۱۸ تیر سال ۱۳۷۸ از زبان یک شاهد عینی
+0
رأی دهید
-0
18 تیر سال 1378 از زبان یک شاهد عینی
کاش در سال هفتادو هشت مثل امروز وبلاگی داشتم که همان روز این مطالب را بدون اینکه نگران شناخته شدنم باشم می نوشتم.والان نیازی به فشار آوردن به حافظه ام نبود.گرچه پس از شش سال ممکن است.همه خاطراتم دقیق نباشد و بخش از انها دستخوش فراموشی شده باشد.ولی درسهایی که از آن روز گرفتم وکلیات ماجرا همین است که می نویسم شاید اگر آن روز موبایلهای تصویری مثل امروزموجود بود، الان هزاران اثر از آن جنایتها دردست بود. باشد این که، این خاطره بزرگداشتی باشد از تمامی کسانی که در این راه زندگیشان تباه شد. کم کم داریم به هیجده تیر می رسیم. روزی که برای من نقطه عطفی در زندگیم بود.سال هفتادو هشت دانشگاه تبریز بودیم.البته روزی که من می خواهم از آن حرف بزنم بیست یا بیست و یک تیر بود از فجایعی که در خوابگاه امیر آباد بوقوع پیوسته بود، خونمان حسابی به جوش آمده بود.از حمله به حریم دانشگاه به شدت عصبانی بودیم به دعوت انجمن اسلامی در دانشگاه جمع شدیم شعارهایمان در ابتدا فقط متوجه نیروی انتظامی بود.دانشجویان در ابتدای صبح در داخل دانشگاه بودند و شعار می دادند کم کم خیابانهای منتهی به دانشگاه در حال پرشدن از نیروی انتظامی میشد و کم کم هم بر تعداد دانشجویان افزوده می شد.دانشجویان به سمت در اصلی دانشگاه به حرکت در امدند و در خیابان اصلی در روبروی در اصلی تحصن کردند.نیروی انتظامی هم دیگر تمامی راه های منتهی به دانشگاه را بسته بود.و با دقت حرکت دانشجویان را زیر نظر داشتند.هر از چندگاهی تک و توک موتور سوارهایی عبور می کردند و برایمان عجیب بود که این موتوری های لباس شخصی چگونه از بین صفوف نیروی انتظامی عبور می کردند.کم کم مشاهده کردیم در فاصله ای دور عده ای دارند دور هم جمع می شوند و تعدادشان دارد زیاد و زیادتر می شود.این جمعیت به سمت دانشگاه حرکت کردند و شروع کردند به شعار دادن "حزب فقط حزب علی رهبر فقط سید علی" از این سمت هم دانشجویان شعار های معمول خود را می دادند، این جمعیت لباس شخصی که به چماق و سنگ مجهز بودند و چنان سنگ پرتاب می کردند که مشخص بود که کاملا حرفه و دوره دیده هستند باورش مشکل بود ولی در این جمع از جوان پانزده ساله تا پیرمرد هفتاد ساله بود و که همه در سنگ اندازی بسیار حرفه ای عمل می کردند.دانشجو ها از پسر و دختر هم هرکسی چوبی شاخه درختی یا سنگی بدست گرفته بود نه انها جرات نزدیک شدن به دانشجوها را داشتند و نه دانشجوها جرات نزدیک شدن به آنها را داشتند خلاصه جنگ خیابانی تمام عیار در گرفته بود و نیروهای انتظامی هم فقط نظاره گر ماجرا بودند ساعتها می گذشت و دیگر بعد از ظهر شده بود ولی هیچ کدوم از طرفین درگیری ولکن دعوا نبودند گه گاهی گروهی از لباس شخصی ها با گروهی از دانشجویان در گیر می شدند و وای به حال کسی که از همدسته ای هایش جدا می افتاد و بدست گروه لباس شخصی ها می افتاد تا پای مرگ کتک می خورد و تعداد زیادی را می دیدم که سریا قسمتی از بدنشان زخمی شده بود و بلطف بچه های دانشکده علوم پزشکی محل زخمش باند پیچی شده بود دیگر از چندگاهی صدای چند گلوله هم بلند می شد، دانشجوها به توصیه بعضی از مسولین دانشگاه و با توجه به اینکه فکر می کردند هیچ قدرتی جرات شکستن حریم دانشگاه را ندارد به داخل دانشگاه امده بودند.حتی خود استاندار یا شاید هم فرماندار تبریز هم به جمع دانشجویان امد و ز انها خواست که تجمع دست بکشند.ولی دانشجویان حاضر نبودند دست بکشند کم کم به ساعات پایانی روز نزدیک می شدیم که صدای تیرها بیشتر و بیشتر شد دانشجویان از صدا تیرها نمی ترسیدند و هیچ کسی حتی در خیالش هم نمی گنجید که ممکن است دانشجویان را در داخل دانشگاه هدف قرار دهند. شکل شعار ها دیگر تغییر کرده بود و دانشجویان شعارهی ضد نظاممی دادند. دختر ها معمولا سنگ پیدا می کردند و پسرها به سوی لباس شخصی ها سنگ پرتاب می کردند.همینطور که مشغول سنگ پرانی و شعار دادن بودیم،یکی از کنار دستی هایم با تعجب فریاد زد که این خدانشناسها دارند مارا هدف می گیرند و تفنگهایشان را به سمت ما نشانه می روند دیگری جوابش داد که نه بابا تیرهایشان مشقی است.درهمین بحث ها بودیم که در کمال ناباوری دیدیم که دانشجویی را بر سر دستها می برند و باز در کمال ناباروی نفر کنار دستیم هم به زمین افتاد و از شکمش خون جاری شد.این جا بود که دانشجویان هرکسی از ترس جان به سمتی فرار می کرد و ما و جمعی از دانشجویان هم به سمت بیمارستان دانشگاه رفتیم و عده که جلوتر رفته بودند خبر دادند که همه درهای خروجی مامور گذاشته اند و راهی برای خروج از دانشگاه نیست. اینجا بود که ما وارد ساختمان بیمارستان شدیم و با گروهی پنج نفره در یک انباری مخفی شدیم ولی لباس شخصی ها ول کن قضیه نبودند و انگار دستور داشتند که فتنه رابا کمال بیرحمی در نطفه خفه کنند. خوشبختانه یکی از انترن های بیمارستان به ما کمک کرد و در انباری را روی ما قفل کرد.و هر از چند گاهی به ما سر می زد و یا دانشجوی دیگری را به آنجا می اورد و خبرها را به ما می داد.یکی از دانشجویانی که به انجا اورده بود در قسمتها مختلف بدنش آثار کبودی ضربات چماق دیده می شد و این بیچاره نمی دانست که از درد ضربات چماق سر و صورت بنالد یا از پاره پاره شدن اوراق پایان نامه اش.بیچاره می گفت چند ماه است که بر روی پایان نامه اش کار کرده بود و امروز برای تحویل دادن به استاد به دانشگاه منده بود و چون استادش را ندیده بود و متظر آمدنش بود و بیخبر از همه جا بر روی یکی از نیمکت های دانشگاه نشسته بوده که بدست این، از خدا بیخبرها افتاده بود تا توانسته بودند کتکش زده بودند.خود انترنی که به ما کمک می کرد سرش باند پیچی شده بود وقتی از او علت را پرسیدیم می گفت با امبولانس برای کمک به یکی از تیر خورده ها رفته بودیم.که به امبولانس حمله کردند و فرد زخمی را از آمبولانس و از رو تخت بر روی زمین انداختند و شروع به کتک زدنش کردند و ما هم به جرم کمک به این ارازل اوباش (بخوانید دانشجویان) از این حامیان راستین اسلام و انقلاب یک ضربه چماق نوش جان کردیم.خلاصه تا پاسی از شب و آرام شدن و خاموش شدن سر وصدا ها در آن انباری ماندیم.و بعد به خوابگاه برگشتیم شنیده ها حاکی از کشته شدن تعدادی دانشجو و زخمی شدن و تیر خوردن تعداد بیشتری بود.گرچه فکر نمی کنم کسی کشته شد ولی با چشمان خودم بیش از ده دانشجو تیر خورده را دیدم.از طرفی دیگر برادر فرمانده بسیج تبریز که یک جوان بیست و چند ساله بود در همان ساعات و چند چهارراه پایین تر از دانشگاه بوسیله اسلحه ی کمری خودش کشته شده بود و مردم هم که از نآرامی ها خبر دار شده بودند بسیار از خیابانهای را به آشوب کشاندند و بسیاری از ساختمانهای دولتی را به آتش کشیدند.شب در تلفزیون دولتی آقا! داشت برای جوانان صحبت می کرد و می گفت "حتی اگر عکس من را هم پاره کنند شما عزیزان ساکت باشید و کاری نکنید"و جوانان بخوانید چماقداران های های اشک می ریختند.از برنامه های صدا و سیما می شد، ترس و وحشت آنها را از نا آرامی ها احساس کرد و هر ده دقیقه اییک سرود ملی پخش می شد وما از این ترس وحشتی که بر دل انها انداخته بودیم، احساس غرور می کردیم.روزهای بعد بود که تازه دستگیری ها شروع شد و هرکسی که شناسایی شده بود دادگاهی شد و در دادگاه به تک تک افراد عکسشان را نشان اده بودند.البته عده ای هم آنشب دستگیر شده بودند که دو گروه بودند یک گروه توسط نیروی اتظامی دستگیر شده بودند که فردای ان روز آزاد شدند. وعده ای دیگر که توسط لباس شخصی ها دستگیر شده بودند تا چند روز هیچ اثری از آنها نبود و پس از ده روز که آزاد شدند تمامی سر و صورتشان از ضربات مشت و لگد تغییر شکل داده بود.از این واقعه من چند درس بزرگ گرفتم یکی اینکه این اقایان به این سادگی و به این ارزانی حاضر نیستند از خر مراد پایین بیایند و اگر شده کل این مملکت را با خود بزیر آب می برند.بعضی ها آنقدر توسط دیگران بزرگ شده اند که خودشان هم باور کرده اند و حتی عکسشان را هم مقدس می دانند!!.در شلوغی ها و شورش ها چنان حرفه ای هستند و در یک نا آرامی چنان راه های ارتباطی را قطع می کنند و حتی اگر لازم باشد با توپ یا هواپیما هم به جان مردم می افتند.از قدرت مردم بشدت می ترسند .