همه گفتند معتاد و کثیفید، هیچ کس نگفت چند روزه گرسنه‌اید و دربه‌در!

همه گفتند معتاد و کثیفید، هیچ کس نگفت چند روزه گرسنه‌اید و دربه‌در!

پنج ساله بود که بیماری سختی گرفت، آنقدر سخت که تقریبا جنازه‌اش روی دست پدر و مادرش ماند؛ اما در نهایت وقتی خاک سرد صورت نحیف و کوچکش را پر کرد، انگار تکانی خورد ... ! و بعد.... دوباره جان گرفت !

پدر و مادر، اما چندان خوشحال نشدند ! شاید یکی کمتر برای آنها بهتر!

هشت سال بعد دستش را به دست مردی که دو برابر سن او عمر کرده، گذاشتند و بابا جبر رفتن را در گوش او خواند!

5/3 سال بعد به دلیل اتهام دزدی که به شوهر او زدند، کتک‌های سخت و هر روز او شروع شد و در نهایت به خانه بابا بر‌گشت و باز چند سال بعد او را به مردی 45 ساله دادند؛ مبادا خرجی روی دست آنها بگذارد !

وقتی خبرنگار ایسنا پای صحبتهاش نشست، گفت: شوهر دومم مرا دائم می‌زد و ادرار خودش و بچه‌هایش را بر سرم می‌ریخت؛ موهایم را دور دستش می‌گرفت و می‌کشید!

6 ماه و نیم توی خانه او بودم، یک روز که از کتکهای او بی‌حال شده بودم، همسایه‌ها به دادم رسیدن !

هنوز 20 سالم بود! اما تبدیل شده بودم به کلفت خونه ! خواهرهای کوچکم به واسطه حرف‌های پدرم با من سر سازگاری نداشتن!

یه روز خونه رو تمیز کردم که خواهرم با من لج کرد و آشغال و آب دهان انداخت روی زمین و گفت: حالا تمیز کن؛ کلفت! تو رو بابا آورده تا هی بشوری!

بعد شیشه رو شکست توی پای من! از اون روز به بعد هم پای من عفونت کرد، کسی هم دلش به حال پای من که نمی سوخت ! بعد از چند وقت که پول دوا درمونم زیاد شد ، پدر و مادرم اجازه دادن و قطعش کردن!

زن دوباره می‌گوید: الان با شوهر سومم زندگی خوبی دارم ! چند ماهه که ترک کرده و اخلاق خوبی هم داره !

اما دوتا خواهرهام نمی‌خوان دست از سر زندگی من بردارن ! چون سرپناهی ندارم، مجبورم بچه‌هام رو پیش اونها بذارم؛ اما آنها به بچه‌هام گفتن که مامان و باباتون هر دو معتاد و دربه در هستن و اونها رو از ما زده کردن ! اونها از ما متنفر شدن و نمی‌خوان که من و شوهرم رو ببینن !

دلم برای اونها یه ذره شده!

او ادامه می‌دهد: الآن فقط چند تیکه لوازم زندگی مثل چراغ و قابلمه می‌خوایم!

و مرد بلافاصله حرف و را رد می‌کنه و می‌گه: چی می‌گی زن! همین ساک هم هر روز روی دوش منه و زیاده ! ما که جایی رو نداریم!

زن پی حرفش رو می‌گیره که : بهزیستی قبول نمی‌کنه که شوهرم ترک کرده!!

تازه می‌گه من هم معتادم!؟ چرا به من کمک نمی‌کنه!؟

زن جواب آزمایش خود را نشان می‌ده و قسم می‌خوره که حتی یک قرص هم نمی‌خوره!

باز توضیح می‌ده: بهزیستی به چهره نزار و کثیف ما نگاه می‌کنه و می‌گه که معتادید ! اما نمی‌پرسه چند روزه که گرسنگی، بی‌جایی ، بی‌خوابی و دربه‌دری کشیده‌ایم و قیافه‌هایمان به این حال و روز افتاده!؟

سراغ کمیته امداد امام خمینی (ره) هم که رفتیم مسؤول آن جا گفت: شما معلول هستید و کارتان مربوط به بهزیستی می‌شود. اما این کارشان درست نیست چون مشکل اصلی ما نداشتن پای من نیست و آنها بدون توجه به وضعیت ما از مسوولیت خود شانه خالی کردند!

هلال احمر هم فقط می‌گه؛ می‌توانیم کمک درمانی برای پایتان کنیم.

قبل از این که شوهرم برای ترک به قرچک بره، مدیر کل بهزیستی که همیشه به کار ما رسیدگی می‌کرد به من گفت که اگر شوهرت برای ترک بره کمکمون می‌کنه! اما توی مدت دو ماهی که شوهرم برای ترک رفت قرچک من توی خیابونا ول بودم و جایی نداشتم! اون مدیر به قولش وفا نکرد و ما هنوز هم جایی رو نداریم!

مرد دوباره به زبان می‌یاد و با غضبی در چهره می‌گه: اون مرد !! به من قول داد که وقتی من می‌رم برای ترک مراقب زن من که کس و کاری نداره ، باشه ، ولی اون توی خیابونها رها بود و ازش همون یه ذره پول و کوپن رو هم که داشت با زورگیری گرفتن!

زن با بعض می‌گه: از این قولها زیاد به ما دادند اما چون شوهرم توی این سالها معتاد بود، هیچ کدومش را عمل نکردند و بدبختی زندگی من به خاطر اعتیاد اون بیشتر شده، اما خود من چه گناهی دارم!؟

معاون وزیر رفاه هم بعد از چندین بار که التماسش کردیم، قول سه میلیون وام ودیعه مسکن رو به ما داد؛ اما مدیرکل همون بهزیستی که کارهای ما زیر دست او بود، یه نامه داد و گفت: این خانم و آقا نیازمند کمک نیستند و باید از ارثی که به اونها می رسه استفاده کنن!

اما اونها نمی‌دونن که خونه پدری من دست دو تا دیوه که بچه‌های من رو هم پیش خودشون نگه داشتن ! من چطور می‌تونم از اونها ارثم رو بگیرم ! چون انگ معتادی به ما زدن و نمی‌ذارن که نزدیک اون خونه بشیم!

زن خیلی دردمندانه داستان دیگری از زندگیش رو تعریف می‌کنه: یک بار که دنبال آدرس برای رفتن به یک مرکز خیریه بودیم ، چند نفربا یه مینی‌بوس جلوی من و شوهرم رو گرفتن؛ اول گفتن می‌خوان ما رو جایی ببرند و به ما کمک کنند، اما بعد ما رو بردن به یه مرکز نگهداری متکدیان!

من و شوهرم رو جدا کردند!

گیریم قیافه شوهرم به معتادها می‌خوره، اما من که نه معتاد بودم و نه گدایی کرده بودم!

اول یه خانومی گفت که فقط چند روز اینجا می‌مونی، اما من رو 26 روز اونجا توی قرنطینه نگه داشتن!

اونجا برای من که یه زن بزرگم دردآور بود!

من تا حالا یه همچین جاهایی نرفته بودم!

بعد دوباره بغضش ترکید و با لکنت گفت: از من عکس و اثر انگشت گرفتن!؟ من که کاری نکرده بودم! چرا!؟ مگه من معتاد بودم یا گدایی کرده بودم یا زن بی اخلاقی بودم!؟

بعد از 26 روز ، یه روز گفتن حالا دیگه برو! و من رو با همون لباسها و دمپایی ، گرسنه ، سر ظهر انداختن توی شهر! من هیچی پول نداشتم!

زن می‌گوید که ریه‌هایش در همان مرکز عفونت کرده ؛ از بس که زنها در آنجا سیگار را با انواع قرصهای مسکن جلوی او می‌کشیدن!

و این گونه زندگی روی زشت و کریه خود را با همه وجود به این زن از پنج سالگی نشان داده و در این سالها گریبان او را رها نکرده و از همه بدتر در 17 سال آخر هم شوهری معتاد بر مشکلاتش افزوده و امروز جدا از فرزندان خود زندگی می‌کند. این زوج درمانده و از همه جا رانده، چند ماهی است که با یک ساک حاوی یک چادر و یک پتو در شهر سرگردانند و از ترس دستگیری به اتهام اعتیاد یا تکدیگری در گوشه‌ای از شهر زیر یک چادر یک نفره روز را به شب می‌رسانند.

نباید از نظر دور داشت که هرچند معتاد بودن شوهر سوم این زن همه بدگمانی‌ها را به سوی او روانه می‌کند اما باید در بخشی از مسئولیت دستگاه‌های حامی جایی هم برای او و امثال او وجود داشته باشد! چرا که رها کردن چنین زخمهای سرگردانی در جامعه، چیزی از درد نمی‌کاهد و چه بسا که بر درد پنهان دیگری بیفزاید !

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.