیف شده است:
یکی کره از پس به بالای او / سرین و برش هم به پهنای او
تنش پرنگار از کران تا کران / چو داغ گل سرخ بر زعفران
همی رخش خوانیم بور ابرش است / به خو آتش و به رنگ آتش است
فردوسی برای توصیف رخش، از واژه «بور ابرش» استفاده میکند. این واژه به روایت فرهنگها یعنی «اسبی که دارای خالهایی مخالف رنگ خود باشد یا اسب سرخ رنگی که خالهای سفید داشته باشد». حال با توجه به این توصیفات، اسب معمولی و قهوهای رنگی که برای پهلوان شاهنامه در این سریال انتخاب شده، چه تناسبی میتواند با رخش شاهنامه داشته باشد؟!
رودابه: خانم ثریا قاسمی یکی از بهترین بازیگران زن هستند، اما انتخاب ایشان با توجه به شرایط فیزیکیشان، نشان از بیدقتی کامل کارگردان در مطالعه خصوصیات شخصیتهای شاهنامه دارد. رودابه در شاهنامه چنین توصیف میشود:
پس پرده او [مهراب شاه] یکی دختر است / که رویش ز خورشید روشنتر است
ز سر تا به پایش به کردار عاج / به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
دو چشمش به سان دو نرگس به باغ / مژه تیرگی برده از پر زاغ...
با توجه به این ابیات، رودابه بانویی است بلندقد، به اندام، سیاهچشم و دارای پوستی سپید. شما قضاوت کنید، این ویژگیها چه تناسبی میتواند با ویژگیهای خانم ثریا قاسمی داشته باشد؟!
اسفندیار: آرایش چهره اسفندیار به جای اینکه شبیه مردان باستان باشد، بیشتر شبیه به پهلوانهای دوران قاجار و صفویه است. برای روشنتر شدن مطلب به شاهنامه رجوع میکنیم:
اسفندیار پهلوانی بالابلند بوده که ریش سیاه بلندی داشته (کلا تمام مردان در ایران باستان ریش بلند داشتهاند. گذشته از شاهنامه، کافی است نگاهی به سنگ نگارههای تخت جمشید بیندازید).
فردوسی در داستان رستم و اسفندیار اشاره میکند که وقتی تیر در چشم اسفندیار نشست، ریش سیاهش از خون سرخ شد. این هم مشخص نیست که این لنزهای آبی در چشمهای اسفندیار و پسرانش – و حتی رستم – چه سنخیتی با چهره و ویژگیهای ایرانی و آسیایی این پهلوانان دارد.
رستم: داریوش ارجمند از بازیگران بزرگ سینما و تلویزیون است و مسلما بازی زیبای او در نقش مالک اشتر هرگز از یادها نمیرود. با این حال آیا چهره خاص داریوش ارجمند با پوست سبزه و آن لنز آبی در چشم میتواند چهره رستم را تداعی کند؛ رستم سیاه چشم و سفید روی و بلند بالایی که به روایت شاهنامه، بیشترین شباهت را به چهره سام سوار دارد؛ رستمی که فردوسی در وصف زیبایی و ستبری او میگوید:
به این خوبرویی و این فرو یال / ندارد کس از پهلوانان همال...
و گذشته از چهره، طرح زره و ببر بیان بر تن رستم، بیشتر شباهت به لباسهای جنگی دوران اسلامی دارد. اگر در طراحی این لباسها و کلاه دیو سپید قرار نبود به لباسهای جنگآوران باستان در سنگ نگارههای تخت جمشید و بیشاپور و... توجه شود، حداقل میشد از پردههای نقالی و نقاشیهای قهوهخانهای الهام گرفت.