به دنبال آینه‌بین و دعانویس در قزوین

به دنبال آینه‌بین و دعانویس در قزوین

 چیزی هم که در ادامه می بینید قسمتی از اون پرونده مبسوطه. جستجوی من در شهر قزوین برای پیدا کردن یک آینه بین معروف که تنها چیزی که از او داشتیم فقط یک اسم بود و بس. این هم شرح جستجو و قزوین گردی من و باقی قضایا. راستی عکس ها هم حاصل کارگاه بازی خودمه که یواشکی از خونه دعانویسه گرفتم.


[Image021.jpg]

تنها چیزی که از او داریم یک اسم است. آینه‌بینی در قزوین که می‌گویند این‌قدر در کار خودش معروف شده که از همه ایران سراغش می‌آیند. خیلی دنبالش می‌گردم، اما با آوردن اسمش یا همه به چشم عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کنند یا می‌گویند نمی‌شناسندش. انگار بیهوده به اینجا آمده‌ام. آخرین نقطه‌ای که به ذهنم می‌رسد می‌توانم پیدایش کنم بازار بزرگ است. اما اینجا هم خبری نیست تا بالاخره به یک زن کولی دوره‌گرد برمی‌خورم. وقتی می‌فهمد برای چه آمده‌ام و انگار در کارم مصر هم هستم، می‌گوید یک آینه‌بین سراغ دارد، اما آن کسی نیست که دنبالش می‌گشته‌ام. به هر حال ارزش دیدنش را دارد. «برو یه بچه نابالغ با خودت بیار و بیا همین‌جا تا با هم بریم.» اما حالا باید بچه نابالغ از کجا گیر بیاورم؟ انگار برای این مشکل هم راه‌حلی وجود دارد. «اگه پیدا نکردی خودمون یه کاریش می‌کنیم. بچه هم هست فقط باید دستمزدش را بدهی.» و... قرارمان می‌شود یک ساعت بعد.
برای گذران وقت در بازار قدم می‌زنم. باز هم از چند نفری درباره آن اسم می‌پرسم. برخوردها تکرار می‌شود تا به یکی از پارکبان‌های خیابان اصلی می‌رسم. او را به خوبی می‌شناسد، اما می‌گوید که طرف آینه‌بین نیست و دعانویس است. آدرسش را می‌گیرم تا بعد از آینه‌بین بروم سراغش.

***
یک کوچه قدیمی و خانه‌ای بدون پلاک .جای عجیبی است. راستش کمی ترسیده‌ام، اما چاره‌ای نیست باید بروم داخل. دو سه نفری قبل از من توی نوبت هستند و باید صبر کنم.کارشان تمام شود. کولی نمی‌گذارد با هم حرف بزنیم. هر کدام در گوشه‌ای تنها یا با همراهی نشسته‌اند. آنها را که می‌بینم ترسم کمتر می‌شود. بالاخره نوبتم می‌رسد و می‌روم داخل اتاق مخصوص. هیچ خبر خاصی نیست. یک اتاق خالی و البته تاریک که پنجره‌های آن را با پرده‌های ضخیم پوشانده‌اند. دوتا صندلی لهستانی و یک آینه تمام‌قد بزرگ همه اثاثیه این اتاق است. می‌نشینم روی یکی از صندلی‌ها تا مرد آینه‌بین بیاید.
***
بعد از چند دقیقه‌ای مردی معمولی به همراه کودکی پنج شش ساله از در دیگری وارد اتاق می‌شوند. انگار از قبل می‌دانسته بچه نابالغ در بساطم نیست و خودش بچه را جور کرده. مشکلم را می‌پرسد و می‌گوید: «اگر عقیده نداری بی‌خیال شو، چون جواب نمی‌گیری» و منتظر عکس‌العمل من می‌شود. «برای دوتا کار آمده‌ام. اول این‌که مقداری پول توی خانه داشتیم که یهو بعد از شبی که مهمانی داشتیم گم شد. دومی هم مربوط به پدرم است. تاجر معروفی بود که یهو ورشکست شد و بعدش هم مدام دارد بدبیاری پشت سر هم می‌آورد و...» می‌نشنید روی صندلی کنار دستی‌ام و بچه را می‌نشاند جلوی آینه. اشاره می‌کند که کمی عقب‌تر بروم. با دگمه کنار صندلی‌اش چراغ‌های اتاق را خاموش می‌کند. حالا فقط نور قرمز کم‌رنگی به اتاق روشنایی می‌دهد که به زحمت می‌توان در آن چیزی را دید. مرد شروع می‌کند به زمزمه چیزی. نمی‌شود تشخیص داد که چه می‌گوید، فقط هرچند لحظه یک‌بار به سمت بچه خم می‌شود و بلندتر زمزمه می‌کند و... یهو می‌گوید: «دیدمش. یک مرد قدکوتاه با صورت گرد است. ته‌ ریش هم دارد. باید از بستگان درجه یک هم باشد. راحت می‌رود توی اتاق و پول‌ها را برمی‌دارد. اصلاً خود همین آدم هم هست که قبل از این شما را طلسم کرده. دیدمش که چیزی را در یک جای خانه‌تان قایم می‌کند، اما نمی‌دانم کجاست.» ساکت می‌شود و دوباره زمزمه را شروع می‌کند، اما بعد می‌گوید دیگه چیزی نمی‌بیند. می‌پرسد مردی با این مشخصات را می‌شناسم یا نه؟ و می‌گویم این چیزهایی که نشانی‌شان را دادی همه شبیه عمویم است. «خودش است، گفتم که از بستگان درجه یکتان است. همه‌اش زیر سر اوست. هم دزدی پول هم طلسم کار پدرت. حالا باید طلسمش را باطل کنم.» صدا می‌زند و زن کولی با منقل زغالی می‌آید پیش ما. صدای چرق چرق دانه‌های اسپند با زمزمه‌های او قاطی می‌شود و کاغذی را دور سرم می‌چرخاند و در آتش می‌اندازد. این نمایش پنج‌ دقیقه‌ای طول می‌کشد، آن وقت می‌گوید: «تمام شد. باطلش کردم. فقط باید بگویی پدرت هم یک‌بار بیاید تا طلسم را برای همیشه باطل کنم، اما فعلاً همه چیز حل شد.» فوتی به صورتم می‌کند. بچه همچنان ساکت و بدون حرکت جلوی آینه نشسته. می‌پرسم پس این چکاره بود این وسط؟ «هیچ، فقط از انرژی و پاکی‌اش استفاده کردم.» کار تمام شده. حالا رسیده‌ایم به اصل ماجرا، یعنی حساب و کتاب کار. «چون می‌دانم مال‌باخته‌ای ارزان‌تر حساب می‌کنم. 10 تومن بده برای دیدن و پنج تومن هم برای طلسم و پنج تومن هم برای بچه. کلش می‌شود 20 تومن.» 15 هزار تومان می‌گذارم کف دستش و می‌گویم دیگر پولی ندارم. بعد از کلی چک و چانه قبول می‌کند و همه‌چیز تمام می‌شود.
***
پرسان پرسان نشانی مرد دعانویس را پیدا می‌کنم. سه‌راه ]...[ سمت چپ. اولین کوچه سمت راست و در سبزی که باز است. وارد دالانی می‌شوم که به یک اتاق بزرگ می‌رسد. چند نفری آدم نشسته‌اند که بیشترشان زن هستند. طرف هنوز نیامده. کم‌کم بر تعداد آدم‌ها اضافه می‌شود. آن طرف اتاق حیاط بزرگی پر از درخت و سبزه است. مراجعان همین‌طور زیاد می‌شوند. مرد میانسالی کنارم نشسته. دفعه چندمی است که به اینجا می‌آید. «کارش حرف نداره. من که جواب گرفتم. دخترم خواستگار نداشت. اومدم حلش کرد. چندبار هم مشکل کاری خودم رو حل کرده. حالا برای پسرم اومدم. از بچگی یهو برمی‌گشت پشت سرش رو نگاه می‌کرد و بی‌دلیل فحش می‌داد. حالا هم همین عادت رو داره. می‌ره حموم یهو می‌بینی داره داد و بیداد می‌کنه و فحش می‌ده. خیلی عصبیه. آوردم دعا بنویسه براش. حال اینم خوب شه.» خانم مسنی آن‌طرف‌تر با دختر جوانی که پیشش نشسته حرف می‌زند. از همدان آمده تا مشکلش را حل کند. «می‌گن کارش خیلی خوبه. خواهرم اومده پیشش نتیجه گرفته. اگه نمی‌خوای بلند مشکلت را بگویی که بقیه نفهمند بنویس روی کاغذ و بده بهش. فقط باید بهش عقیده داشته باشی وگرنه جواب نمی‌ده. به این خیلی دقت داشته باش چون مهمه.» جمعیت همین‌طور زیاد می‌شود. بی‌اغراق الان چیزی نزدیک به صد نفر اینجا هستند. همه‌جور آدم هم بین آنها پیدا می‌شود. از سانتی‌مانتال و امروزی بگیر تا ساده و سنتی. از بغل‌دستی‌ام که تجربه دارد می‌پرسم چقدری باید پول بدهیم؟ «پنج هزار تومان ویزیت عادی‌اش است، اما برای کارهای مهم‌تر خب مبلغ بالا می‌رود. من خودم تا 500هزار تومان هم دیده‌ام. بالاخره آدم اگه نتیجه بگیره حاضره هرچقدر هم بخوان پول بده.» بالاخره طرف می‌آید. پیرمردی است ساده و به نظر آرام و دوست‌داشتنی. این‌قدر که می‌تواند به راحتی اعتمادت را جلب کند! می‌رود ته اتاق پشت میز کوچکش می‌نشیند و از نفر اول شروع می‌کند. کلی کاغذ کنارش است که روی آن چیزهایی نوشته شده و به تعداد زیادی از آن کپی گرفته. همه مثل هم. با چندتا خودنویس که به‌عنوان قلم از آنها استفاده می‌کند، می‌نویسد. گاهی با جوهر نارنجی، گاهی با جوهر سیاه و ... تقریباً جواب همه شبیه به هم است. «این کاغذ رو بزن توی آب بده بخوره (یا خودت بخور). این کاغذم با این اسپندها آتش بزن. یک دعای کپی را هم با تکه‌ای نوشته (که مثلاً برای هر کس جدا می‌نویسد) با هم تا می‌زند و می‌چسباند: «این را هم پیش خودت نگه دار بازش هم نکن.» البته در این بین به بعضی‌ها هم می‌گوید برو ظهر یا عصر بیا. اینها از آن دست مراجعانی هستند که کار اساسی و مبلغ‌دار دارند و معمولاً هم از تهران آمده‌اند قزوین. یکی‌یکی می‌رویم جلو. دعانویس دارد دعای یکی را می‌نویسد و به حرف دیگری گوش می‌کند و یا نامه‌اش را هم می‌خواند. درست مثل دکتر اورژانسی که می‌خواهد چند مریض را با هم ویزیت کند. کیف سیاهی کنارش هست و پول‌ها را در آن می‌گذارد. در بین کار بارها موبایل گران قیمتش زنگ می‌زند. گوشی‌ای که قیمتی در حدود 650 تا 700 هزار تومان دارد و زنگش هم صدای «انر‌یکو» است. پشت خط چندباری با پسرش حرف می‌زند. «برات یه یخچال دیگه خریدم تو برو اونو پس بده چینیه. بالاخره پسر جان من از تو بهتر می‌فهمم. به حرفم گوش بده برو اون یخچال رو پس بده.» و در این میان همچنان مشغول به دعانویسی است. نوبت پیرزن شمالی می‌شود. «خواستگارای دخترم همشون کارمندن. می‌خوام یه کاسب شوهرش بشه. یه دعایی کن مشکلم حل بشه.» زن دیگری برای افتادن مهرش به دل همسرش آمده. چندتایی دختر برای باز شدن بختشان آمده‌اند. یکی برای دل دردش آمده. دیگری مشکل کاری دارد و ... اما بیشتر مراجعان یا مشکل بختی و ازدواجی دارند یا مشکل پولی و کاری. بالاخره نوبت من می‌شود. داستانم را تعریف می‌کنم. همان داستان قبلی. دعا برای آب و آتش و نگه‌داری را به من می‌دهد و می‌گوید برو اجاق. پنج هزار تومان می‌دهم و می‌روم برای اجاق. از حیاط می‌گذریم و به مطبخ بزرگی می‌رسم. مردی آنجاست، می‌گوید بنشین کنار اجاق. می‌نشینم و او هم دعایی می‌خواند و می‌گوید: «خدایا دعای این جوان را بپذیر و مشکلش را حل کن.» می‌پرسم تمام شد؟ و جواب می‌دهد بله. فقط هدیه یادت نرود. «پولم تمام شده. قرار است هفته دیگه هم بیایم، آن وقت می‌آورم.» بالاخره به ضرب و زوری که هست راضی‌اش می‌کنم. فقط می‌گوید بگذار به آقا هم بگویم. راه می‌افتیم. من سریع‌تر می‌روم و تا بخواهد وارد دالان بشود، آنجا را ترک می‌کنم و به سرعت دور می‌شوم. در حالی که تعداد زیادی آدم دیگر منتظرند تا نوبتشان برسد و مشکلشان را این‌طوری حل کنند. آدم‌هایی که از خیلی جاهای دور آمده‌اند؛ از همدان، آبادان، دزفول، تهران، زنجان و البته از خود قزوین. در راه بازگشت یک حساب سرانگشتی با خودم می‌کنم تا درآمد دعانویس را تقریباً به دست بیاورم. فکرش را بکن تقریباً روزی 150 نفر و اگر همه هم فقط پنج هزار تومان بدهند نه بیشتر، می‌شود 750 هزار تومان ناقابل.
منبع : فارنهایت 11/9
+6
رأی دهید
-1

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.