داستان کوتاه مرد کور و روزنامه نگار

داستان کوتاه مرد کور و روزنامه نگار
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:
 من کور هستم کمکم کنید.... 
روزنامه نگار خلاقی از آنجا می گذشت نگاهی به مرد کور انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را بر گرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای مرد کور گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل بازگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او  خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست او چه نوشته است ولی روی تابلو خوانده می شد: 
امروز بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم...
نوشته سعید در وبلاگ یاغی ها
+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.