چگونه الکی الکی ، به آمریکا اعزام شدم -خاطرات یک خلبان

چگونه الکی الکی ، به آمریکا اعزام شدم 

حالا که بعد از ۳۶ سال تصویری از من در دفتر نشریه سینمایی مکث
یاد این اتفاق می افتم ، می بینم که چگونه یه رخداد ساده مسیر زندگی ام رو
بکلی عوض کرد .. اگر آن روز من " فرم ازدواج " رو نگرفته بودم ،
سرنوشت من چگونه رقم می خورد ؟ الان در چه جایگاهی بودم ...؟


دلم می خواست پلیس شوم ... :


سال ۱۳۵۰ بود . بعد از اتمام تحصیلاتم ، همانند
سایر جوون ها در فکر انتخاب شغلی برای خودم بودم . چون در یک خانواده ی
نظامی بزرگ شده بودم ، علاقه شدیدی به پوشیدن لبای نظام رو
داشتم . اما اصلآ دلم نمی خواست وارد نیروی زمینی ارتش شوم . چون پدرم استوار ارتش
بود و تبعیضات رو دیده بودم . بر همین اساس تصمیم گرفتم  "
پلیس " شوم . راستش رو بخواهد در همسایگی ما یه پلیس زندگی می کرد
که خیلی ابهت او روی من تآثیر گذاشته بود ..


روی این اصل وقتی آگهی استخدام پلیس رو در روزنامه خوندم
 ، فوری مدارک لازم رو تهیه و راهی کلانتری سوار که بالای چهارراه قصر بود شدم
. صف درازی برای ارائه مدارک تشکیل شده بود . تقریبآ نفر آخر بودم . وقتی نوبت من
فرارسید ، یک قطعه عکس کم داشتم . افسر مربوطه به من گفت برو سریع بیار . هر چه
اصرار کردم ثبت نام کند ، بعدآ عکس می آورم نپذیرفت ! با عجله به سمت خونه مون که
در خیابان نواب چهارراه مرتضوی قرار داشت ، رفته و بعد از برداشتن عکس به محل
استخدام برگشتم . به من گفته بودند که تا ساعت ۲ بعدازظهر فرصت دارم ، اما من فقط
چند دقیقه ای دیر رسیدم .... هر چه در زدم کسی در رو روم باز نکرد .....


با ناراحتی اون جا رو ترک کردم .... یکی از جوون هایی که مثل من
موفق به ثبت نام نشده بود گفت ، بریم نیروی دریایی  اون جا استخدام می کنه
.... به اتفاق همون خیابان رو رو به بالا رفتیم .  ولی انگار قسمت نبود . چون
آن ها هم تعطیل کرده بودند . خیلی ناراحت و سر خورده برگشتم . مدتی گذشت دیدم نیروی
هوایی آگهی استخدام  داده است . زیاد راغب نبودم . چون پدرم وسوسه ام کرده بود
که به دانشکده نظام برم . ولی تشویق دوستانم سبب گردید راهی نیروی هوایی شوم
...


این بار تمام مدارک رو کامل با خود برداشتم . و بعد از ثبت نام ،
قرار شد در آزمون هوش شرکت کنیم .  اگه هر کی در این کنکور قبول می شد ، باید
می رفت تست پزشکی بدهد . بعد از عبور از این مراحل به استخدام رسمی در می آمد . خب
الحمدالله از آزمایش تست هوش نمره قبولی گرفتم . سپس نوبت آزمایشات پزشکی رسید
. خیلی سخت بود . نمره دید چشم باید حتمآ ۱۰ می بود . انواع آزمایشات رو گرفتند .
حتی همه رو لخت مادر زاد می کردند تا دکتر به صحت اندام پی ببره ..!! کف پا ، روده
و معده و ... همه معاینه شدند .  هر کی که قبول می شد ، می رفت لباس تحویل می
گرفت ....


نیروی هوایی شاهنشاهی   :


بالاخره لباس و پوتین تحویل گرفتم .  گفتند
از روز شنبه سر خدمت آموزشی حاضر باشید . سخت ترین قسمت دل کندن از موهای پرپشت
جوونی بود !! لباس ها رو دادم خیاطی اندازه کرده و رسمآ وارد نیروی هوایی شاهنشاهی
شدم .  چهار ماه دوره آموزشی خیلی سخت بود . خیلی ها در همون ابتدای کار فرار
کردند ... هر روز رژه ، قدم رو ، آموزش های مربوط به اسلحه و مقررات نظام . به هر
بدبختی که بود این چهار ماه رو پشت سر گذاشتم . آخرین مرحله آموزشی ، امتحان تیر
اندازی بود . برای من انجام این کار خیلی زجر آور بود . چون از بچگی از تفنگ و
اسلحه بدم می آمد ...


هنوز اسلحه های پیشرفته ای چون ژ -۳ و
کلاشینکف وارد ارتش نگردیده بود  . و ما با تفنگ های
برنو که لوله های درازی داشتند ، تیر اندازی کردیم . بالاخره
شانس آوردم که قبول شدم . چون چشم هایم رو از ناراحتی بسته بودم !! بعد از پایان
دوره آموزشی ، وارد مرکز آموزش های هوایی واقع در خیابان تهران نو شدیم . تا دوره
زبان انگلیسی رو  ببینیم . یادمه که بهترین اساتید آمریکایی و ایرانی به ما
آموزش می دادند . ۵ تا کتاب داشتیم که باید فرا می گرفتیم .
نام کتاب های ما به ترتیب : ۱۰۰۰ ، ۱۱۰۰ ، ۱۲۰۰ ، ۱۳۰۰ و ۱۴۰۰ بود
. ....


باید اعتراف کنم که زبان انگلیسی من زیر صفر بود !! اصلآ به مغزم
فرو نمی رفت ..  و مطمئن بودم که برای آموزش به آمریکا اعزام نخواهم شد .
البته خیلی هم سعی می کردم که تا حدی یاد بگیرم . اما واقعآ نمی تونستم ... شاید یک
دلیلش جوونی و دغدغه های آن ایام بود ... به هر حال  این دوران هم سپری شد . و
تمام بچه های کلاس ما ، برای فرا گیری دروس اولیه آشنایی با هواپیما ، به پادگان
شمشیری که آن ایام خاکی و پر از درخت های توت بود منتقل گردیدیم . بچه
ها به گروه های  ده - پانزده نفری تقسیم شده بودند و تا ۴ بعدازظهر مشغول
آموزش بودیم . سپس اجازه داشتیم به خونه بریم . در طول فراگیری تئوری هواپیما ، هر
هفته یک کلاس برای آزمون ( بیگ تست ) جهت اعزام به آمریکا ، به
پادگان تهران نو می رفت ...


چگونه عازم آمریکا شدم ؟!! :


همان طور که اشاره کردم ، من زبانم خیلی خیلی ضعیف
بود . و می دونستم که به هیچ عنوان عازم آمریکا نخواهم شد . در آزمون
بیگ
تست ، نسبت به اخذ نمره بالا ، بچه ها تفکیک و رشته ی آنان مشخص می شد .
شاگرد ممتاز ها به آمریکا ، متوسط ها پاکستان ،
کمی پائین تر برای طی دوره توپ های اورلیکن به هلند ... و
کسانی هم که نمره کم می گرفتند ، آتش نشانی ...
پیاده نظام و  تا این که  می رسید به مسئول نگهداری از
 سگ !!! ... و من می دانستم که عاقبت یه
روز مسئول تربیت و نگهداری از سگ ها خواهم شد .!!
....


بر همین اساس ، هر وقت نوبت امتحان کلاس ما می شد ، من نمی رفتم .
می گفتم بیخودی کجا برم ؟ و اون روز رو اصلآ به اداره نمی رفتم . و تا ظهر تخت
می خوابیدم . چند ماهی این چنین سپری شد . تا این که گندش در اومد  !! یه روز
اعلام کردند کسانی که برای آزمون نیایند ، غیبت محسوب می شه . و ما اون جا از همه
آمار خواهیم گرفت . برای من یکی این دستور خیلی زور داشت !! می دانستم رفتم بی خودی
است . من حتی معنی 
Do  و Does  رو نمی دونستم
!! ولی از روی ناچاری رفتم . تصمیم داشتم بعد از گرفتن آمار ، جیم شوم ...


یک اتفاق ساده ..:


امتحان زبان در دو نوبت تو سالن بزرگ
سینما برگزار می شد . بعد از آمار  دیدم فرمانده ما که
 افسری بد اخلاق و عبوس به نام " محمودانی " بود ، بد
جوری داره من رو می پایه ...  او شنیده بود که من هفته های گذشته جیم می شدم ،
از این رو به من گفت : تو یکی در نوبت دوم امتحان بده  !! خواست به این ترتیب
حال من رو بگیره . مجبور به اطاعت شدم . نیمی از بچه ها وارد سالن سینما شدند
.  من حدود ۹۰ دقیقه وقت اضافه داشتم .  اون ایام هر کی می خواست ازدواج
کنه ، می بایست یه فرمی از مشخصات همسر آینده اش رو پر کرده و به اداره ضد
اطلاعات ارتش بفرسته . تا اگه اوکی شد ، ازدواج نماید  !! من دیدم بهترین فرصت
برای گرفتن این ورقه است ....


از شما چه پنهان یک دختری از اقوام دور پدری ام رو برای ازدواج
با من در نظر گرفته بودند . به همین دلیل رفتم اداره کارگزینی پادگان و از اون
ها تقاضای دریافت فرم ازدواج نمودم . آن ها با هزار منت آن رو به من دادند . چون
هنوز دانشجو بودم و درجه نگرفته بودم !! یواش یواش به سمت سالن سینما رفتم . بعد از
مدتی نوبت ما ها شد .  وارد سالن سینما شده و به عادت همیشگی ، رفتم
ردیف لژ نشستم . انگار قراره فیلم نشون بدن !! اما از شانس بد من
، فرم های پاسخ امتحان به ردیف آخر که من هم اون جا بودم نرسید !! و  اعلام
کردند اسامی شما رو می نویسیم ، هفته آینده بیائید !! ...


بر شانس خود لعنت فرستاده و قبل از ترک سالن سینما ، قدم زنان به
سمت سکوی جلوی سینما رفتم . و در این حال با بچه ها شوخی می کردم .. در همین وضعیت
از روی مزاح خطاب به یکی از بچه ها گفتم : من جای تو رو ۲۰ نومن
می خرم !! البته این یه جک بود . چون هم بیست تومن اون موقع رقم
زیادی بود . و هم این که همه می دانستند که من هیچی حالیم نیست .!! در این هنگام
یکی از بچه ها گفت : اگه فرم ازدواج رو به من بدی ، جام رو بهت می دم !! من به شوخی
گقتم : این بیشتر از بیست تومن می ارزه !!..... اما این دوست ساده لوح من ، که بچه
نیشابور بود و  هنوز هم قیافه اش جلوی چشمم است گفت : خواهش می کنم بده
.. من می خواهم ازدواج کنم ولی فرم به من نمی دهند ......


دلم بحالش سوخت و فرم ها رو که هیچ ارزشی نداشت ، تحویلش دادم . و
او جای خود رو به من واگذار کرد ! بعد از دقایقی امتحان آغاز شد . می خواستم با چشم
بسته تست ها رو بزنم تا زودتر به خونه برگردم . اما در این موقع در سکوت سالن صدایی
شنیدم که شخصی به آرومی می گوید : بی .... سی ... بی ..... آ ...
به طرف صاحب صدا برگشتم .دیدم شاگرد ممتاز کلاس داره پاسخ سئوالات رو به نفر پشت
سریش می رسونه . به عقب نگاه کردم ، دیدم ستوان " روحی " که خود
افسر کلاس های زبان بود اون جا نشسته  !! فوری دوزاری ام افتاد که او مخصوصآ
این چیدمان رو انجام داده تا شاگرد اول کلاس به او پاسخ ها رو برسونه ...


از این رو من هم دو تا گوش داشتم ، دو تا دیگه قرض گرفتم و هر چه که
او تکرار می کرد ، یادداشت می کردم ... خلاصه امتحان پایان یافت و ما راهی منزل
شدیم . هفته بعدش که دوباره نوبت اعزام بچه های کلاس ما شد ، دیدم اسم همه رو روی
دیوار زده اند ، الا اسم من !! به کلی جریان آزمون هفته پیش رو فراموش کرده بودم .
به دفتر گردان رفتم و از منشی سئوال نمودم چرا اسم من در لیست امتحان فردا نیست
؟!!  با چهره ای خندان گفت : می خواهی شیرینی ندی پسر...؟ گفتم شیرینی چی ؟
گفت مگر اسمت رو تو تابلوی قبولی ها ندیدی ؟ با عجله به سمت تابلو رفتم . دیدم با
کمال تعجب نفر اول شده ام و اون شاگرد  ممتازه و
ستوان روحی به ترتیب بعد از اسم من قرار دارند  ....!!!


نمره من ۸۳ بود . از ۶۰ به بالا
اعزام به آمریکا بود . بعد از مدتی از پادگان شمشیری به بخش اعزام
به خارج واقع در پادگان تهران نو منتقل شدم . تعداد زیادی از دانشجویان آن جا ول می
گشتند و منتظر اعزام بودند . یکی از معایب این بخش انجام کار های بیگاری از قبیل
جارو کشی ، نظافت ساختمان و ... بود . من برای فرار از انجام این کار های
سخت ، به نزد خانم منشی اون جا که اسمش کمالی بود رفتم و
گفتم کمک لازم ندارید ؟ من هم خط ام خوبه هم با یک انگشت بلدم تایپ نمایم .. با
خوشحالی پذیرفت و من شدم دستیار آن خانم ....


هر روز لیست اعزام می آمد ، ولی خانم کمالی من رو در لیست قرار نمی
داد !!  اوایل روم نمی شد اعتراض کنم ، اما آخر صدام در اومد ... گفتم
خانم چرا من رو نمی فرستی ؟ با لحن صمیمی خود گفت : مادر قربونت برم ...  این
دوره ها بدرد نمی خوره .. مدتش کوتاهه ... صبر کن  یه دوره خوب بفرستمت .. اما
باز هم طفره می رفت . کم کم فکر می کردم چون کمکش می کنم ، من رو نگه داشته است ..
یه روز با ناراحتی گفتم خانم کمالی حتی برای دوره ۶ ماهه توپ های اورلیکن هم که شده
، من رو بفرست . کار ارتش حساب و کتاب نداره ... فردا همین هم کنسل می شه
..


بالاخره دوره مورد نظر از راه رسید و من عازم آمریکا گردیدم . اول
با هواپیما های اف - ۸۶ که از رده خارج شده بودند آموزش دیدیم ..
بعد رفتم سی -۱۳۰ .. اما قصدم از بیان این خاطرات این بود که
: علی رغمی که زبان بلد نبودم ، ولی با خود عهد بستم که تلاش کنم . شبانه روز
مطالعه کردم  به طوری که رتبه من از دیگر همکارانم بالا رفت . به طوری
که  من رو از کلاس ایرانی ها جدا کرده و به کلاس آمریکایی ها انتقال دادند ...
تلاش و کوششم نتیجه داد و با بهترین نمره فارغ التحصیل گردیده و به کشورم ایران
عزیز برگشتم ....حال با خود فکر می کنم اگه من آن روز جایم رو عوض نمی کردم سرنوشتم
چی می شد ..؟


اون دوست من در ایران ماند . و مسئول سوختگیری هواپیما شد .
بعد ها بر اثر برخورد لوله بنزین به پایش ، در کمال ناباوری بعد از مدتی در
 کما بودن ، به رحمت الهی پیوست . روحش شاد

منبع : خاطرات یک خلبان پیر

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.