به اسم مهرانگیز کار تعهد بد حجابی دادم

به اسم مهرانگیز کار تعهد بد حجابی دادم

تا مهرانگیز کار علیه من اقامه دعوا نکرده زودتر جریان را توضیح بدهم.

دیروز رفته بودم میدان هفت حوض که از یک نفر مقداری پول بگیرم. گرفتنی هم نبودم ( این اصطلاح را خانم شرکت اختراع کرده ، به کسی که معیارهای طرح ارتقا امنیت اجتماعی را رعایت نکرده باشه میگه گرفتنی). روسری و کفش و جوراب و شلوار مشکی بلند و مانتوی زرشکی 10 سانت کوتاهتر از معیارهای تازه اعلام شده و بدون کمترین آرایش.

 تلفنی داشتم با طرف صحبت می کردم و مشخصات خودم را می دادم تا پیدایم کند که یکی از این برادرهای کج کلاه به طرفم آمد و گفت خانم برو پیش خواهرها، و به ماشین آن طرف پیاده رو اشاره کرد.

 فکر نکنم این خواهر و برادرها تا به حال کسی سر به راهتر و حرف شنو تر از من را گرفته باشند. با اینکه عجله داشتم بدون هیچ چون و چرا رفتم پیش خواهرها! فکر کنم خونسردی ام دو علت داشت یکی اینکه واقعا ظاهرم جزو مرحله اولی ها نبود و فوقش در مرحله دوم باید من را می گرفتند که هنوز شروع نشده، دوم اینکه می دانستم نهایتا چیز خاصی نیست و یک تعهد کشکی است.

 

رسیدم جلوی ماشین هایس و قبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم  یکی از خواهرها گفت چیزی نیست یک تعهد می گیریم ... چشمم به برادری افتاد که کمی آن طرفتر ایستاده بود و خواهر خشنی که پشتم ایستاده بود، حالت بدنشان مثل شکارچیی بود که کمین کرده و آماده حمله به شکار باشد. منتظر بودند اگه خواستم پا به فرار بگذارم بریزند سرم.خواهر خشن با ضربه ای ناگهانی پرتم کرد توی ماشین و طوری که انگار یک شیر درنده را گرفته باشد در حالیکه داشت فاتحانه در را می بست گفت: این چه مانتوییه که پوشیدی؟

یاد گنجشکهایی افتادم که در بچگی با سبد می گرفتیم . یاد آن لحظه ای که گنجشک بدبخت با برچیدن دانه های ارزن زیر سبد قرار می گرفت و ما یکدفعه نخی را که به چوب زیر سبد وصل بود می کشیدیم و اونا اون تو بال بال می زدند. با تمام وجود حال آن گنجشک بیچاره را درک می کردم.

سه تا گنجشک دیگرهم زیر سبد بودند. دوتاشان داشتند التماس می کردند و یکی هم داشت گریه می کرد.

 خواهر ساکت کنار شیشه سمت چپ نشست و خواهر خشن کنار در. ماشین داشت راه می افتاد و دو خواهر هیچ توجهی به ناله و شیون دخترهای داخل ماشین نمی کردند. شیشه های ماشین هم دودی بود و همراهان دخترها نمی توانستند آنها را ببینند. برادر کج کلاه سوار شد و ماشین راه افتاد. زنی که همراه یکی از دخترها بود از ماشین آویزان شده بود و تقریبا داشت به دنبالش کشیده می شد و با گریه داد می زد: این دختر امانته دست من! تو رو خدا! التماس می کنم ولش کنید به خدا دیگه از این غلطها نمی کنه ...

به خاطر سر و صدای آن زن، دختر را از ماشین پیاده کردند. اینجا بود که بقیه و از جمله من فهمیدیم چرا اول با خوشرویی نسبی می گفتند بفرمایید داخل ماشین یک امضا ازتون می گیریم. احتمالا به آنها دستور داده شده عملیات با داد و فریاد و جلب توجه عمومی انجام نشود.

آن دختر که پیاده شد ماشین که نمی توانست با ظرفیت کمتر از چهار تا مانکن خیابانی حرکت کند صبر کرد تا شکار بعدی پیدا شود. یک زن بدشانس دیگر هم که مثل من قربانی کامل نبودن ظرفیت شد را از شوهرش جدا و به داخل ماشین پرت  کردند. زنی حدودا 45 ساله بدون آرایش با مانتوی گشاد بلند که آستینهای کوتاهی داشت. مثل اینکه در حین اینکه داشتند او را سوار می کردند به شوهرش گفته بود برود برایش ساق بخرد .شوهرش هم خیلی فرز رفت و یک ساق خرید و در حالیکه ماشین داشت حرکت می کرد پرت کرد توی ماشین.

در این میان من یا فحش می دادم یا داشتم با آن کسی که قرار بود به من پول بدهد صحبت می کردم که پول را هرطور شده به من برساند  چون تا آن لحظه قصد نداشتم تعهد بدهم و می دانستم پول در زندان چقدر کارگشاست ولی این دوست عزیز چنان در بهت وحیرت فرو رفته و ترسیده بود که جرات نمی کرد به ماشین نزدیک شود .در حالیکه همه داشتند خواهش و تمنا می کردند که آزادشان کنند من داشتم به این خانم التماس می کردم پول را به دستم برساند. خلاصه آخرش یک هشتم از پول مورد نظر را به خواهر خشن  داد که بدهد به من . گمانم فکر می کرد من می افتم گوشه زندان و پولش هپلی هپو می شود.

دخترها که دیدند راست راستی دارند می روند طرف وزرا شروع کردند به پاک کردن آرایش و انجام هر تغییری که می توانستند برای رعایت شئونات انجام دهند.

خواهر خشن که فکر کنم با خانواده یکی از دخترها هم درگیری لفظی پیدا کرده بود شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن: کثافتها! حالم از همه تون به هم می خوره! حالت تهوع بهم دست میده از دیدنتون ...

یاد تبلیغات طرح امنیت در تلویزیون  افتادم که خواهران نیروی انتظامی می گفتند: عزیزم! دخترم! خانومم! لطف می کنی یک خرده روسریتو بکشی جلو؟ لطف می کنی دیگه با  این مانتو توی خیابون نیای؟

 

چیزی که در تمام مدت بازداشت ناراحتم می کرد بی احترامی ها و فحشهای پلیس نبود بلکه لحن صحبت و طرز استدلال و التماس زنها و خانواده هایشان به یک مشت انسان عقده ای بود. خانم آستین کوتاهه گفت : ببینید مردم با چه قیافه های زننده ای میان بیرون اون وقت ما رو می گیرید!

خواهر خشن گفت : شماها هم یکی از همونها! شماها جامعه را به لجن کشیدید!

من گفتم :مگه شما نمیگید که ایران ام القرای جهان اسلامه؟ چطوره که وضعش از همه کشورهای اسلامی دیگه بدتره؟ چطوره که فساد توش از همه جا بیشتره؟

گفت: به خاطر شماهاست ، شما کثافتها که با این ریخت میایید بیرون!

یکی از دخترها کاغذی را از کیفش بیرون آورده بود و قسم می خورد که داشته می رفته دکتر و اگر نرود فلان و بهمان می شود. برادر کج کلاه گفت : اینو باش! ما عروس را از عروسی کشیدیم بیرون و عروسی شونو عزا کردیم حالا تو فکر می کنی اگه بگی داشتی می رفتی دکتر آزادت می کنیم؟

گفتم :چه با افتخار تعریف می کنی انگار چه کار مهمی کردی!

بقیه هم شروع کردند به گفتن که این کارهای شما اصلا اسلامی نیست و در آن دنیا باید جواب پس بدهید و من هم چند بار پشت سر هم گفتم ام القرای جهان اسلام ... که سربازه برگشت به خواهرها گفت: هرچی میگن یادداشت کنید که تو دادسرا در پرونده شون ثبت بشه.

اون دو تا دخترهای جلویی که کم سن بودند خیلی می ترسیدند و امیدی بهشان نداشتم. شروع کردم با خانم آستین کوتاهه که کنارم بود صحبت کردم. گفتم: ببین هیچ چیز مهمی نیست، یک تعهد الکی است. اسم واقعی خودت را ننویس، اونا اصلا چک نمی کنند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: راست میگی؟ از کجا می دونی؟ .گفتم من خبرنگارم و می دانم روند کار چطور است. ولی چنان با شک بهم نگاه می کرد که فهمیدم قصد ندارد چنین جرم سنگینی را مرتکب بشود !

در راه خاطره دفعه قبل که پس از تجمع مقابل دادگاه انقلاب به وزرا رفتیم را مرور می کردم که چقدر شعر خواندیم .

رسیدیم به وزرا. گفتم دقت کنم به اسم این خواهر خشن که بعدا به خاطر توهین و فحش دادن ازش شکایت کنم. از ردیف جلو یکی یکی اسمشان را می گفتند و پیاده می شدند.

 تا لحظه آخر مردد بودم چه اسمی بگویم؟ صدیقه دولت آبادی؟ هاله اسفندیاری؟ زهرا کاظمی؟ حتی به فاطمه آجرلو و فاطمه رجبی و سکینه دده بالا هم فکر کردم . خواهر خشن داد زد اسمت چیه؟ گفتم مهرانگیز کار! و به چشمانش خیره شدم. گفت برو پایین. اسمی هم روی لباسش نبود.

با اعتماد به نفس از اینکه من اینجا را بلدم راه افتادم به طرف سالنی که دفعه پیش بردندمان. خواهر داد زد خانم از این طرف.  یادم آمد من الان اقدامی نیستم و عفتی هستم! خلاصه رفتیم داخل. چهار خواهر با چادر مشکی پشت میزی نشسته بودند و 10، 12 نفر هم روی صندلی نشسته بودند و عده ای هم داشتند فرم "صورتجلسه تعهد" را پر می کردند.گزارش دستگیری را به همراه  اسامی ما ، به یکی از آنها دادند اسم هر کدام را روی یک کاغذ نوشتند که نشد بخوانمش. یکی یکی  صدا می کردند و فرم تعهد را می دادند.به خانم آستین کوتاه گفتم بالاخره چی گفتی؟ گفت: اسم خودمو گفتم.

زن جوانی از خانم وکیلی که رئیس خواهرها بود می خواست که یک کاری کند تعهد ندهد و می گفت: مادر شوهرم اومده دیگه. دیگه بالاتر از مادر شوهرم چی می خواین؟

 یعنی آخر تفکر سنتی و مردسالاری! واقعا که زنان ایرانی ضعیف بار می آیند و ضعیف و حقیر رفتار می کنند. یاد وانت پلیسی افتادم که قبل از رسیدن به میدان هفت حوض دیده بودم. یک وانت بود که در قسمت عقب چند پسر را گرفته بودند که مدلهای موی خلاف شئونات داشتند. توی سر و کله هم می زدند و با مامورها کل کل می کردند. ککشان هم نمی گزید و هیچ آثار ترس هم در صورتشان پیدا نبود ولی امان از این دخترها! انگار دارند می برند دارشان بزنند!

قبلا گفته بودم اگر من را بگیرند به هیچ وجه تعهد نمی دهم. ولی سه تا بلیط توی کیفم بود که دو تاش بلیط رفت به مشهد بود واسه مهمانی برادرم و دیدن پسر سه ماهه اش که دلم براش یک ذره شده بود و برادر کوچکم هم به خاطر من مرخصی گرفته بود و به مشهد آمده بود ، شب هم تولد دعوت بودم و فردا صبح هم خواهر زاده ام می آمد تهران خانه من. خلاصه دیدم خیلی همه چیز به هم می ریزد و بهتر است این دفعه مثل بچه آدم تعهد بدهم و مبارزه را بگذارم برای دفعه بعد.

مهرانگیز کار؟ خانم کار؟

صبر کردم دو سه دفعه خانم کار را صدا کند بعد گفتم بله؟ گفت بیا این فرم را پر کن. توی دلم داشتم از خنده می مردم. شروع کردم به پر کردن مشخصات. نه اینکه فکر کنم مرتکب جرمی شده بودم و نمی خواستم اسم خودم را بنویسم بلکه می خواستم احمقانه بودن روند کار طرح ارتقای امنیت را امتحان و اثبات کنم.

خانم آستین کوتاه که الان دیگر یک ساق مشکی دستش بود و مدام به همه توضیح می داد که من هرروز دستم می کنم امروز یادم رفته بود! به طرفم آمد و آرام گفت: شناسنامه خودت و یکی از اعضای خانواده را می خواهند و تطبیق می دهند.بعد به ردیفی اشاره کرد که دخترهای زیادی نشسته بودند و منتظر بودند که خانواده هایشان شناسنامه ها را بیاورند. قبلا اینطور نبود. حدس  زدم این کار را برای تطبیق دادن مشخصات نمی خواهند و فقط می خواهند از خانواده ها زهر چشمی بگیرند که دیگر از این به بعد هر کدام از این دخترهای بیچاره، چند تا پلیس هم در خانواده داشته باشد.

رفتم جلو و گفتم من دانشجو هستم و هیچ کس را اینجا ندارم چکار کنم؟ گفت: برو پیش سرهنگ که بگه با اخذ تعهد آزادت کند. تعجب کردم خیلی راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم. مطمئنا بقیه هم می توانستند همین کار را بکنند ولی همان ضعیف و وابسته بار آوردن دخترها باعث شده بود که خودشان قبل از هر چیزی به خانواده هایشان زنگ بزنند که بیایند دنبالشان.

هنوز برگه تعهد دستم بود. تاه کردم گذاشتم توی کیفم که با خودم بیاورم بیرون و یک برگه دیگر گرفتم. یکی از خانمها گفت اگر کارت دانشجویی ات را نشان بدهی فقط ازت تعهد می گیرند.

در حالیکه داشتم فکر می کردم که کارتم را نشان بدهم و خلاص شوم یا چند ساعتی معطل شوم به زنان دستگیر شده نگاه می کردم. دو نفر با مانتوی سفید آنجا بودند که به نظرم هیچ موردی غیر از سفیدی مانتو نداشتند. با اشاره سر و دست گفتم شما چرا؟ آنها هم به خودم اشاره کردند که، خودت هم همچین فرقی با ما نداری.

آقای رئیس که نمی دانم اسمش چه بود بادی در غبغب انداخته بود و چرخ می زد و سرکشی می کرد که ببیند امنیت اجتماعی دارد ارتقا پیدا می کند یا نه. یک خانم گفت: آقا حالا با گرفتن ما همه چیز درست می شود؟ آقای رئیس گفت همه چیز از اینجا شروع می شود.

 یک خواهر خیلی کم سن، یک مانتو دستش بود و به خانم وکیلی گفت :اینو چکارش کنم؟ خانم وکیلی گفت: اسمش را روی برچسب بزن بذار روش. دختر که عصبانی بود گفت: شما که می خواهید مانتوهای ما را برای خودتان بردارید چرا الکی اسممونو روش می زنید؟ خواهر با خنده  گفت: اینها را آتش می زنیم.

باورم نمی شد. مانتوهای زنها را ازشان می گرفتند .این معنایش غصب نیست؟ دزدی نیست؟

 گفتم: صدها کیلو هروئین و تریاک که وارد کشور می شود را نمی سوزانید لباسهای زنها را از تنشان در می آورید و می سوزانید؟

دیگر داشت تحملم تمام می شد و ممکن بود کار دست خودم بدهم. روی برگه دوم اسم خودم را نوشتم و حرفه هم خبرنگار و به خانم وکیلی دادم. نمی دانم چرا برخلاف بقیه برگه ها برگه من را نگاه نکرد یا تظاهر کرد ندیده و برگه ای که اسم مهرانگیز کار رویش بود و باید روی برگه تعهد می بود را زیر گذاشت و منگنه کرد.

به طرف در خروجی رفتم که تعهدم را تحویل سرباز بدهم. پدر یکی از دخترها به سرباز می گفت: دختر من دانشجو است و از این قرتی بازیها نمی کند. دخترم از اینجا ترس داشت که شما ترسش را ریختید و من را بدبخت کردید.

یک دختر دیگر تعهدنامه را امضا کرده بود ولی به سرباز تحویل نمی داد می گفت بگذارید با خودم ببرم. سرباز هم که انگار داشت با تحقیر این دختر تفریح می کرد و لذت می برد با خنده گفت : این برگه اصلا الکیه. نترس!

برگه را تحویل دادم . هیچ کارت شناسایی هم ازم نخواستند. وارد خیابان وزرا شدم. عین ترمینال بود تاکسی ها ردیف ایستاده بودند و مسافر دربست سوار می کردند.

حتما یک روز که فرصت کردم می روم دو ساعت آنجا می ایستم و با این راننده ها حرف می زنم. حتما گفتنی های زیادی دارند.

قطعا هرکس از آن دارالعقده خارج می شود تا چند ساعت منگ و مبهوت است. بیچاره زنان و دخترانی که بعد از گذراندن آن مراحل، تازه باید جوابگوی شوهر و پدر و برادر خود باشند و از آن به بعد از زیر معاینه فنی آنها هم رد شوند.

کنار خیابان ایستادم و بعد از چند ماشین که بی هیچ هراسی درست روبروی کلانتری مفاسد اجتماعی ترمز می زدند و با لبخند کثیفی صندلی جلو  را پیشنهاد می دادند سوار یک تاکسی شدم.

منبع : وبلاگ نسرین : https://nimanasrin.blogfa.com/

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.