ابتدا یکی دو نمونهاز برخورد اطرافیان شاه را میگویم تا حرفم بهتر درک شود.
1)با خانم رئیس تشریفات یک بار با شاه بهآمریکا پرواز کردیم. من کاپیتان پرواز بودم. در میان همراهان شاه آقایی بود بهنام حسین دانشور. در حین پرواز، میهماندار از اینترفون بهمن گفت کاپیتان این آقای حسین دانشور مثل اینکه ناراحتی دارد. گفتم چه میگوید؟ گفت بهمن میگوید آب «ایوین» برایش ببرم. بهاو گفتهام در هواپیما آب ایوین نداریم. 5دقیقه بعد باز دوباره زنگ زده آب ایوین خواسته، گفتهام نداریم. سه بار این کار را تکرار کردهاست. بعد هم هی میخندد میگوید برو بگرد، شاید پیدا بشود! بهمیهماندار گفتم بهکارش ادامه دهد و خودم قضیه را پیگیری کردم. هواپیما روی خلبان اتوماتیک بود. بهخلبان دو گفتم من چند دقیقه بعد میآیم. بلند شدم رفتم بهدانشور گفتم آقای دانشور آب ایوین در هواپیما نداریم. سه بار بهفارسی بهشما گفتهاند! متوجه میشوید؟ یک نگاهی کرد و دستپاچه گفت چرا مزاحم شما شدهاند؟ گفتم مثل این که فارسی متوجه نمیشوید. من آمدهام بگویم لطفاً بگذارید خدمة هواپیما کار خودشان را بکنند. گفت من قصدی نداشتم. من هم جوابش را ندادم و برگشتم رفتیم فرودگاه «ویلیامز برگ» بود نشستیم. مسافران پیاده شدند و رفتند. در میان همراهان خانمیبود بهنام لاشایی کهاز رؤسای تشریفات بود. بعدها فهمیدم او خواهر کوروش لاشایی بوده. کوروش را از دوران دبیرستان البرز که همکلاس بودیم با آن چهرة سیاه سوخته و بلوچیاش میشناختم. خواهرش هم مثل خودش بود. بههرحال وقتی مسافران پیاده شدند خانم لاشایی از مسافران آخر بود. وقتی من پیاده شدم دیدم او با دو سه تا ساک آنجا ایستاده. بهمن گفت: «اینها را بردارید بیاورید!». من کهانتظار چنین برخوردی را نداشتم بهاو گفتم لطفاً خودتان بردارید ببرید! یک نگاه تندی بهمن کرد و گفت: «من لاشایی هستم رئیس تشریفات سلطنتی!». نمیدانم راست یا دروغ میگفت ولی بههرحال من هم جواب دادم: «من هم معزی هستم! خلبان نیروی هوایی. خیلی خوشوقتم!». یک نگاهی بهمن کرد و چیز دیگری نگفت. چند قدم آن طرفتر چند نفر از پرسنل نیروی هوایی ایستاده بودند. خانم لاشایی دو نفر از آنها را صدا کرد و بهآنها امر کرد: «این ساکهای من را بردارید بیاورید!». آنها که متوجه من شده بودند بهمن نگاه کردند. من گفتم: «خانم لاشایی اینها باربر شما نیستند! اینها خدمة هواپیما هستند! لطفاً خودتان ساکتان را بردارید ببرید!». یک نگاه تندی بهمن کرد و گفت: «باشد! بعد نشانتان خواهم داد!». گفتم هرچه دلتان خواست بگویید. باعصبانیت ساکش را برداشت و رفت. البته بعدی هم وجود نداشت که بهما چیزی بگویند.
2)هزینة مشروبات الکلی یک پرواز
عدهیی هم در پوش شاه و دربار بهچنان دزدیهای سرسام آوری دست زده بودند که دود از سر آدم بلند میشد. برای نمونه یک روز یک نفر از طرف ایرانایر بهدفتر من در گردان707 آمد. مقداری کاغذ دستش بود. گفت من از قسمت «کترینگ ایرانایر».(قسمت مواد غذایی هواپیما) آمدهام. دستور دادهاند از این بهبعد صورت حسابهای پروازهای سلطنتی را شما امضا کنید تا ما بتوانیم پولش را بگیریم. گفتم بهمن چیزی نگفتهاند. گفت این دستور را بهما دادهاند. کاغذهایش را گرفتم. دیدم صورتحساب یک پرواز بود که فرح بهنوشهر پرواز داشتهاست. این پرواز حدود 20دقیقهاست که از این 20دقیقه 5-6 دقیقه برای باز و بستن کمربندها هنگام برخاستن و همین مدت هنگام نشستن وقت میگیرد. یعنی کل آن 10 دقیقه پرواز است. در صورت حساب مخارج نوشته شده بود: 60هزار تومان مشروبات الکلی. این مبلغ در آن زمان خیلی بود. برداشتم زیر نامه نوشتم: «مگر شهبانو الکلی هستند که برای یک پرواز 20دقیقهیی 60هزار تومان مشروب الکلی مصرف میکنند؟». کاغذ را گذاشتم جلوش و گفتم من امضا نمیکنم. طرف تا دید چه نوشتهام رنگش پرید. گفت این چیست نوشتهای؟ گفتم مگر دروغ نوشتهام؟ 20دقیقه پرواز است که شما فقط 10دقیقهاش میتوانستهاید سرو کنید. چه جوری 60هزار تومان مشروب الکلی خوردهاند؟ گفت آخر یکبار در پرواز علیاحضرت شراب سفید خواستند که ما نداشتیم. از آن بهبعد بهما دستور دادند هر وقت ایشان پرواز دارند انواع مشروبات در هواپیما باشد تا اگر خواستند داشته باشیم. گفتم باشد ولی باز هم جواب من را ندادی. ایشان همة آن مشروبات را خوردند؟ گفت نه. گفتم پس کجاست آن مشروبات؟ در حالی که شما همین مقدار را برای بازگشت هم حساب خواهید کرد.گفت من چهکار کنم؟ گفتم نمیدانم. رفت پیش سرلشگر امیرفضلی. او بهمن تلفن کرد که معزی این چیست نوشتهای؟ گفتم من که نمیتوانم هرچه نوشتهاند را امضا کنم. گفت گفتهاند شما امضا کنی! بهمن گفته بودند یادم رفته بود بهتو بگویم! دیدم بدجوری رندی میکند. آقایان میخواستند با امضای من دزدی خودشان را بکنند. گفتم نمیتوانم! اگر شما میخواهید خودتان امضا کنید. عصبانی شد و گفت خودم یک کاریش میکنم.همان بود که برای بار اول و آخر این نوع صورتحساب را دیدم. از آن بهبعد دیگر هیچ صورت حسابی را برای من نیاوردند. ظاهراًَ خودشان با هم کنار آمده بودند.
3)بلو فلایت یک و دو:
اما خود شاه هم طرفهیی بود دیدنی و شناختنی. کسی کهاز فرط قدرت پرستی حتی تحمل فرزند خودش را هم نداشت. فرزندی که مثلاً قرار بود بعد از خود او شاه شود!
شاه قرار بود بهشیراز برود. در ضمن ولیعهد هم میخواست برای کار دیگری برود شیراز. هواپیمای ولیعهد چند دقیقه زودتر از ما پروازکرد. معرف پروازی که خانوادة سلطنتی در آن بود «بلو فلایت» یعنی «پرواز آبی» بود. نزدیکیهای شیراز هواپیمای او گزارش کرد «100کیلومتری خارج شیراز». شیراز بهاو دستورات لازم را داد و من پشت سرش صدا کردم گفتم: «بلو فلایت 150کیلومتری». شیراز جواب داد: «شما بلو فلایت شماره دو هستید. چون هواپیمایی که جلوی شماست بلو فلایت یک است شما میشوید دو». بلندگوهای داخل کابین روشن بود. شاه مکالمات با شیراز را که شنید انگشت سبابهاش را تکان داد و گفت: «بهش بگو ما شمارة یک هستیم!». من گفتم: «آن هواپیما از ما جلوتر است. آن شمارة یک است». گفت: «نه! بهش بگو ما شماره یک هستیم». بهشیراز گفتم: «من بلو فلایت 150کیلومتری هستم. گفتند که ما شمارة یک هستیم». اپراتور برج گفت: «شنیدم! شما شماره یک هستید!». بعد روی همان کانال بهبلو فلایت جلو گفتم: «بلو فلایت شنیدی؟». گفت: «بله ولی آخر ما جلوتریم» گفتم: «ببین! گفتند که ما شمارة یک هستیم! گرفتی؟» گفت: «بله! بله!». و بعد بهشیراز گفت: «ما که نزدیک شما هستیم بلو فلایت دو هستیم».
4)سبزوار یا نیشابور؟
در یک پرواز شاه را بهمشهد میبردیم. در مسیرمان سبزوار سمت چپ قرار دارد. یعنی وسط کویر یک دایرة بزرگ سبز رنگ است بهنام سبزوار. شاهاز من پرسید اینجا کجاست؟ گفتم سبزوار. گفت نخیر نیشابور است. گفتم نخیر سبزوار است. گفت من میگویم سبزوار است. رادیو سبزوار را گرفتم عقربه بهسمت بال چپ سبزوار نشان داد. گفتم ببینید این بال چپ هواپیماست و این هم سبزوار است. گفت من میگویم نیشابور است. نقشه را در آوردم نشانش دادم و گفتم ببینید ما الان این نقطه هستیم. اینجا سبزوار است. دو مرتبهگفت من میگویم نیشابور است. نقشه را تا کردم و گذاشتم کنار. دو سه دقیقة بعد پرسید اینجا کجا بود؟ گفتم هرجا که شما بفرمایید. گفت یعنی چه؟ گفتم یعنی هرجا که شما بفرمایید، همانجاست! چیز دیگری نگفت. اخمیکرد و رفت. مقداری گذشت و بهنیشابور رسیدیم که پای کوههای بینالود است. من عمداً گرفتم دست راست. میخواستم از روی ارتفاعات رد نشویم که هواپیما تکان بخورد. شهر نیشابور را دیدیم. این بار نشان دادم و گفتم در ضمن این شهر نیشابور است. یک نگاه بسیار تند و اخمآلودی کرد اما چیزی نگفت. من باز هم یک مقدار پررویی کردم و بهمشهد گفتم: «ما داریم از سمت چپ نیشابور رد میشویم، میآییم برای نشستن» بعد هم مشخصات باد و فشار را دادم. شاه بهقدری عصبانی شده بود که تا موقع نشستن حتی یک کلمه صحبت نکرد. بعد هم با یک اخم دیگر در را باز کرد و رفت بیرون.
5)هوای بارانی و مشکل اطرافیان:
شاه مناسباتی برای خود ایجاد کرده بود که بسیاری از نزدیکترین اطرافیانش هم نمیتوانستند مشکلات و مسائل واقعی خودشان را با او درمیان بگذارند. من نمونهیی داشتم که حتی فرح نیز جرأت گفتن یک مشکل جدی را با او نداشت.
شاه در پروازها اغلب بهداخل کابین میآمد و در برخاستن و نشستن هواپیما دخالت میکرد. خودش یک نوع ژست بود. ما هم چیزی نمیتوانستیم بگوییم. اما من بدون اینکه بهرویش بیاورم همیشه کنار دستش مینشستم و هوای کار را داشتم. جاهایی که خطرناک بود ناچار بهدخالت بودم. مثلاً 2-3سال قبل ازانقلاب شاه را دعوت کردهبودند بهلهستان. موقع بلندشدن از مهرآباد هوا خوب بود شاه بهکابین آمد و پرواز کردیم. نزدیک لهستان هوا را گرفتیم هوا ابری بود. پیشبینی هوا را غلط دادهبودند. برج بهمن گفت میخواهند هواپیمایتان را اسکورت کنند. ولی چون ابری است هواپیماها نزدیک نمیشوند. لطفاً بهمسافرتان بگویید. گفتم بسیار خوب. آن موقع سپبهبد نادر جهانبانی چون بهزبان روسی آشنا بود در میان همراهان شاه در هواپیما بود. صدایش کردم گفتم تیمسار اسکورت نمیتواند بیاید نزدیک چون هوا ابری است. گفت چشم. رفت گفت و آمد. یک کم که نزدیکتر شدیم جهانبانی که توی کابین بود پرسید هوا چطور است؟ گفتم هنوز نگرفتهام. الان میگیرم. هوای فرودگاه ورشو را گرفتم گفت بارندگی بسیار شدید و دید برای نشستن 200متر است. هوا را گرفتم و نوشتم و دادم بهجهانبانی. گفتم لطفاً این را بدهید بهایشان بگویید هوا اینطوری است. البته ما بنزین کافی داریم. اگر نتوانیم میرویم جای دیگر. ولی چون مسافرت رسمیاست سعی میکنیم همینجا بنشینیم. و خطاب بهجهانبانی اضافه کردم و لطفاً بهایشان بگویید که برای نشستن خودشان نیایند. چون دید 200متر است و خیلی حساس است و باید خلبان حرفهای بنشیند. جهانبانی گفت آن را که نمیتوانم بگویم. بگذار ببینم چه میتوانم بکنم؟ رفت عقب. چند دقیقه گذشت جهانبانی با قیافة ناراحت بازگشت. پرسیدم چی شد تیمسار؟ گفتید؟ گفت من که جرأت ندارم بگویم. رفتم پیش فرح. بهاو گفتم خلبان میگوید دید 200متر است با بارندگی شدید بگویید بهشان که برای نشستن نیایند. فرح گفت من چنین جرأتی ندارم که بهشاه این را بگویم که نیاید. جهانبانی گفته بود خلبان میگوید خطرناک است. فرح جواب داده بود خطرناک چیست؟ اگر الان این دستور بدهد ولیعهد کشته شود من حق گفتن نه را ندارم. جهانبانی پرسید حالا چهکار میکنی؟ من کمربندم را که بسته بودم باز کردم. کاغذها را از دستش گرفتم و گفتم کاری ندارد ایشان که نمیتواند بگوید. شما هم که نمیتوانید بگویید. بگذارید خودم میروم میگویم. من خودم بلدم حرف بزنم. جهانبانی دستپاچه شد. گفت نه نه دیدهام تو تند حرف میزنی. گفتم نه برای من هیچ مسألهیی نیست. میروم، میگویم دید طوری است که شما نمیتوانید بنشینید. جهانبانی گفت تو میگویی نمیتوانی بنشینی؟ گفتم آره خوب نمیتواند بنشیند. دید 200متر خلبان حرفهیی میخواهد. گفت نه تو بنشین بگذار ببینم چهکار میتوانم بکنم؟ رفت و 7-8 دقیقه بعد برگشت. این بار با قیافهیی خندان و خیلی خوشحال گفت حل شد! حل شد! گفتم چی شد؟ گفت من دو مرتبه رفتم پهلوی علیاحضرت گفتم این خلبان میخواهد خودش بیاید بگوید. این هم تند حرف میزند. فرح هم دستپاچه شده و گفته بود پس چهکار کنیم؟ با سر و صدای آنها شاه دیده بود یک کاغذی دست جهانبانی است و این دو تا دارند جر و بحث میکنند. گفته بود چه خبر است؟ فرح گفته بود جهانبانی بهشما خواهد گفت. جهانبانی هم گفته بود بارندگی خیلی شدید است و دید 200متر است خلاصه خلبان میگوید: جهانبانی میگفت دیگر ادامه ندادم. شاه فهمیده بود. یک لبخندی زده گفته بود اشکالی ندارد بهخلبان بگویید من نمیآیم خودش بنشیند. خوشحالی جهانبانی ازاین نظر بود کهاین ماجرا که فیالواقع اصلاً ماجرایی هم نبود و تبدیل بهیک مشکل شده بود. حل شدهاست!. من چنان بهت زده بهاو نگاه کردم که دوباره پرسید گرفتی چی گفتم؟ گفتم بله تیمسار. دید 200متر بود و عادی است کهایشان نتوانند بنشینند! جهانبانی خندید و گفت دیگرهیچی نگو! گفتم چشم! با خلبان صفری نشستیم. واقعاً دید کم بود. طوری که تا وقتی نشستیم باند را ندیدیم. وقتی از باند خارج شدیم بهجهانبانی گفتم بهشان بگویید اگر حالا میخواهند بیایند روی صندلی بنشنینند. جهانبانی یک نگاهی بهمن کرد و گفت از این حرفها نزن! گفتم تیمسار منظور این بود که جلو این رئیسجمهور لهستان بگویند خلبان هستند. گفت نگو! این چیزها را نگو!
6)ترمز تند و شکستن ظرفها:
شاه خلبانی عادی بود. من همیشه بهعنوان یک معلم کنار دستش مینشستم. اما او در بیشتر موارد گوش بهحرف کسی نمیداد و مسألهایجاد میکرد. یکبار با او بهیکی از شهرها رفته بودیم. هنگام بازگشت بهاو گفتم لطفاً بعد از نشستن از ترمزها استفاده نکنید. از «ری ورس موتور» (ترمز موتور) استفاده کنید. گفت چرا؟ گفتم برای این که ترمز تند است و هواپیما یک دفعه میایستد و در نتیجه تمام ظرفها را میشکند. شاه فقط گفت «نچ» و گذشت. آمدیم. در فرودگاه مهرآباد شاه سوار شد و بهشدت ترمز کرد. از آن پشت سر و صدایی آمد و ما از باند رفتیم بیرون. مهماندار که خانم منیری بود نمیدانست شاهاین کار را انجام دادهاست. فکر کرد من ترمز کردهام. با اعتراض گفت کاپیتان تمام ظرفها شکسته شدند! من بهشاه گفتم: «عرض کردم خدمتتان!».با عجله گفت نه من ترمز نکردهام! من کههاج و واج مانده بودم هیچ نگفتم و سکوت کردم.
تعجب از راحت حرف زدن!
7)قرار شد با شاه بهرومانی برویم. در این سفر سپهبد نادر جهانبانی هم بهعلت آشنایی با زبان روسی در هواپیما بود. برق خارجی هواپیما را روشن کردند. هواپیما روشن شد، اما وقتی برق را قطع کردند و من علامت دادم تا آن را دور ببرند چرخهایش قفل کرد. حرکت 5-6دقیقه بهعقب افتاد. در همین موقع ربیعی آمد بالا احترام گذاشت و بهشاه گفت: «جان نثار بهشرف عرض همایونی میرساند ...». شاه دستش را بلند کرد و گفت نمیخواهد حرف بزنی. بعد، از من پرسید جریان چیست؟ گفتم برق خارجی وصل کردهاند بههواپیما. حالا چرخهایش قفل کرده. گفت حالا باید چهکار کرد؟ گفتم الان باید یک پوشکار از عقب بیاید (با دستم هم اشاره کردم چهگونه) بکشد و ببردش آن طرف. گفت فهمیدم. بهربیعی گفت برو. ربیعی هم یک نگاهی بهمن کرد و رفت پایین. رفتیم سر باند بلند شدیم. شاه طبق معمول بعد از بلند شدن هواپیما میرفت عقب مینشست. جهانبانی گفت معزی تو اعلیحضرت را قبلاً میشناختی؟ گفتم یعنی چی؟ خوب ایشان اعلیحضرت هستند. گفت یعنی در دربار با ایشان رفت و آمد داری؟ گفتم من اصلاً جای دربار را بلد نیستم کجاست؟ گفت آخر خیلی راحت با ایشان صحبت میکنی. گفتم نمیفهمم! گفت خیلی راحت حرف میزنی. بعد از مکث کوتاهی گفت یعنی میخواستم بگویم همین خیلی خوب است همیشه همین طور باش! مناسباتی که شاه در حول و حوش خودش بهوجود آورده بود مرا حیرت زده میکرد. این اندازه تعجب تیمساری، مثل جهانبانی، از یک برخورد سادة من بیانگر خیلی چیزهای دیگر بود.
8)یک سؤال بی پاسخ:
همیشه شنیده بودم کهاطرافیان شاه بهاو بسیار دروغ میگویند. میدانستم که برای دزدیهای خودشان این کار را انجام میدهند. من خود شاهد چند مورد بودهام کهاین مسأله سؤال ذهنی خود شاه هم بودهاست. در یک پرواز اتفاقی افتاد که شاه از خود من سؤال کرد چرا بهاو دروغ میگویند؟ قضیهاین بود که طوفانیان تعدادی هواپیمای دست دوم جامبو را خریده بود. در پروازی که داشتیم شاه با فخر و خوشحالی گفت هواپیماهای جامبو هم که رسید!. خوب است. نو هستند و چند سالی کار میکنند. دیدم روی نو بودن آنها تأکید دارد در حالی که نو نبودند. گفتم نو نیستند. هرکدامشان بهطور متوسط 20تا 25هزار ساعت پرواز دارند. گفت نو هستند. گفتم بهعرضتان رساندم که نو نیستند. آیا منظورتان این است که رنگشان نو است؟ گفت بهمن گفتهاند نو هستند. گفتم شما دستور بدهید فرم ثبت پرواز هواپیما را بیاورند تا ببینید چهقدر پرواز داشتهاند؟ هیچکدامشان نو نیستند. قیافة شاه بهشدت درهم رفت و گفت چرا این قدر بهمن دروغ میگویند؟ گفتم نمیدانم و رویم را برگرداندم. دوباره با صدای آهستهتری گفت چرا بهمن دروغ میگویند؟
9)در یک مورد دیگر دربارة هلیکوپترهای«سیکورسکی» بود. پروازی بهنوشهر داشتیم. شاه آمد سوار شود دو تا از این هلیکوپترها را دید. آنها را در پارکینگ نیروی هوایی پارک کرده بودند. گفت 6تا از این هلیکوپترها آمدهاست. گفتم 6تا نیامده 2تا آمده. گفت نه 6تا آمده. گفتم 2تا آمده و آنها هم آنجا هستند. و با دست نشانشان دادم. باز شاه اخمهایش رفت توی هم و گفت چرا این قدر بهمن دروغ میگویند؟ گفتم من اطلاعی ندارم و قضیه گذشت.
10)یک مورد دیگر که برایم بسیار جالب بود سال1357 بود. هنگامیکه شاه میخواست ایران را ترک و بهمصر برود. وقتی هواپیما حرکت کرد موقع تاکسی کردن رسیدیم جلو هواپیماهای ایرانایر. آن موقع. ایرانایر اعتصاب بود و همه هواپیماهایش روی زمین بودند. شاه برگشت بهمن گفت اینها مگر پرواز ندارند؟ من با تعجب نگاهش کردم و بهجای جواب مکث کردم. گفت گفتم مگر اینها امروز پرواز ندارند؟ گفتم پرواز؟ اینها الان یک ماه است که در اعتصاب هستند و یک دانه از اینها نمیپرد. تازه بچههای نیروی هوایی آمدهاند روپوشهای موتورشان را گذاشتهاند. چون موتورها هرکدام دو میلیون دلار است و پرندهها رفتهاند در موتورها تخم گذاشتهاند. بعد همین طوری که رد میشدیم شاه با تعجب گفت: «خیلی عجیب است!» سه چهار بار پشت سرهم گفت خیلی عجیب است! من از داستان بی خبر بودم که چه چیز عجیب است. بههرحال قضیه گذشت و ما پرواز را شروع کردیم. یکی از محافظین ویژهاش که در کابین نشسته بود آمد پیش من و گفت کاشکی شما 6ماه زودتر پهلوی اعلیحضرت بودید! او بهاین روز نمیافتاد. گفتم ممکن است ایشان بهاین روز نمیافتاد ولی من حتماً (با دست گردنم را بهعلامت بریدن گردن نشان دادم) بهیک روزی میافتادم. گفت میدانی چرا این قدر بهشما گفت عجیب است؟ گفتم نه گفت من خودم مأمور پشت در اتاقش بودم. رئیس هواپیمایی ملی سرلشگر امیرفضلی با تیمسار مقدم رئیس ساواک آمدند آنجا. با هم صحبت کردند و قرار گذاشتند که بهشرف عرض میرسانیم 20درصد از خلبانها اعتصاب کردهاند و پروازهای ایرانایر 20درصد انجام نمیشود. امیرفضلی گفت من هم همین را میگویم! بعد رفتند بهشاه همان را گفتند. محافظی که با من صحبت میکرد گفت این دو تا مادر «....» این کار را کردند. من گفتم مگر میشود یک همچی دروغی گفت؟ یک ماهاست کهاین هواپیماها نمیپرند! گفت یکیشان رفت داخل و گفت 20درصد اعتصاب کردهاند. بعد که آمد بیرون بهآن یکی گفت تیمسار همان 20درصد شد! دفعه دوم آن یکی رفت داخل همان را گفت.
یکی از سؤالات ذهنی همیشگی من این بود که چرا شاه در برابر این دروغها عکسالعملی نشان نمیدهد. در ابتدا فکر میکردم رطب خورده منع رطب چون کند؟ اما بعدها بهبرداشتی رسیدم کهالبته مغایر با برداشت اولم نیست. اما فکر میکنم عمیق تر است. فکر میکنم یک دیکتاتور قبل از هرچیز خود را از دوستان و پیرامون خود جدا میکند. یعنی که خود دیکتاتور اولین قربانی زبون دیکتاتوری است. هرچند که بهظاهر ژست قدر قدرتی بگیرد.
خاطراتی از افسران
سپهبد خادمی
در گردان 707 شاه یکی دو تا پرواز داشت که من را گذاشتند بهعنوان هواپیمای رزرو. یعنی دو هواپیما بود ،یکی برای حمل بار و یکی برای مسافر، رزور بود. در یکی از این نوع پروازها بهجاکارتا رفتیم و بعد در استرالیا نشستیم. بعد بهزلاند نو رفتیم.
خادمیرئیس هواپیمایی ملی در هواپیمای شاه بود. سر میز شام دیدیم یک میز بزرگ چیدهاند. خادمیآمد سر میز بزرگ نشست و چند تا آمریکایی آمدند با او نشستند. او کلی تعظیم و تکریم کرد و یکی از رؤسای ایرانایر آمد پیش من و گفت تیمسار میفرمایند که شما هم بیایید سر میز ما. گفتم خدمت تیمسار خادمیعرض کنید که شما تمام مکانیسینهای آمریکایی را دعوت کردهاید سر میزتان ولی خلبانهای ایرانی اینجا دارند تنها غذا میخورند. بعد شما فرستادهاید که من بیایم سر میز شما؟ من از این کارها نمیکنم. یا تمام خلبانها و پرسنل ایرانی میآیند، یا من هم نمیآیم. طرف شوکه شده بود و میگفت راست راستی بروم بهتیمسار بگویم؟ گفتم اگر نمیخواهی من خودم بروم بگویم. گفت نه. نه، و رفت بیخ گوش خادمیچیزی گفت. دیدم خادمی سرش را تکان تکان میدهد و بعد خودش بلند شد آمد نزد ما. گفت اشتباه شده! اشتباه شده! من از شما عذرخواهی میکنم و تقاضا میکنم که همة شما تشریف بیاورید. یعنی از افسر تا درجهدار و همافر را دعوت کرد و گفت خواهش میکنم همهشان تشریف بیاورند. بعد بهمن گفت تشریف میآورید؟ گفتم حالا این یک چیزی شد تیمسار. ما میگوییم پرسنل نیروی هوایی، میهمان ایرانایر بوده. خندید و گفت بله. بلند شدیم رفتیم میهمان تیمسار شدیم.
سرلشگر فریدون (طه) سنجری
سرلشگر سنجری معاون عملیاتی ستاد نیروی هوایی بود. اسم اصلیاش «طه» بود اما آنرا عوض کرده و گذاشته بود فریدون. در زمانی که با مستشاران آمریکایی در گردان707 کار میکردم یک روز من را بهدفترش احضار کرد. رفتم و دفترش گفت منتظرت است! در زدم رفتم داخل و احترام گذاشتم. مشغول خواندن چیزی بود. بدون این که سرش را از روی کاغذ بردارد جواب سلامم را داد و بهکار خود ادامه داد. چند دقیقه گذشت دیدم خبری نیست. گفتم تیمسار میبخشید مثل این که بد موقعی آمدم. و در را باز کردم تا بروم. سرش را بلند کرد و با لحنی تصنعی گفت ها! بله! بله! کاری داشتید؟ گفتم من کاری نداشتم شما با من کار داشتید. با همان لحن مصنوعی و زننده گفت بله! بله!. بفرمایید الان میگویم. بعد زنگ زد بهمستشاری که همان پشت اتاقش بود. یک استوار آمریکایی را احضار کرد. وقتی استوار آمد، سنجری انگار یک ارتشبدی بهدیدنش آمده از پشت میز بلند شد و بهاستقبالش شتافت. با او بهگرمیسلام و علیک کرد. من داشتم شاخ در میآوردم که چطور است که من یک سرگرد ایرانی هستم او برای جواب سلام من حتی سرش را از توی کاغذهایش برنداشت. اما این یک استوار آمریکایی است و تیمسار تا دم در برای استقبال از او جلو میرود؟ بههرحال استوار که آمد سؤال کرد تیمسار با او چه کار دارد. سنجری با تملق گفت میخواستم «رنج» این هواپیماهای707 را سؤال کنم. استوار آمریکایی که من را میشناخت داشت شاخ در میآورد. گفت قربان من وارد نیستم سرگرد معزی از همة ما واردتر است! من دیگر نمیتوانستم چگونه آن همه بیشخصیتی تیمسار را تحمل کنم. اما چیزی نگفتم و فقط با نگاه بهاو فهماندم که چقدر مبتذل است. تیمسار خندهایی کرد و بله بلهیی گفت و او را رد کرد. یکی دو تا سؤال الکی هم از من کرد و ردم کرد.
سرتیپ منصور امیراردلان
وقتی در سال1356 هواپیماهای707 خریده شد من فرماندهی یک گردان آن را داشتم. یک روز تیمسار سرتیپ منصور امیر اردلان، معاون پایگاه مهرآباد، صدایم کرد. بهاتاقش رفتم. دیدم یک افسر آمریکایی هم نشستهاست. امیر اردلان گفت ایشان سرگرد «باجر» هستند بهعنوان مستشار وارد گردان شما میشوند.گفتم تیمسار بهانگلیسی بگویید. طرف خوشش آمد. بهانگلیسی گفت. من خندیدم و گفتم خوش آمدید. پرسیدم شما چقدر پرواز دارید؟ گفت حدود 3هزار ساعت. دیدم با این میزان سابقة پرواز کمکی بهما در گردان نمیتواند بکند. بهزبان انگلیسی گفتم تیمسار ایشان حدود 3هزار ساعت پرواز دارند اما ایشان نمیدانند که من 12هزار ساعت پرواز دارم و الان (خطاب بهسرگرد) ممکن است جناب سرگرد بفرمایید چه کمکی میتوانید بهمن بکنید؟ من علاوه بر 12هزار ساعت پرواز 7ـ8سال است که فرمانده گردان بودهام و هیچ وقت هم سانحه نداشتهام. امیراردلان بهفارسی گفت این حرفها را بهفارسی بهمن بگو! من بهانگلیسی گفتم تیمسار من مخصوصاً بهانگلیسی میگویم کهاین سرگرد «باجر» خودش بشنود. گفت آخر خوب نیست او را از ستاد فرستادهاند! گفتم 3هزار ساعت پرواز دارد اگر آمریکایی هم باشد نمیتواند کمکی بهمن بکند. امیر اردلان بهفارسی گفت آخر این رسم میهماننوازی نیست. گفتم بحث میهماننوازی نیست شما بهمن میگویید مستشار میآید که بهکار من نظارت کند بهچه کار من نظارت کند؟ امیراردلان هی تأکید داشت بهفارسی حرف بزنم و من اصرار داشتم که بهانگلیسی بگویم. بالاخره سرگرد آمریکایی خودش بهزبان آمد و گفت معزی درست میگوید من چه کمکی میتوانم بکنم؟ امیراردلان گفت آخر شما را از مستشاری فرستادهاند. گفت من خودم میروم برایشان توضیح میدهم، ولی معزی راست میگوید. امیراردلان بهفارسی بهمن گفت راحت شدی؟ من بهانگلیسی گفتم تیمسار خواهش میکنم انگلیسی حرف بزنید. سرگرد باجر گفت میشود خواهش کنم هفتهیی یک روز بیایم گردان شما پرواز کنم؟ گفتم حتماً، حتماً خوشحال میشویم. گفت چه روزهایی؟ گفتم هر روز خواستی روز قبلش تلفن بزن و بیا پرواز کن. گفت پرواز سوختگیری و حمل مسافر و... گفتم حتماً هر پروازی خواستی بیا اما یک نکته را فراموش نکن ما شما را هیچ وقت فرمانده هواپیما نمیگذاریم. گفت من خودم معلمم. گفتم باشد ولی شما آمریکایی هستید ما خودمان معلم داریم فرمانده ایرانی هم داریم. شما بیایید بهعنوان خلبان دو پرواز میکنید. گفت میخواهم بلند شدن و نشستن تمرین کنم گفتم باشد ولی با شما معلم میگذاریم هرقدر خواستی پرواز کن. گفت همین خیلی خوب است. همین یک روز خیلی خوب است. پا شد رفت و امیراردلان بهمن گفت راحت شدی؟ خندیدم و احترام گذاشتم و گفتم تیمسار ناراحت نبودم. ما که بهچشم زاغ باج نمیدهیم. گفت نگو چشم زاغ. گفتم پس چیست؟ آمریکایی است؟ گفت بله! خلاصه آمدم بیرون و بهاسماعیل فرخنده خدا بیامرز گفتم «باجر» قرار شده زنگ بزند هروقت خواست بیاید هفتهیی یک پرواز برایش بگذار و خلبان یک هم برایش بگذار بهحسین (اسکندریان) هم بگو هر وقت خواست بلندشدن و نشستن تمرین کند یک معلم ایرانی بگذارید کنار دستش. اسماعیل از خوشحالی نمیدانست چه کند!
سپبهد سجاد مهدیون
مهدیون افسر کله شقی بود که زیر بار برخی زورگوییها نمیرفت. معاون و افسر عملیات ربیعی بود. برخوردهایش با پرسنل تحت مسئولیتش خوب بود وبچهها هم دوستش داشتند. تا وقتی که فرمانده گردان شد، پایگاه وحدتی بود. بهآمریکا رفت و بعد بهستاد نیروی هوایی منتقل شد. بعد رفت بهپایگاههای دیگر و آخر سر فرماندهی پایگاه بوشهر را گرفت. در همانجا بود که سپهبد شد. بعد از انقلاب گفتند همسر دومیداشتهاست. شنیدم که همسر اولش شکایت کرده بود و یا داستانهایی مثل این. بههرحال دستگیر و اعدام شد.
سپهبد نعیمی
مهمترین ویژگی سرلشکر نعیمیراد سرسپردگیاش بهدستگاه بود. فهم و شعور فنی زیادی نداشت. اما در زد و بند خیلی استاد بود. برای روشن شدن سطح فهم و درکش مثالی میزنم.دزفول نزدیک مرز با عراق بود. شاه دستاویزی درست کرده بود که بهبهانة آن بتواند ارتشش را گسترش بدهد. دستاویز این بود که ما در خطر حملة عراق هستیم. در راستای سیاست گسترش ارتش، شاه دستور داد در وحدتی تعدادی پناهگاه هواپیما ساختند که بهآنها «شلتر» میگویند. یعنی آشیانههای نسبتاً کوچک سنگی، با چند لایه سقف که دیوارهایش بسیار محکم بود. این نوع پناهگاهها چون قطر دیوارهایش بسیار زیاد بود هواپیماها را از آسیب مصون نگه میداشت. یک روز یکی از هواپیماها از توی شلتر آمد بیرون و بهصورت تصادفی گوشة بالش گیر کرد بهدیوار و بال صدمه دید. البتهاشتباه خلبان بود. چون مسافت کافی برای دید وجود داشت. اما او دستپاچه شده و گوشة بالش خورده بود بهدیوار. نعیمی بلافاصله گزارش میکند که برای جلوگیری از این قبیل سوانح کلیه پناهگاهها باید خراب شوند. این گزارش بهدست خاتم میرسد و خیلی عصبانی میشود. تصمیم میگیرد خودش مستقیماً با نعیمی برخورد کند. اما نعیمی در ستاد چند نفر آشنا داشت که بهاو خبر عصبانیت خاتم را میرسانند. در واقع خبرچینهای او بودند. بههرحال چند روز بعد دیدیم یک هواپیمای «F86» نشست. گفتند خاتم سر زده آمده. ما را بهخط کردند و بردند کنار رمپ. آنجا که پارکینگ هواپیما بود. خاتم پیاده شد. غافل از این که نعیمی براثر خبری که خبرچینهایش داده بودند برای برخورد نکردن با خاتم شبانه سوار ماشین شده بود و رفته بود بهارودگاه تابستانی بابلسر. خاتم از هواپیما پیاده شد. رو کرد بهمعاون نعیمیسرهنگ نادری(یا کمپانی که درست بهیاد ندارم) و گفت:« این مردیکه کجاست؟». او احترام گذاشت و پرسید: «تیمسارنعیمیرا میفرمایید؟». خاتم گفت: «آره همان پفیوز را میگویم ما میلیونها خرج کردهایم برای حفاظت هواپیماها. او گزارش کرده شلترها باید خراب شوند». نادری گفت: «دیشب رفته بابلسر». خاتم گفت: «چرا بدون اجازه من رفت؟». نادری احترام گذاشت گفت: «من نمیدانم».
خاتم بعد آمد توی باشگاه نشست با خلبانها صحبت کرد. چند ساعتی بود و بازگشت. او بعد از فرماندهی پایگاه وحدتی از نیروی هوایی بهتدارکات ارتش و بعد هم بهآمریکا رفت
گردان 707 و مشکلات هماهنگی
دورة ستاد فرماندهی من درآمریکا بهاپایان رسید و در سال 1352 برگشتم تهران. در تهران بهمعاونت عملیات نیروی هوایی که رأس آن آذربرزین بود منتقل شدم. در آنجا در قسمت یکنواختی مشغول بهکار شدم. یکنواختی بخشی است که نزدیکی زیادی با بخش آموزش دارد. یعنی آموزشها و امتحانات مختلف را که خلبانها باید میدادند هماهنگ میکرد. کار ما در این بخش دستورالعملهای عملیاتی، چکهای مختلف سالیانه یا شش ماهه یا چک پرواز با دستگاه کور بود.
چند ماهی که در یکنواختی بودم برای پرواز با گردانC130 هماهنگ کرده بودم. هفتهیی سه چهار روز میرفتم برای پرواز. با خلبانها و دانشجویانی که میخواستند پرواز کنند بهدوشانتپه میرفتم و میپریدم.
اعزام مجدد بهآمریکا برای آموزش دورة 707
در راستای گسترش برد هواپیماهای شکاری قرار شد نیروی هوایی هواپیمای تانکر یعنی سوخترسان707 بخرد. بهاین وسیله هواپیماهای شکاری ایران میتوانستند مقدار زیادی از خلیج فارس را بپوشانند. مدتی بررسی شده و ظاهراً خود فرمانده نیروی هوایی من را برای فرماندهی گردان انتخاب کرده بود. در این موقع تازه سرگرد شده بودم. اینطور که بعداً شنیدم آذربرزین با انتخاب من موافق نبوده و میخواسته نفرات خودش را بفرستد. اما بههرجهت من انتخاب شدم و بهاتفاق چند نفر دیگر از جمله سروان ببرزاده، سروان صفری و سروان حسیبی و تعدادی دیگر برای دیدن دورة707 اعزام شدیم بهآمریکا.
این دوره را در کارخانهاش دیدیم. اول دورة زمینی آن بود. بعد دورة پروازیاش بود. همچنین قرار شد بعد از پایان دورة تصدیق بینالمللی خطوط هوایی را هم بگیریم. کلاس رفتیم. آزمایش دادیم و تصدیق را هم گرفتیم. همزمان با پایان دورة ما، نیروی هوایی با کارخانه قرارداد بسته بود که برای عملیاتیکردن و گسترش آموزش هواپیماهای 707 تعدادی ازخلبانان آمریکایی را با گردانندگان عملیاتیشان بهایران بفرستند. قبلاً تعدادی از نفرات اداریش را فرستاده بود. در پایان دورة ما دو سه هواپیما آماده شده بود. ما آنها را با پرسنلش از طریق اسپانیا بهایران آوردیم. در ایران محل استقرار ما در فرودگاه مهرآباد بود. این دوران برای من یکی از پیچیدهترین دورانهای خدمتم بود. برای این که در تمام مدت علاوه برآن که بایستی مشکلات و مسائل گردان را حلوفصل کنم با تعداد زیادی آمریکایی مواجه بودم که بهعنوان مستشار بهگردان من فرستاده شده بودند. و این مسائل را بهشدت پیچیدهتر و مشکلتر میکرد.با تعدادی از مستشاران مشکلی نداشتیم. آنها کار خودشان را میکردند و ما هم نهایت احترام را برایشان قائل بودیم. اما برخی از آنها حد و مرز کار و محدودة مسئولیت خود را نمیشناختند. این موجب میشد که من بهعنوان فرمانده آن قسمت با مشکلات زیادی مواجه شوم. مثلاً من فرمانده گردان آنجا بودم. روزی که بهمحل کارمان آمدیم آقای شارلوت، مسئول کل آمریکاییهای آنجا را دیدم. او قبل از من بهگردان رفته بود. با وجود این ضمن خوشآمد بهاو گفتم: « مثل این که قراراست شما در اینجا با ما کمک کنید؟». گفت بله. محل کار خودم و او را پرسیدم. اتاق بزرگی را نشانم داد که 25ـ30متر طولش بود. دو دست مبل شیک در آن گذاشته بودند. گفت این اتاق خودش است اتاق عملیات هم اتاق خیلی بزرگی بود و سه چهار آمریکایی نشسته بودند. گفتم جای ما کجاست؟ از من خواست تا با او بروم جایم را که مثلاً فرمانده آن قسمت بودم نشان بدهد. رفتیم کنار اتاق خودش یک اتاق 2در3 بود. یک میز با یک صندلی در آن گذاشته بودند که من با زحمت ازکنارش رد شدم. خندهیی کرد وگفت این اتاق شماست؟ با تعجب گفتم اینجا جای من است؟ چطور است کهاتاقهایمان را عوض کنیم؟ مقداری تغییر رنگ داد و گفت منظورت چیست؟ گفتم مستر شارلوت از طرف فرمانده نیروی هوایی، فرمانده این هواپیماها من هستم. و شما بهعنوان مستشار هستید. گفت بله گفتم پس شما بیایید دراین اتاق، من میروم توی آن اتاق. گفت ما اینجا نشست داریم. گفتم من نشست ندارم؟ فقط شما نشست دارید؟ گفت چرا عصبانی هستید؟ گفتم عصبانی نیستم از کار شما متأسفم. گفت من اتاقم را نمیتوانم عوض کنم. گفتم اشکالی ندارد. این سه چهار پارتیشن اتاق عملیات تا فردا صبح برداشته میشود و شما جای اینها هستید. بقیه هم میروند بهاتاق ته راهرو… گفت من باید صحبت کنم. گفتم صحبت بکنی نکنی من فردا صبح اینها را جمع میکنم. این اولین درگیری و مستقیم من با مستر شارلوت بود. دوباره گفت بعد باید با هم مذاکره کنیم. دیدم حداقل حرف من را هم نمیپذیرد. با وضعیتی هم که برای خودش و من درست میکرد عملاً نمیتوانستم بهعنوان یک فرمانده عمل کنم و پاسخگو باشم. برای همین گفتم من در این مورد هیچ مذاکرهیی با شما ندارم. این کار باید انجام شود. برخورد من باعث شد که بهزودی اتاق را خالی کردند و میز و صندلی گذاشتند. یکی برای من و یکی برای معاونم. چند اتاق دیگر هم درست کردیم برای سایر ایرانیها.
اما مشکل ما هنوز خاتمه نیافته بود. من وظیفه داشتم که ضمن رعایت حداکثر احترام نسبت بهمیهمانان خارجی گردان، مدافع و محافظ منافع خلبانهای ایرانی باشم. مسئول عملیات آمریکاییها آقایی بهنام کاپیتان مچسنی بود. او برای خودش برنامه میریخت و بدون اطلاع من بهدیگران ابلاغ میکرد. یکی دو هفته صبر کردم و عاقبت یک روز از او سؤال کردم شما اینجا کارتان چیست؟ گفت مسئول قسمت عملیات هستم. گفتم کار من چیست؟ گفت شما فرمانده گردان قسمت ایرانی هستید. گفتم گردان قسمت ندارد. برنامة پروازی را که شما مینویسید من باید ببینم. افسر عملیات من هم باید ببیند. خلبانهای ایرانی را ما برایشان پرواز میگذاریم، نه شما. گفت نه نمیشود باید با مستر شارلوت صحبت کنیم. دیدم حرف منطقی سرش نمیشود. گفتم من این کار را میکنم تو اگر خواستی با مستر شارلوت صحبت کن! رفته بود صحبت کرده بود و مثل این که بهاو گفته بودند کوتاه بیا! چون برنامهیی را آورد و گفت این برنامة ماست. دیدم خلبانهای خودش را بیشتر گذاشتهاست. جابهجا کردم و گفتم جای خالی بگذار تا ما تعیین کنیم. از آن بهبعد برای خلبانهای ایرانی بیشتر جا گذاشت. اما آقای مچسنی روابطی داشت که برای ما جداً مشکل ایجاد میکرد. مثلاً او همیشه بهحالت نیمهمست سر کار میآمد و فضای بسیار بدی در محیط کار ایجاد میکرد. من بهراستی مانده بودم با او چگونه برخورد کنم؟
بعد از یکی دو ماه یک معلم از کارخانة بوئینگ آمد بهنام «گلن بلو استایم». او علاوه براین کهانسان بسیار خوبی بود در گذشته معلم خود من هم بود. بنا بهآشنایی قبلی از من پرسید مشکلی نداری؟ گفتم چرا دارم. اولاً هر روز صبح که آقای مچسنی میآید اینجا باید یک تابلو «کبریت نکشید» گردنش آویزان باشد. تعجب کرد و گفت یعنی چه؟ گفتم ایشان از در که وارد میشود بوی الکل همه جا را برمیدارد. ما چنین چیزی در خلبانی نداریم. ثانیاً برنامهریزیها این طور است. ثالثاً در اسرع وقت من و یک نفر دیگر باید معلم بشویم تا خودمان معلم ایرانی تولید کنیم. آقای گلن بلو استایم گفت موافقم تو خودت میتوانی معلم شوی. بعد هم خودت نفر دوم را آموزش بده. رفت و صحبت کرد. از ماجراهای پشت پرده من خبر ندارم اما فهمیدم با سایرین در آنجا درگیر شده است. بعد هم با کارخانه بوئینگ تماس گرفت و کارخانه هم از من حمایت کرد. در رابطه با مشروبخوری آقای مچسنی هم که صورت بسیار بدی داشت گفت خود شارلوت بهاو ده روز وقت داده برود خانه و ترک کند بعد سر کار بیاید و تکرار هم نشود. مشکل مهمیکه با آن روبهرو بودم این بود که کار آموزش کند پیشرفت میکرد. ما بایستی در مدت بسیار کوتاهی بهیک خودکفایی نسبی میرسیدیم. برای رسیدن بهاین مدار آموزش پرواز مهندسین پرواز و سوختگیری را دو برابر کردم تا مرتباً پرواز کنند و آموزش را زودتر ببینند و معلم شوند. از مسئول آمریکایی سوختگیری پرسیدم کی کارشان تمام میشود؟ گفت حداقل یک سال طول میکشد. گفتم چرا یک سال؟ گفت برای این که در هرپرواز 4ـ 5کنتاکت بیشتر انجام نمیدهند. کنتاکت یعنی هواپیمای شکاری میآید زیر هواپیمای سوختگیر. بعد بوم هواپیما یعنی لولة بنزین دهنده را هدایت میکردند بهپشت کابین خلبان که محل سوختگیری بود. بعد از وصل توسط قفل مغناطیسی نگه داشته میشد تا بنزینگیری شود. گفتم چرا 6تا؟ از این بهبعد هرپروازی که میکنی باید حداقل 20تا کنتاکت داشته باشید. گفت مستر شارلوت و مچسنی گفتهاند. گفتم برو بهآنها بگو من گفتهام. باید کارشان دو سه ماهه تمام شود. شما فکر کردهاید در زیمبابوه هستید که چند تا سیاهپوست افتاده باشد در زیر دستتان؟ همة اینها که با شما کار میکنند در سطح دانشگاهی هستند. و واقعیت هم این بود که بسیاری از همافران ما دیپلم گرفته بودند و دو سه سال هم درس خوانده بودند که میشد هم سطح دانشگاه. تازه بسیاری از آنها بهآمریکا هم مسافرت داشتند و هرکدامشان یک یا چند دورة آموزشی هم در آنجا گذرانده بودند. بعد از این برخورد رفتارشان اندکی عوض شد و آموزش سرعت بیشتری گرفت. در عرض 5 ـ6 ماه اول من خودم معلم شدم. یک خلبان دیگر را هم معلم کردم که خودمان بقیه خلبانهای ایرانی را میبردیم چک میکردیم و معلم خلبان میکردیم. بعد چندین مهندس پرواز هم چک نهایی شدند. چند نفر هم مسئول سوخترسانی شدند و از همة این نمونهها معلم درست کردیم. تربیت کادر متخصص و کارآمد بسیار مشکل بود و من مجبور بودم برای پیشبرد کار هرروز با بسیاری افراد، چه ایرانی و چه آمریکایی، درگیر شوم. برخی سبک کار ما را قبول نداشتند. میگفتند نه قبول نیست. میگفتم بگویید اشکال کار ما چیست؟ چرا کادر آموزشدیدة ما نمیتواند معلم شود؟ میگفتند نهاشکال ندارد. اما نمیتواند. میپرسیدم چرا نمیتواند؟ یا باید امضا کنید یا باید اشکالش را بنویسید. خلاصه این که با درد سر بسیار در تمام رستهها معلم درست کردیم.
در کنار این نوع برخوردها بایستی از رفتار دوستانة تعداد دیگری از آمریکاییها یاد کنم. بسیاری از مهندسان پرواز یا مسئولان سوخترسانی و خلبانهای آمریکایی با ما رفتاری بسیار دوستانه داشتند و ما هم با آنها بهترین روابط را داشتیم. در میان آنها یک مهندس پرواز بود بهنام «سویلبر جانسن» که با من خیلی دوست بود. او متوجه برخی مسائل شده بود و بهصورتی دوستانه از من علت را پرسید. بهاو گفتم ویلبر اگر تو فرماندة نیروی هوایی آمریکا بشوی و اگر نفر متخصص هم داشته باشی، آیا من را برمیداری ببری در نیروی هوایی؟ گفت نه معلوم است. گفتم من که هیچ وقت فرمانده نیروی هوایی نمیشوم ولی اگر یک چنین کسی پیدا شود که بگوید ما خودمان نفر متخصص داریم یا میتوانیم تربیت کنیم و چرا آمریکایی بیاوریم اشکالی دارد؟ گفت نهاشکالی ندارد. گفتم الان قضیه ما هم همین طور است. نفرات ما تحصیلکرده هستند و قادرند در کمترین زمان تبدیل بهبهترین معلمان شوند. حرفهایی که بهویلبر جانسن زدم واقعاً حرفهای دلم بود. بهقول آموزشهای دورة ستاد ما در آنجا بهفکر منافع ملی خودمان بودیم. چشم زاغ برای ما زیاد مهم نبود. کار مهم بود. و نمیتوانستیم و نباید تحمل کنیم که کسانی که بهعنوان معلم و مربی از خارج بهایران آمدهاند خودشان مثلاً قوانین را رعایت نکنند. من در این مورد بسیار حساس بودم و عکسالعمل نشان میدادم.
مثلاً یک شب پرواز شب داشتیم. منطقة سوخترسانی ما کنارة بحر خزر بود. ما از این طرف میرفتیم آنجا، از طرف دیگر هواپیماهای شکاری میآمدند سوخت میگرفتند. هواپیما وقتی میآید نزدیک روی بال هواپیمای تانکر با یک فاصله معین میایستد. بعد دانه بهدانه میروند در زیر دم، بنزینشان را میگیرند و میروند سرجایشان. بعد مسئول سوخترسانی میگوید شمارة دو بیاید. بعد شمارة سه و همین طور تا آخر. من نگاه کردم دیدم دست چپم یکی از این خلبانهای فانتوم آمده. درست زیر بال هواپیمای ما بود. بهاو گفتم شما فاصلهات خیلی نزدیک است. ممکن است بخوری بههواپیمای ما. گفت نه خوب است. تا آن موقع نمیدانستم خلبان کیست؟ اما وقتی حرف زد از لهجهاش فهمیدم آمریکایی است. گفتم طبق نوشتة کتاب، شما باید سر بالت از سر بال ما فاصله داشته باشد. یعنی باید اگر از ما رد شدی بال بهبال نشوی. خنده کوتاهی کرد و گفت من خودم کتاب را نوشتهام. گفتم خودت نوشتهای؟ گفت بله. در رادیو داخلی از مسئول مربوطه که احمدی نام داشت پرسیدم آیا مشغول بنزین دادن بهکسی است؟ گفت نه. گفتم پس حواست جمع باشد کسی را جلو نیاور. رفتم روی رادیو خارجی گفتم خود شما کتاب نوشتهای؟ گفت بله. گفتم پس این کتاب را هم من مینویسم بگیر! و با سرعت هرچه بیشتر پیچیدم توی شکمش. او یک عربدة وحشتناک کشید و سوت شد بهطرف کف زمین رفت. از آنجا هم کشید بالا و با دستپاچگی گفت چه میگویی؟ گفتم پرواز قطع است. لیدرشان را صدا کردم و گفتم پرواز قطع است. میرویم، مینشینیم. دور زدیم و نشستیم. روز بعد ساعت9ـ10 بود که یک سرهنگ آمریکایی بهگردان ما آمد گفت ژنرال من را فرستاده کهاز شما بهخاطر رفتار خلبانمان معذرت خواهی بکنم. ژنرال شما و بقیه را برای آشتیکنان بهناهارخوری آمریکاییها دعوت کرده. گفتم من با کسی قهر نیستم که آشتی بکنم. این هم صحبت معذرت نیست. خلبان مزبور خبط پروازی انجام داده و باید تنبیه شود. بهژنرال بگویید این هواپیمای ماست. خلبان خود ما هم اگر این کار را بکند ما باهاش همین کار را میکنیم. این دلیل نمیشود که چون خلبان آمریکایی است… گفت نه خواهش میکنم دیگر وارد این بحثها نشوید. دیدم منطقی حرف میزند دعوتشان را پذیرفتم. چند نفری سوار شدیم رفتیم قسمت آمریکاییها. چند تا آمریکایی و چند نفر از خلبانهایی که آن شب میپریدند حضور داشتند. یک سرگردی آمد جلو و گفت من آمدهام عذرخواهی؟ فهمیدم او بودهاست. گفتم اِ شما نویسندة کتاب هستید؟ گفت خواهش میکنم دیگر بهما از این حرفها نگویید. نشستیم غذا خوردیم. مقداری صحبت دوستانه داشتیم و موقع خداحافظی گفت دیگر از من دلخوری نداری؟ گفتم نه ولی یک چیز را قبول داری؟ گفت چی؟ گفتم کتابی که من نوشتم از کتاب تو بهتر بود. غش غش زد زیر خنده و گفت قبول دارم با تمام وجودم، کتابی که تو نوشتی خیلی بهتر بود.
سفر آخرین شاه
سال1357 سال انقلاب بود. سال اوجگیری اعتراضهای حقطلبانهیی که علیه دیکتاتوری و سرکوب شکل گرفت و خواستة اولش آزادی بود. سالی که بهسقوط نظام دیکتاتوری سلطنتی منجر شد. بههرحال اوجگیری اعتراضهای مردمی باعث شد که شاه از موضع قدر قدرتی پائین بیاید و از ایران فرار کند. شاه تصمیم گرفت ابتدا بهمصر و سپس بهمراکش برود.
بهما گفتند آمادة پرواز باشیم. ما خدمه را آماده کردیم و روز موعود فرا رسید.
شاه بهاتفاق فرح آمد که سوار شود. مقداری شلوغ پلوغ بود. قبل از سوار شدن چند نفر ریختند دور و برش و از زیر قرآن ردش کردند. چند نفر گریه کردند. شاه آمد بالا. سپهبد بدرهای که بسیار تنومند و قد بلند بود خودش را انداخت روی پای فرح و کفشهایش را بغل کرد. با حالت گریه میبوسید و میگفت شهبانو! تو را بهخدا اعلیحضرت ما را سالم برگردانید و گریه میکرد. فرح خم شد و از زمین بلندش کرد و گفت هیس! پاشو تیمسار خوب نیست! بلند شو! بلند شو! بعد از چند دقیقه بختیار آمد توی کابین. ما هنوز موتورها را روشن نکرده بودیم. شاه جلو نشسته بود و بختیار از پشت آمد. بختیار فکر میکرد پشت شاه هم چشم دارد! چون سه بار از پشت سر بهشاه تعظیم کرد. شاه از نیمرخ روی شانة خودش را میدید. تعظیم سوم بختیار را دید و گفت چیه؟ بختیار گفت: قربان جان نثار آمدهام… شاه دستش را از روی شانهاش آورد که دست بدهد. بختیار سه بار دستش را بوسید و گذاشت روی پیشانیش. شاه گفت همان کارهایی را که بهت گفتم بکن! بختیار گفت چشم! حتماً! خیالتان جمع باشد!
رفتم موتورها را روشن کردم و راه افتادیم. هواپیما را پر از بنزین کرده بودیم. وزنمان زیاد بود. از باند11 که نزدیک کرج بود درخواست کردم از آنجا بلند شوم. شاه از من پرسید چرا؟ از اینجا که نزدیکتر است! گفتم وزن هواپیما سنگین است، نزدیک بهحداکثر است، هواپیما هم شیب دارد، زودتر بلند میشود، آن طرف سربالاست. گفت نمیشود از این طرف رفت؟ گفتم مطمئن نیست. از آن طرف بلند شویم بهتر است. دیگر چیزی نگفت و ما بلند شدیم. ده دقیقه بعد از پرواز بلند شد، رفت عقب. البته موقع بلندشدن فرح آمده بود پشتش و از پشت بهمن اشاره میکرد و با حرکات دست و دهان نشان میداد که مواظبش باش! مواظبش باش! شاه متوجه شد و برگشت بهفرح چیزی گفت. فرح یک جمله فرانسوی گفت و شروع کردند بهفرانسوی صحبت کردن. من دیگر چیزی نفهمیدم.
پرواز تا نزدیک مصر ادامه یافت. شاه آمد در کابین. گفتم پیش رویمان سد اسوان است نباید بهآن نزدیک شویم. نگاهی بهمن کرد و چیزی نگفت. فکر کردم بد گفتهام و نشنیدهاست. دوباره گفتم اینجا سد اسوان است و ضدهوائیاش آتش بهاختیار است. یعنی برای حفاظت سد هرچه که رد شود بدون کسب اجازه میزند. نباید نزدیک شد. یک نگاهی کرد و گفت شنیدم! ما را نمیزند! و بهپرواز ادامه داد. دیدم خیلی داریم بهسد نزدیک میشویم. فرامین را گرفتم و پیچیدم بهراست. یک نگاه غضب آلود بهمن کرد. گفتم میزند! این سرباز صفر است میزند! بهاو گفتهاند بزن و او میزند! دستپاچه شد و گفت خیلی خوب! خیلی خوب! مقداری که دور شدیم دستم را از روی فرامین برداشتم و بهپرواز ادامه دادیم تا نشستیم. انورالسادات آمد استقبال. با مراسم رسمی استقبال کردند. چند روزی آنجا بودیم. در آنجا معاون رئیسجمهور آمریکا آمد دیدن شاه. ما هم در هتل بهرادیوها گوش میدادیم و اخبار انقلاب را پیگیری میکردیم که ببنیم سیر حوادث بهکجا رسیده است؟ تا این که بهما گفتند شاه میخواهد برود مراکش. تا روز پرواز کارمان را کردیم و شاه آمد سوار شد. انورالسادات آمد پای پلهها و خداحافظی کرد و بهش گفت:
«MOHAMD DON.T WORY YOU WILL BACK» (محمد ناراحت نباش بازخواهی گشت) شاه قیافهاش در هم بود و چیزی نگفت و انورالسادات چند بار تأکید کرد:
« DON.T WORY, DON.T WORY YOU WILL BACK»
شاه آمد بالا و رفتیم مراکش.بعد از رسیدن بهمراکش ما را بردند بههتل. از طریق رادیو جریانهای داخل کشور را تعقیب میکردیم. در خلال مدتی که در مراکش بودیم یک بار بهما مأموریت دادند که برویم بهآمریکا و رضا پهلوی را بیاوریم پیش شاه. رفتیم آوردیم و بعد هم برگرداندیمش. آن موقع رضا پهلوی در دانشکدة خلبانی نیروی هوایی آمریکا بود و داشت دوره میدید. جریان ادامه داشت تا این که گفتند امام خمینی بهایران آمد. یک مقدار با بچهها صحبت کردیم و قرار شد برگردیم. شاه قصد اقامت در مراکش را داشت. هنگام پرواز از تهران دو هواپیما بودیم. یکی رزرو بود که دنبال ما میآمد. آن هواپیما بعد از چند روز برگشت! هواپیمای ما کهاسمش شاهین بود باقی ماند. بهمن گفتند بقیه کرو را بفرست بهاسپانیا از آنجا سوار شوند بروند اما خودت بمان. قبول نکردم و گفتم باید بیایم صحبت کنم.رفتم با شاه در یکی از کاخهای ملک حسن صحبت کردیم. یکی از گاردیها هم حضور داشت. شاه گفت هواپیما را با شما اینجا نگه میداریم بقیه برگردند. بهدروغ گفتم این هواپیما مال دولت ایران است و چون ثبت دولت ایران است هیچ جا اجازة پرواز ندارد. ضمن این که هواپیما چون نوع707 است، هزینة نگهداریش بی اندازه بالا است. شاه نمیدانست که هواپیما ثبت دولت ایران نیست و مال خودش است. یعنی نام مالک هواپیما محمدرضا پهلوی بود. بهقدری مال و ثروت و چندین هواپیمای کوچک و بزرگ داشت که نمیدانست این هواپیمای707 مال خودش است. گفت خیلی خوب پس بروید هواپیما را بگذارید اسپانیا و خودت برگرد! گفتم خودم هم میخواهم بهایران برگردم! گفت من راجع بهشما با ملک حسن صحبت کردهام. ایشان بهخلبانی مثل شما احتیاج دارد. گفتم مایلم بهایران برگردم. گفت اگر هم نخواهی با ملک حسن کار کنی ملک حسین هم در جریان کار شما هست و میتوانید بروید برای ملک حسین پرواز کنید. چون بهاو گفتهام که شما خلبان خوبی هستید! گفتم اگر خلبان خوبی هستم مال حسن و حسین نیستم. مال مردم ایرانم. با پول آنها خلبان شدهام! شاه گفت مال کی؟ گفتم ببخشید ملک حسن و ملک حسین. شاه یک لحظه مکث کرد و گفت نخواهی با اینها بپری میتوانی بمانی اینجا با همین درجه سرهنگی در ارتش مراکش کار کنی. گفتم من مایلم برگردم. باز مکث کرد و گفت میتوانی در اینجا در ایرلاین مراکش باشی. باز هم گفتم من مایلم برگردم بهکشورم ایران. گفت اصلاًً میتوانی همین طوری باشی من تأمینت میکنم. گفتم متأسفم! میخواهم بروم ایران. اینرا که گفتم، گفت امیدوارم همیشه بهکشورت خدمت کنی.آمدم و بهسایر پرسنل هواپیما گفتم برویم! گفتند ما میرویم؟ گفتم نه همه با هم میرویم. آن موقع خواهرم در آمریکا در کنسولگری تگزاس کار میکرد. زنگ زدم و بهاو گفتم من میخواهم یک چنین کاری بکنم که هواپیما را برگردانم بهایران. شما هم بهمقامات خبر بده ما میخواهیم چنین کاری بکنیم.
برگشتیم بههتل. تعدادی از همراهان و گاردیها آمدند نزد من. یک نفر گفت من نمایندة ساواک در مراکش هستم. مرا هم با خودتان ببرید. گفتم من شما را نمیبرم چون ساواکی هستی. گفت من فلانی هستم. گفتم متأسفم نمیبرم. بعد محافظین مخصوص شاه و پیشخدمتش جمع شدند که ما هم میخواهیم بهایران برگردیم. گفتم بهیک شرط شما را میبرم. کسانی را میبرم که دستشان بهجنایت آلوده نیست و کسی را نکشتهاند. اگر هرکدام از شما کسی را کشته باشد من نمیبرم. جالب این که همة پیشخدمتها و یک خانم خدمتکار گفتند ما کسی را نکشتهایم. همهشان قرار شد بیایند. تنها یک نفر باقی ماند بهاسم شهبازی که گفت من نمیآیم. ولی دلیلش را نگفت. او فردی کاراتهباز بود و بهطوری که میگفتند خیلی هم برو برو داشت. سوار هواپیما شدیم و برگشتیم بهایران.وقتی سوار شدیم اول از همه آرم دربار سلطنتی را برداشتیم و یک آیه قرآن چسباندیم. همافری که مکانیسین هواپیما بود باغشاهی نام داشت. او هفتة آینده قرار ازدواج داشت. یک قرآن نفیس همیشه در هواپیما بود. قرآن را دادم بهاو و گفتم این هم کادوی عروسی تو است. گفت این خیلی گران است. گفتم این کادو عروسی تو. بعد یک مقدار زیادی مشروب الکلی گران قیمت بود که همه را خالی کردیم توی توالت. در فرودگاه مهرآباد اجازه نشستن گرفتیم. بهما گفت بروید ته باند. رفتیم. سه چهار ماشین آمد دور و بر ما و با افراد مثلاً گروه ضربت ما را محاصره کردند. سلاحهایشان را بهطرف ما نشانه رفتند. اشاره کردم که سلاح را بیاورند پائین و گفتم بابا قمیت هواپیما 100میلیون تومان بیشتر است! تیر میزنید خراب میشود! آنها تا من را دیدند شناختند. حدود 16-17نفر بودیم. ما را بهاتاقی در مدرسه رفاه بردند.. پسر بازرگان آمد با ما صحبت کرد. نفرات همراهم را نمیشناخت. پرسید: اینها کی هستند ؟ گفتم اینها گاردیها و یا خدمة شاه هستند. با این شرط اینها را آوردهام که جنایتی نکرده باشند. بهخودشان هم گفتهام کهاگر کسی، کسی را کشته با من نیاید. اما اگر جنایتی نکردهاید تضمین هم میکنم که با شما کار نداشته باشند. بنابراین قبل از هرچیز اعلام میکنم هرکدام از اینها را بخواهید دست بزنید یا اعدام کنید اول باید من را بزنید. برای این کهاینها قول داده و تضمین دادهاند که قتلی انجام ندادهاند. گفت نه کاریشان نداریم. بعد پرسید سؤال و جواب که میتوانیم بکنیم؟ گفتم بله. گفت یکی دو ساعت از همه سؤال میکنیم که چه شد و چه نشد. هر نفر را بهیک نفر سپردند. رفتیم در اتاقهای جداگانه و ما هم برایشان توضیح دادیم. بعد از سه چهار ساعت آزاد شدیم و من رفتم پایگاه مهرآباد.
چند ساعت بعد دیدم یک جوان رشید با سلاحی در دست دم در است. گفتم بفرمایید. گفت من را دادگاه انقلاب فرستاده که محافظ شما باشم تا سلطنتطلبها شما را نزنند. گفتم خیلی ممنون بیا تو چای بخور! ولی من محافظ نمیخواهم یک سلاح از پایگاه میگیرم خودم از خودم محافظت میکنم. با اصرار او را رد کردم. بعد هم رفتم در گردان خودم و شروع بهکار کردم.چند روز بعد دژبان دم در تلفن کرد که چند نفر آمدهاند میخواهند شما را ببینند و میگویند گاردیهای سابق بودهاند. گفتم بگو بیایند داخل. دیدم تعدادی از کسانی هستند که آنها را برگردانده بودم. شیرینی آورده بودند. نشستیم بهگپ و تعریف و خوشحالی. چند روز بعد باز چند نفر دیگر آمدند و همین قضیه تکرار شد. از آنها خواهش کردم که از این کارها دیگر نکنند. بعدها شنیدم چند نفرشان رفتهاند مغازه باز کرده و کارشان هم خیلی خوب است.
فرماندهی گردان C130
در سال 1349 من درجة سرگردی داشتم. بهشیراز منتقل و با سمت فرماندهی گردان
یک نمونهاز روابطمان را بگویم.
استواری داشتیم بهنام مرتضی افشار که مسئول بارگیری و وزن و تعادل هواپیما بود. یک روز بهاتاقم آمد و بدون هیچ مقدمهیی گفت: «من دیگر با تو نمیپرم. این نامردی است». و مقداری از این حرفهای عصبی. بعد هم در را بههم کوبید و رفت. هرچه فکر کردم که علت را بفهمم نتوانستم.بچة کرمانشاه بود، یکی از دوستانش بهنام صفری زال را صدا کردم و پرسیدم. او هم کرمانشاهی بود. اول جوابی نداد و سرش را انداخت پائین. گفتم آمده سر و صدا راه انداخته. گفت ما هم شنیدیم. گفتم بگو! این جنبة خبرچینی ندارد میخواهم کمکش کنم. گفت او یک سال است ازدواج کرده است و خانمش بچة شیرخوار یکی دو ماههاش را گذاشته اینجا و رفته کرمانشاه. الان بچهاش مانده روی دست افشار. گفتم چرا زودتر نگفتید؟ سریع بهدفترم که گروهبان پناهی بود گفتم یک برگة مرخصی بنویس برای افشار. منتها جزو مرخصی سالیانهاش ننویس. مرخصی را روزانه بده. 10-15روز برایش بنویس بگذار در جعبهاش. افشار برگه را دیده و همان شبانه با بچهاش رفته بود کرمانشاه. درکرمانشاه با خانمش آشتی کرد و بعد از 15روز برگشت. بلافاصله بهسراغ من آمد. وقتی وارد دفترم شد از پشت میز بلند شدم و با او سلام و علیک گرمیکردم و پرسیدم کجا بودی؟ سرش را انداخت پائین و هیچی نگفت. من باز حرفهای متفرقه زدم. افشار همانطور که سرش پائین بود گفت: « بزن توی گوش من!». گفتم چرا؟ دو مرتبهگفت: «بزن توی گوشم». رفتم بهطرفش سرش را بلند کرد. صورتش را بوسیدم. اشک توی چشمهایش جمع شد و گفت: «اگر توی گوش من بزنی من راحتترم». گفتم چرا آخر مگر چه شده ؟ گفت: «خودت میدانی. من آمدم بهتو گفتم نامرد. تو هیچی نگفتی. اگر بزنی توی گوشم من راحتتر میشوم» گفتم پسر جان این حرفها را نزن خوب نیست! من که چیزی یادم نمیآید. افشار رفت و از آن بهبعد کسی بود که واقعاً با جان و دل کار میکرد.
البته بقیه هم صمیمیکار میکردند. من هم سعی میکردم که مسائلشان را حل کنم. اگر کسی کار داشت یا حالش خوب نبود یا بههر دلیل دیگر نمیخواست بپرد واقعاً مرخصی میدادم.
نتیجة این برخوردها این بود که گردان ما در تمام 7سالی که من فرمانده گردان بودم حتی یک سانحة هوایی نداشت. جریانها ادامه داشت تا این که دو گردانC130 مستقر در تهران بهجای دیگری منتقل شدند و دو گردانی که در شیراز بودند جای آنها را در تهران پر کردند. گردان ما هم بهتهران منتقل شد. برای انتقال، فرمانده پایگاه شیراز سرلشکر امیرفضلی که بعد از سرتیپ نورایی فرمانده شده بود بهگردان آمد. جریان انتقال را بهپرسنل گفت از آنهاپرسید: «کی میخواهد با هواپیما برود؟ کی میخواهد با اتوبوس یا ماشین؟». یک عده گفتند با هواپیما و یک عده گفتند با ماشین. او همة اسامی را یادداشت کرد و بعد گفت: «اینها که برای رفتن با ماشین اسم نوشتند همه با هواپیما میروند و آنها که میخواستند با هواپیما بروند با ماشین میروند». یک عدهاعتراض کردند و گفتند ما ماشین نداریم. امیرفضلی گفت: «اشکالی ندارد، با اتوبوس بروید» و بلافاصلهاز در رفت بیرون.
بههرحال گردان ما بهتهران آمد و مستقر شدیم. در دوران پرواز با C130چندین پرواز داشتم که خاطرهانگیز هستند که فراموشم نمیشوند.
یاد عماد
یکبار با مرحوم عماد رام رفتیم ظفار. من خودم پرواز ظفار کم میرفتم. گفتند عماد رام و خاطره پروانه میخواهند بروند آنجا کنسرت بدهند و برگردند. ما رفتیم فرودگاه آنها را سوار کردیم و رساندیم. بیشتر خلبانهایی که بهظفار پرواز داشتند سعی میکردند بهخاطر فوقالعادة خوبی که میدادند شب بمانند تا پول بیشتری بگیرند. من بههردلیل خوشم نمیآمد. یعنی این نوع پولها را نوعی پول حرام میدانستم. وقتی عماد را رساندم از او برنامهاش را پرسیدم. گفت تا ساعت 6و 7 شب کارمان تمام میشود و برمیگردیم. یک عده گفتند شب بمانیم. یک عده گفتند نه. عماد گفت حالا ببینیم، یا ساعت 6و نیم میآییم یا شب میمانیم. من گفتم آقای عماد شب ماندن ندارد. سر ساعت 6و نیم هواپیما موتورش روشن است. سه چهار دقیقه منتظر میمانم. اگر نیایید میروم. گفت یعنی ما را جا میگذاری؟ گفتم نه! من میروم اگر میخواهید بیایید. آنها رفتند کنسرتشان را دادند. بهافسرهای دیگر گفتند که من چه گفتهام. بهاو گفته بودند بروید چون او میرود و معلوم نیست هواپیمای بعدی کی بیاید. من هم سر ساعت موتور را روشن کردم. یک دفعه دیدم از دور چند ماشین دارند چراغ میزنند. گفتند عماد اینها هستند. دارند میآیند. عماد با عجله خودش را رساند. وقتی بلند شدیم عماد آمد گفت راست راستکی داشتی ما را میگذاشتی و میرفتی؟ گفتم من سر ساعت حرکت میکردم. دو سه بار گفت پس ما شانس آوردیم. از آن بهبعد هربار که من را میدید میگفت ما را جا نگذاری! ما سر موقع میآییم. حتی این اواخر که مریض بود و ما رفتیم دیدنش همین را گفت. گفتم موقع بازگشت بهایران شما همیشه جا دارید. وقتی هم فوت کرد در مراسم تشییع جنازهاش داستان را بهدخترش گفتم و اضافه کردم که موقع بازگشت بهایران حتماً یک صندلی را بهاسم او خواهم گرفت و عکسش را روی آن صندلی خواهم گذاشت.
در اردن و اردوگاه فلسطینیها
شاه دستور داده بود نزدیکهای عید هواپیماهای نیروی هوایی بهاردن و لبنان و این قبیل کشورها بروند و انواع میوهها را برای بازار بیاورند. ظاهراً سوبسید هم میدادند چون خیلی گران نبود.من چند پرواز بهاردن داشتم که یکی از آنها مصادف بود با درگیری چریکهای فلسطینی بود با ملک حسین. در هتل که خوابیده بودم صدای رگبار شنیدم. از پنجره نگاه کردم دیدم درگیری شدیدی است. نیروهای دولتی با تانک و آر.پی.جی میزدند و چریکها با مسلسل. صبح که آمدیم پایین جنازهها را در خیابان دیدیم. فلسطینیها جنازههای خودشان را جمع میکردند و اردنیها هم از طرف دیگر جنازههای خودشان را. یکی از این جوانان فلسطین روبندهیی داشت که صورتش را پوشانده بود. او را صدا زدم. 20-30دلار پول داشتم که بهاو دادم. او لباس پرواز من را که دید تعجب کرد. چون لباس پرواز اردنیها هم شبیه ما بود. گفتم انگلیسی بلدی؟ گفت بله. گفتم من اردنی نیستم. ما ایرانی هستیم آمدهایم اینجا سیب ببریم. بهپولی که داده بودم اشاره کرد و گفت این را چه کنم؟ گفتم بده بهسازمانت. خوشحال شد و با من دست داد و روبندهاش را باز کرد و چهرهاش را بهمن نشان داد. میخواست بفهماند که من را دوست خودش میداند. هنوز قیافهاش در ذهنم ماندهاست صورتی استخوانی و سوخته داشت با سبیلهایی سیاه.
بار بعد که رفتیم بهاردن بهراهنمایمان گفتم ما را بهاردوگاه فلسطینیها ببر. برد و واقعاً رقتانگیز بود. چادرها را همین طور ردیف زده بودند. کامیونهای ارتشی میآمدند برای نان دادن بهاهالی. نانها آجری بودند و دو سرباز آنها را پرتاب میکردند برای مردم. زن و بچه و کوچک و بزرگ میدویدند نانها را میقاپیدند. بعد کامیون آب میآمد. وضع فلاکتبار عجیبی داشتند که روی من، هم بهعنوان یک انسان و هم بهعنوان یک مسلمان، تأثیر بسیار زیادی داشت.
در اسراییل:
هواپیماهای نیروی هوایی برای تعمیر اساسی موتورهایشان بهاسرائیل برده میشدند. در نتیجه پرواز بهاسرائیل زیاد بود. من خودم خوشم نمیآمد ونمیرفتم. چون همانطور کهاشاره کردم یکی دو بار بهاردوگاه آورگان در اردن رفته و بهشدت تحت تأثیر وضعیت رقتآور آنها قرار گرفته بودم. یک بار بهمن مأموریت دادند که بهاسرائیل بروم. گفتم کار دارم و نمیتوانم. گفتند تیمسار میآید و نمیشود. هرکاری کردم نروم نشد. بهناچار قبول کردم. روز قبل از پرواز رفتم یک دانه کیک کشمشی گرفتم. یک لیتر آب هم برداشتم و گذاشتم توی ساکم. پرواز کردیم. وقتی نشستیم خیلی ما را تحویل گرفتند. 24ساعت در آنجا بودیم. ساعت12 رسیدیم تا ظهر روز بعد. دعوت کردند بهشام. من کیکی را که برده بودم خوردم و رفتم سر میز. گفتند چی میخوری؟ گفتم هیچی. گفتند بستنی و این و آن و... گفتم هیچی! صبح روز بعد هم باقی ماندة همان کیکی را که برده بودم خوردم. نزدیکهای ظهر قبل ازپرواز گفتند بیایید ناهار. من باز باقی مانده کیکی را که برده بودم خوردم. خلاصهآنجا هیچ چیز نخوردم. موقع برگشت یک اسرائیلی ایرانیالاصل گفت در ضمن شما اینجا حتی لب بهآب ما هم نزدید! گفتم روزة عقبافتاده داشتم که نخوردم. یا حالم خوش نبود و از این بهانهها. تیمسار نورایی پهلوی ما نشسته بود و شاهد حرفهای آن اسرائیلی بود. گفت قضیه چه بود که تو هیچی نخوردی؟ چون بین ما مهندس پرواز مینشست سرم را بردم نزدیکتر گفتم تیمسار شما اردوگاه آوارگان فلسطین را دیدهاید؟ گفت نه! گفتم من دیدهام. تیمسار یک نگاهی بهمن کرد و زیر لب گفت راست میگویی بارکالله.دیگر پیگیری نکرد و بازگشتیم.
پرواز با ارتشبد طوفانیان
بهما مأموریت دادند ارتشبد طوفانیان را بهآبادان ببریم. قرار بود شب همانجا باشیم و روز بعد او را برگردانیم. البته بهما نگفتند این مأموریت برای چیست؟ من هم چیزی نپرسیدم. موقع برگشتن طوفانیان صدایم کرد و گفت: «عروسی دخترم بود که آمدم آبادان. دامادم یک آبادانی است. یک عروسی برایش تهران گرفتیم، یک عروسی در آبادان». بعد دستش را آورد جلو و بهمن گفت دستت را بیاور جلو. دستم را بردم جلو. یک مشت سکة پهلوی ریخت توی دستم و گفت این شاباش سر عروس است. چون شگون دارد یک مشتش را برای تو آوردم. اگر میخواهی بین بچهها تقسیم کن! نگاهش کردم. دستم را بردم جلو و تمام سکهها را ریختم کف دستش. خیلی تعجب کرد و گفت چیه؟ گفتم: «تیمسار من راننده تاکسی نیستم که بهمن انعام میدهید! من خلبان نیروی هوایی هستم و این هم یک پرواز است مثل سایر پروازها» و بعد تأکید کردم که من شوفر تاکسی نیستم. گفت: «این حرف چیست که میزنی؟ من گفتم شگون دارد». گفتم بههرصورت خیلی ممنون من از نیروی هوایی حقوق میگیرم. چیزی نگفت و با غر غر زیر لب رفت. چند تا از خدمة پرواز بهمن اعتراض کردند که چرا نگرفتی؟ اگر نمیخواستی بهما میدادی! برگشتیم تهران. یک روز بعد صبح اول وقت تلفن کردند که تیمسار خاتم احضارت کردهاست. و بهقدری عجله دارد که گفته با هلیکوپتر هم بروی. بهگردان هلیکوپتر هم سپرده و جا برایم رزور کرده بود. فهمیدم کار سریع و فوقالعاده است. بهسرعت رفتم دفتر خاتم. طبقة دوم بود. از در که وارد شدم آجودانش گفت: «منتظرت است» و با ناراحتی پرسید چی شده؟ گفتم خبر ندارم. در زدم، رفتم داخل و احترام گذاشتم و ایستادم. اصلاً منتظر من بود. گفت: «فلانی چرا بهطوفانیان توهین کردهای؟» من هیچ نگفتم. گفت شنیدی چه گفتم؟ توهین کردهای بهطوفانیان! گفتم من تیمسار توهین کردهام؟ گفت آره زنگ زده گفته توهین کردهای. گفتم تیمسار اشتباه شده. او بهمن توهین کردهاست. گفت چی؟ گفتم ایشان بهمن توهین کرده است. بعد ماجرا را تعریف کردم. خاتم با تعجب من را نگاه کرد و گفت دیگر چه گفتی؟ گفتم که گفتهام من خلبان نیروی هوایی هستم و از نیروی هوایی هم حقوق میگیرم. گفت دیگر چی ؟ گفتم یک بار دیگر گفتم من مگر شوفر تاکسی هستم؟ گفت فکر کن ببین چی گفتی؟ گفتم تیمسار اگر چیز دیگری بود میگفتم. خاتم همان جلو من آیفون زد بهآجودانش و گفت طوفانیان را بگیر. بهمن هم گفت برو. از در آمدم بیرون. سر میز آجودانش ایستادم. پرسید چی بود؟ گفتم چیزی نبود یک سوءتفاهم شده بود. از توی اتاق خاتم صدای او را شنیدم که داشت با طوفانیان دعوا میکرد. صدایش هنوز در گوشم هست که سرش داد میکشید: «مردیکه تو چکارهیی بهخلبان من انعام میدهی؟». دیدم هوا خیلی پس است زودی در رفتم و آمدم بیرون. بعد دیدم خاتم گفته بود من را بهخاطر عدم قبول هدیه تشویق بکنند!
پرواز با اسدالله علم
نظیر جریانی که با طوفانیان داشتم با علم نیز اتفاق افتاد. بهما گفتند علم میخواهد از بیرجند بیاید، باید یک هواپیما برود او را بیاورد. من رفتم. او را سوار کردم و برگشتیم تهران. در فرودگاه مهرآباد جلو آشیانة سلطنتی پارک کردیم. اول او و بعد ما پیاده شدیم. چند دقیقه بعد علم آمد جلو و با لحن بسیار مؤدبانهای گفت: «خیلی ممنون!» و دستش را آورد جلو. من دستم را بردم تا با او دست بدهم. دیدم یک مشت سکة پهلوی ریخت کف دستم. تا خواستم بگویم «آقای علم» رفت توی آشیانه. بچهها گفتند چیست؟ گفتم هیچی باز انعام دادهاند! بهسرعت رفتم دنبال علم. دیدم در دستشویی است. ایستادم تا برگشت. تا من را دید گفت: «جانم چیه؟». گفتم: «آقای علم بیا!» دستم را بردم جلو. دستش را آورد جلو و گفت چیه؟ سکهها را ریختم توی دستش و گفتم: «ما اینجا راننده تاکسی نیستیم! یک پرواز شما است، یک پرواز دیگر، فرقی نمیکند که شما بهمن انعام میدهید». برگشت با دستپاچگی گفت: «این مال من نیست! هدیه اعلیحضرت است! مال من مال اعلیحضرت است!». گفتم: «من کار ندارم مال چه کسی است. ما که راننده تاکسی نیستیم شما بهما انعام میدهید». یک نگاهی کرد و با تندی گفت: «گفتم که مال کیست!». گفتم: « من هم خدمتتان عرض کردم که من خلبان نیروی هوایی هستم». سرش را تکان داد و گفت بسیار خوب و رفت. روز بعد باز گفتند تیمسار خاتم کارت دارد. رفتم. آجودانش گفت برو منتظرت است. رفتم داخل دیدم پشت میزش نشسته. احترام گذاشتم. خیلی عصبی نبود. سلام و علیک گرمیکرد و گفت حالت خوب است؟ بعد اضافه کرد تو بهآقای علم توهین کردی؟ گفتم نه تیمسار. گفت بهاعلیحضرت؟ گفتم تیمسار من توهین بهکسی نکردهام. گفت میدانم راستش را میگویی بگو چه بوده؟ داستان را برایش گفتم و اضافه کردم که علم بهمن گفت این سکهها هدیة اعلیحضرت است. این خوب نیست تیمسار. ما خلبان هستیم و از نیروی هوایی حقوق میگیریم. گفت راجع بهاعلیحضرت هیچ چیز دیگری نگفتهای؟ گفتم نه تیمسار. ایشان گفت مال من مال اعلیحضرت است من هم گفتم مال هرکس باشد من هدیه از شما نمیپذیرم، چون راننده تاکسی نیستم. خاتم گفت باز هم فکر کن بهاعلیحضرت چیز دیگری نگفتی؟ گفتم نخیر من همین را گفتم. اگر شما فکر میکنید این توهین است بگویید. گفت نه این توهین نیست. کار خوبی کردی نگرفتی. بعد همانجا آیفون زد بهآجودانش گفت آقای علم را بگیر. من آمدم بیرون اما این بار دیگر صدای داد و بیداد نشنیدم. برگشتم پایگاه. فرمانده پایگاه که همان سرلشگر امیرفضلی بود داستان را پرسید. گفتم. با تعجب و حسرت گفت اِ نگرفتی؟ گفتم نه. خیلی دلش سوخته بود که من نگرفتهام که نصفی از آن را بدهم بهخودش. چند روز گذشت دیدم دستور تشویقم آمد. این دو تا تشویق در پروندة من بود تا این که بعد از انقلاب حزباللهیها رفته بودند آنها را درآورده بودند. بهخیال خودشان میخواستند پروندهسازی کنند. آنها را بهعنوان خوشخدمتی علم کرده بودند که فلانی دو تا تشویق دارد. کسانی که با من آشنا بودند داستان را بهآنها گفته بودند. بههرحال خودشان هم فهمیدند قضیهاز چه قرار است و صدایش را درنیاوردند.
همکاران خارجی و منافع ملی
من در تمام مدت خدمتم در نیروی هوایی سعی داشتم بهعنوان یک نظامی در برخورد با مسائل منافع ملی خودمان را مقدم برهرچیزی بدانم. برای من مهم این بود که شرافت ایرانی و مال ایرانی حفظ شود. روی همین اصل اگر موردی پیش میآمد که میدیدم بهاصل منافع ملی خدشهیی وارد میکند بلافاصله عکسالعمل نشان میدادم. بهویژه اگر طرف من یک فرد خارجی بود بیشتر حساسیت داشتم. از سوی دیگر من بهخوبی درک میکردم در جهانی زندگی میکنیم که بایستی بیشترین روابط علمی و تبادلات را با کشورهای دیگر جهان داشته باشیم. اما این نیاز را نه تنها با منافع ملی در تضاد نمیدیدم که دقیقاً برعکس فکر میکردم و میکنم کشوری میتواند بیشترین و بهترین روابط را با سایر کشورها داشته باشد که منافع ملی خود را اصل بگیرد. ما با اصل گرفتن منافع ملی خودمان قادر هستیم بیشترین دوستان را در کشورهای دیگر داشته باشیم و انسانیترین روابط را با سایر دولتها و حکومتها برقرار کنیم. گویاترین دلیلی که برای اثبات این مدعا دارم تجربة شخصی خودم است. من در طول خدمتم با بسیاری خارجیان بهترین روابط انسانی و عاطفی را داشتم. در عین حال در پهنة کار و آنجا که پای منافع ملی بهمیان میآمد اصل را همان میگرفتم.
خرید هواپیما
در سال1350 من بهاتفاق یک سرهنگ فنی بهنام سرهنگ میرجهانگیری برای بررسی خرید هواپیما از کشورهای انگلیس، فرانسه و هلند انتخاب شدیم. مشخصاتی که بهما دادند این بود که یک هواپیمای دو موتورة سبک میخواهند که برد چتربازی هم داشته باشد.ابتدا بهفرانسه رفتیم. فرانسویها هواپیمایی که برای ما در نظر گرفته بودند«NORTH262» بود. این هواپیما، هواپیمای دو موتورة متوسطی بود. اشکالش این بود که فاصلة دمش با در عقب بسیار کم بود. بهکارخانة سازنده گفتیم ما هواپیما را برای استفاده چتربازی میخواهیم. گفتند همین خیلی خوب است. گفتیم باید ببینیم برای چتربازی مناسب هست یا نه؟ قرار گذاشتیم روز بعد از توی هواپیما یک چترباز بپرد و ما از نزدیک شاهد باشیم. در ضمن یک ژنرال بازنشستة نیروی هواییشان را گذاشته بودند میهماندار ما کهاز بر دل ما خیلی بالا میرفت. روز قبلش ژنرال ما را بهرستوران گرانقیمتی دعوت کرد. شب هم دعوت کرد کاباره لیدو که یکی از کابارههای گران است. در کاباره لیدو گفت شامپاین میخوری؟ گفتم چیزی نمیخورم. گفت شام. گفتم شام هم نمیخواهم. گفت نمیشود اینجا آمدهای باید یک چیزی بخوری. گفتم پس بگو یک بستنی بیاورند. گفت کسی اینجا نمیآید بستنی بخورد. گفتم پس پاشو برویم. گفت نه تو بستنی بخور ما شام میخوریم. خودم میدانستم که برخوردم تند است. اما مخصوصاً این طور برخورد کردم. زیرا احساس میکردم آقای ژنرال میخواهد ما را بخرد. روز بعد رفتیم فرودگاه. هواپیما را آوردند. یک مربی چترباز آورده بودند که حین پرواز بپرد تا مثلاً من ببینم. من هم خودم نشستم روی صندلی و پروازکردیم. وقتی بهروی منطقهای که تعیین شده بود رسیدیم گفتم من خودم باید ببینم او چه جوری میپرد؟ از موهای سفید شقیقه کسی که برای پریدن آورده بودند فهمیدم طرف کار کشتهاست و جوان و بیتجربهنیست. از در شیرجه رفت زیر سکان هواپیما. دور زدیم و وقتی نشستیم ژنرال گفت چتربازش را هم دیدی؟ گفتم بله و بلافاصله پرسیدم شما از این نوع هواپیما در نیروی هوایی خودتان استفادة چتربازی میکنید؟ گفت نه! گفتم جای دیگری این استفاده را میکنید؟ گفت نه! گفتم پس من یک پیشنهاد دارم! برویم مدرسة خلبانی دو سه هنرآموز چترباز را بیاوریم با این بپرد تا من ببینم. گفت نمیشود. گفتم چرا نمیشود؟ این را که شما آوردهاید مربی است از یک سوراخ هم میپرد بیرون. باید هنرآموز چتربازی بیاورید که تازه میخواهد شروع بهپریدن بکند.گفت نه نمیشود. گفتم پس من اوکی نمیکنم. جواب ما را نمیدهد. میرویم کشورهای دیگر را هم میبینیم بعد نتیجه را بهشما اطلاع میدهیم. ژنرال گفت فقط شما نظر مساعد بده بقیه کارهایش با ما! یک ماه بهخرج ما شما و خانوادهتان میهمان ما هستید درجنوب فرانسه در نیس و... گفتم بعد بهشما خبر میدهم.از آنجا رفتیم بهانگلیس. کارخانة سازندة هواپیما کهاسمش الان یادم نیست هواپیمایی بهما نشان داد که از نظر چتربازی مناسب بود و نیازی بهآزمایش نداشت. گفتم کشور ما کوهستانی است. این هواپیما باید قدرت اینرا داشته باشد که با یک موتورحداقل 11یا 12هزارپا ارتفاع را نگه دارد. چون حساب کوههای کرکس را میکردم که در جنوب داشتیم. گفت بله با یک موتور نگه میدارد. گفتم برویم آزمایش. قرار گذاشتیم برای چک رفتیم. خودم بنزین هواپیما را چک کردم. وزنش هم که مشخص بود. در آن موقع وزن هواپیما متوسط بود. پرواز کردیم. در ارتفاع 17هزار پا من یک موتور را بستم. هواپیما شروع کرد بهپائین رفتن. آن یکی موتور هواپیما را دادیم بهحداکثر قدرت. اما هواپیما میآمد پائین. تا حدود 10هزار پایی که رسید بهاو گفتم وزن ما حداکثر نیست چرا نگه نمیدارد؟ دستپاچه شد. گفت چرا نگه میدارد. گفتم شما بگیر نگهدار. دوباره رفتیم 15هزار پایی و دادم دست خودش. گفتم هواپیما را برای ما در 12هزار پایی نگهدار! گفت باشد اما همین که شروع کرد هواپیما تا 9هزارپایی پائین آمد. بندة خدا شروع کرد بهعرق کردن. هی میگفت نمیدانم چرا این طوری است؟ در کتاب نوشته! گفتم من با کتاب کار ندارم. تو برای ما نگهدار، من میپذیرم. بعد که نشد گفتم متأسفم. اگر در کشور ما این اتفاق بیفتد خلبان و هواپیما را از دست میدهیم. در این قبیل موارد یکی دو تا دانه درشت هم میفرستند که آدم را تحت تأثیر قرار بدهند. بنابراین معاون کارخانه آمد و چند نفر گردن کلفت دیگر. ضمن دعوت ناهار شروع کردند بهبحث و مهربانی کردن و این که شما چیزی نمیخواهید؟ و از این حرفهای بازاری برای تطمیع. ما هم قبول نکردیم و گفتیم نظرمان رابعد مینویسیم.کشور بعدی هلند بود. درکارخانجات فوکر فرندشیپ هواپیما را بررسی کردیم. وضع در آن برای چترباز مناسب بود. بعد با آن پرواز آزمایشی کردیم. در ارتفاع بالا هم خیلی خوب نگه میداشت. بررسی کردیم دیدیم 80کشور دنیا از این هواپیما استفاده میکنند. در حالی که آن هواپیماهای انگلیسی و فرانسوی را فقط در نیروی هواییشان استفاده میکردند. هیچکدام از آن استفاده چتربازی نمیکردند. جالب این بود که هلندیها خیلی هم از بر دل ما بالا نمیرفتند که بخواهند تطمیع کنند یا عزت و احترام عوضی بگذارند. یعنی رابطه کاملاً رسمیبود. فقط بهمن و سرهنگ میرجهانگیری هرکدام یک کیف سامسونت بهعنوان کادو دادند.بعد از بازگشت خاتم ما را خواست و گفت گزارشتان را خواندم خیلی خوب بود دستور دادم همین فرندشیپ را بخرند. بعد دید یک کیف دست ماست. گفت اینها چیست؟ گفتیم تیمسار این کیفها را بهما هدیه دادهاند. در فرانسه یک مدل کوچک هواپیما دادهاند. ضمناً در فرانسهاین پیشنهاد را هم بهمن کردند کهاگربپذیرم یک ماه خودم و خانوادهام میهمان آنها در جنوب فرانسه هستیم. خندید و گفت حالا میخواهی بروی فرانسه؟ گفتم نه تیمسار من فرانسه کاری ندارم! احترام گذاشتیم و خواستیم برویم که صدایمان کرد و گفت بچهها کیفهایتان را بردارید مال خودتان است. بعد همان هواپیما هم خریده شد.
بویینگ ۷۰۷ مخصوص شاه بازگردانده شده به ایران توسط بهزاد معزی
C130 مشغول بهکار شدم. از همان ابتدا سعی کردم رابطهام با پرسنل دوستانه و برادرانه باشد. یک روز آنها را جمع کردم و گفتم از امروز بهبعد اگر کسی بیاید در دفتر من و بگوید فلان کس در مورد من فلان حرف را زده، یا خبرچینی کند، من بلافاصله دستش را میگیرم و میآورم اینجا بههمهتان معرفیاش میکنم. اگر هرکس هر حرفی دارد بزند. هرچیزی راجع خود من میخواهد بگوید. در اتاق من باز است، بیاید بگوید. اگر کسی بخواهد خبرچینی کند میآورم معرفیاش میکنم. تعداد زیادی از افراد از این حرف من خوششان آمد. تعداد کمی هم که ظاهراً کارشان این بود راضی بهنظر نمیرسیدند. بعد روابط بهتدریج عوض شد و روابط بسیار بسیار دوستانه بین درجهداران و افسران برقرار شد. کارها بهنحو احسن انجام میشد. آموزش سطح بسیار بالایی داشت. اکثر کارهای آموزشی را خودم میکردم. همیشه موقع آموزش بهخلبانها میگفتم هرقدر آموزش بخواهید اینجا هست. ولی اگر روزی بفهمم که یک هواپیما بهزمین خورد و علتش خبط خلبان بودهاست از جنازه سوختهتان هم نمیگذرم.