انگلیسی های مکار
انگلیسی های مکار
این حکایت را یکی از اساتیدمان تعریف می کرد . قضیه مربوط می شود به دهه 1340 که ایشان برای انجام کاری به خرمشهر رفته بودند و برای برگشت به تهران سوار قطار شده بودند . در کوپه در ردیف کناری دو جوان انگلیسی نشسته بودند و کتاب می خواندند و روبرویشان یک خانم و فرزند خردسالش و یک آقای جاهل مسلک کلاه مخملی نشسته بودند.
در میانه راه آقای جاهل مسلک شروع کرد به شکستن تخمه آفتابگردان و پوست آن را با دهان به روی دو جوان انگلیسی پرتاب می کرد.
یکی از دو جوان انگلیسی گفت :sir what are you doing ? و دوستش وقتی خنده آقای جاهل مسلک را دید اضافه کرد …..please don’t kidding us. اما آقای جاهل مسلک با خنده ای که بیشتر شبیه قهقهه بود به پرتاب کردن پوست ها روی این دو ادامه داد آن هم با شدتی به مراتب بیشتر.
مقداری از راه که گذشت یکی از دو جوان انگلیسی در گوش رفیقش چیزی گفت و آن دیگری هم با تکان دادن سر تصدیق کرد. نا گهان جوانک بلند شد و دستش را روی شکمش گرفت و شروع به آه و ناله کرد گویی شکمش دچار مشکل شده است . به سمت ترمز اضطراری رفت و وانمود کرد می خواهد ترمز را بکشد اما درد وی به قدری شدید بود که نمی توانست کمرش را راست کند. آقای جاهل مسلک که غیرتی شده بود بلند شد و گفت : ا..... چی شد لوطی؟.....شیکمت درد می کنه؟ .
جوانک در حالیکه دولا مانده بود به زحمت به سمت ترمز اضطراری اشاره کرد و آقای جاهل مسلک گفت : چی ترمزو می خوای بکشی ... بیا اینم ترمز .
و ترمز را کشید . قطار باشدت زیاد متوقف شد . جوان انگلیسی که وانمود می کرد شکمش درد می کند بلافاصله به روی صندلی اش برگشت و مشغول خواندن کتاب شد.
بعد از چند لحظه چند مامور قطار به کوپه آمدند و تا ببینند چه اتفاقی افتاده . ماموران قطار پرسیدند چه کسی و چرا ترمز را کشیده است . همه آقای جاهل مسلک را نشان دادند و او گفت : این آقا خارجیه حالش بد شده بود ..... مامور قطار با عصبانیت گفت : یعنی چی حالش بد شده بود؟ این که حالش از منم بهتره .......مگه ترمز قطار اسباب بازیه ؟
آن دو جوان انگلیسی هم خودشان را زده بودند به آن راه که اصلا نمی دانند جریان چیست وقتی آقای جاهل مسلک اصرار کرد که : نالوطی تو الان به من نگفتی ترمزو بکشم.
مامور قطار جوان انگلیسی را مخاطب قرار داد که آیا او از آن آقا خواسته ترمز قطار را بکشد و جوان انگلیسی هم جواب داد اصلا نمی داند راجع به چی صحبت می کنند دوست وی واژه « از درد به خود پیچیدن » را متوجه نشده بود و او داشته برای دوستش آن را نمایش می داده که این آقا ترمز را کشیده است.
ماموران قطار که بی نهایت عصبانی شده بودند آقای جاهل مسلک را با زور از کوپه بیرون بردند و در اولین ایستگاه وی را از قطار پیاده و تحویل ژاندارمری دادند.......آن دو جوان هم تقریبا تا خود تهران به خاطر این ماجرا می خندیدند.........
استادمان می گفت بعد از آن ماجرا همیشه فکر می کرده وقتی دو شهروند معمولی و جوان انگلیسی با صرف کمترین انرژی ممکن و بدون اینکه به خودشان زحمتی بدهند شر، یک مزاحم را اینگونه از سر خودشان کم می کنند سیاستمداران خبره آن کشور چه ترفندهای عجیبی را برای ملت ها و دولت های مزاحم به کار می گیرند.
البته ایشان اشاره می کردند که آن زمان هنوز کتاب دائی جان ناپلئون نوشته نشده بود و ایشان خودشان یک پا دائی جان ناپلئون بودند و هر اتفاقی در جهان می افتاد احتمال می دادند که انگلیسی ها در آن دخالتی داشته باشند. به قول استادمان « آدم عاقل بی خودی سر به سر انگلیسی ها نمی گذارد» و به قول مرحوم دائی جان ناپلئون : «از مکر این اینگلیسا نباید غافل شد»