شکارخانگی - داستان طنز

شکارخانگی - داستان طنز

اکبر آقا و زنش عفت خانم بالاخره با هم قرار گذاشتند در امور منزل هم، سیاست موازنه را به کار ببرند. آقا یک کلفت خوشگل به خانه آورد و خانم هم یک نوکر خوش‌اندام و گردن کلفت استخدام کرد و حقیر از همین حالا از شما خواهش می‌کنم این رسوایی را با حسن نیت تلقی بفرمایید. چون وقتی در محیط خانه، هم آزادی و هم دموکراسی! برقرار شد آن چیزهای جزئی! و بی‌اهمیت را باید زیر سبیلی در کرد و بیخود سوءظن به خاطر راه نداد...!

باری... صحبت سر خدمتکار خوشگل و نوکر خوش اندامی بود که اکبرآقا و زنش به خانه آوردند. اکبرآقا عقیده داشت که فقط نظرباز است ولی آنها که امتحان کرده‌اند می‌گویند: نظربازی بالاخره به دست اندازی منتهی می‌شود چون تصدیق می‌فرمایید عقربه زمان هیچوقت به عقب بر نمی‌گردد. اول نظر بازی است بعدش چشم اندازی و دست آخر دست درازی...

به زودی بین اکبر آقا و فاطمه، خدمتکار تازه وارد روابط حسنه و مرضیه برقرار شد از آن روابطی که در خیلی از خانواده‌ها بین آقا و کلفت برقرار است. این کثافتکاری‌ها را غیر از دله‌گی و هیزی نمی‌توان نامی نهاد. معلوم نیست زن شرعی و شریک زندگی انسان چه چیز کم دارد که او را بگذارند و به دنبال خدمتکاری که گیسهایش دودزده است و دستهایش ترک خورده، بدنش بوی عرق و پیازداغ می‌دهد له‌له بزند...

از آن طرف عفت خانم از روی غیظ و از لحاظ موازنه و یا عمل متقابله با کریم (نوکر تازه وارد) گرم می‌گرفت ولی البته دامن عفافش آلوده نشده بود. چون این دختران حوا برای تلافی گاهی به عملیات خطرناکی دست می‌زنند که ظاهرش خیلی زننده‌تر از باطن آن است!

اکبرآقا بارها تصمیم می‌گرفت کریم را از خانه دست به سر کند ولی فکر می‌کرد به محض جواب کردن او خانم هم فاطمه را با اردنگی بیرون خواهد اندات و بعد عشق به فاطمه را با تتمه غیرتی که در خود سراغ داشت در ترازو می‌نهاد و مثل همیشه میدید کفه غیرت خیلی پاره سنگ می‌برد!! بعد از همه اینها حس می‌کرد: تازگی زنش را هم خیلی دوست دارد چون... پالانش کج شده است!!

تعجب نفرمایید. خیلی از مردها وقتی زن خود را مورد توجه دیگران یافتند آنوقت تازه عشقشان میجنبد و خانم در نظرشان عزیز و خواستنی جلوه می‌کند و اگر علت آن را بپرسید نخواهند توانست یا نخواهند خواست جواب قانع‌کننده‌ای به شما بدهند ولی حقیر می‌توانم بجای آنها جواب مشکل شما را بدهم اما اینجا تنها نیستم مقاله است نه کنار بخاری و زیر کرسی...

من اگر نتوانم ضمن مقالات فکاهی خود اقلا دو سه پند به شما بدهم قلمم را خواهم شکست (قلم پایم را عرض نمی‌کنم!) ملاحظه می‌فرمایید امروز وضع زندگی خانوادگی و روابط زناشویی در اجتماع بی‌بند و بار ما در بعضی موارد تا چه اندازه شرم‌آور و نگفتنی است!

همه رسوم و قواعد و نجابت از میان برخاسته. خانم و آقا به تبسمی شیرین و اطمینان بخش دوستان نرینه و مادینه خود را به یکدیگر معرفی می‌کنند و چون قلبشان پاک! است هیچگونه سوءظنی صفای روحشان را مکدر نمی‌سازد!

پروفسور باستان شناسی که پیش از ظهرها در اتاق پیانو به خانم تعلیم! می‌دهد، تازه پشت لبش سبز شده و استاد فلسفه که ضمنا ادبیات دوره مغول را هم به خانم تدریس! می‌فرمایند، امسال بیست سال دارند و آقا هم تعجب می‌کند که جوانهای امروزه چه زود پروفسور! و استاد در ادبیات و فلسفه! از آب در می‌آیند و البته متوجه هستند اینها همه حسن نیت است!...

ماهها به تندی می‌گذشت و اکبرآقا هر نیمه شب هنگامی که گمان می‌برد عفت خانم در کنارش غرق خواب شیرین است از لحاف خارج می‌شد و به اتاق فاطمه می‌رفت. معلوم نیست تاریکی چه خاصیت عجیبی دارد که اگر در شب مادر فولادزره را هم به آغوش انسان بیاندازند همچو حور بهشتی لذت می‌بخشد! مثل اینکه تاریکی چاشنی لذیذ و سکرآوری در خود نهفته دارد و اکبرآقا به دنبال این لذت پرگناه شبانه مثل گربه دزد، بی‌صدا و محتاط از کنار همسر خارج شده به سراغ شکار خانگی می‌رفت.

عفت خانم یک نیمه شب بیدار شد و شوهرش را در کنار خود نیافت و بلافاصله فهمید آقا به دنبال شکرخوری شبانه به اتاق فاطمه پناه برده است. با اینکه از شیطنت‌های آقا کم و بیش خبر داشت ولی از این خیانت آشکار از فشار خشم و غضب و غیرت و حسد خون در عروقش به جوش آمد. چند بار تصمیم گرفت همان نیمه شب بر سر عاشق و معشوق گناهکار تاخته و رسوایشان کند ولی خودداری کرد و در حالیکه ملافه لحاف را می‌جوید نقشه مضحک و عجیبی کشید و البته ملتفت هستید وقتی زنی خشمگین و سلیطه در رختخواب آن هم در نیمه شب تصمیمی گرفت و نقشه‌ای کشید از آن نقشه‌هاست که کمتر «قاسم کوری» از آب درمی‌آمد!

شب بعد عفت خانم خود را به کسالت زد و بلافاصله بعد از شام به آشپزخانه رفته و فاطمه را خانه خواهرش فرستاد و کاملا مواظب بود که آقا از غیبت او مطلع نشود و بعد به بهانه کسالت در یکی از اتاقها به تنهایی خوابید.

ساعتی بعد هنگامی که چراغ اتاق اکبرآقا خاموش شد عفت خانم به عجله و بی‌صدا از اتاق خود خارج شده و به اتاق فاطمه رفت و در رختخواب جگری رنگ و وصله‌خورده او دراز کشید.

نیم ساعت بعد صدای پای خفیفی به گوشش رسید و در باز شد. شبحی بین دو لنگه در ظاهر گشت و بلافاصله صدای ملایم مردی گفت: فاطی جون...! و عفت که در لحاف خدمتکار خفته بود و قلبش به شدت می‌طپید صدای شوهرش را شناخت و به آهستگی پاسخ داد: جونی... جون...! و اکبر آقا که با زیرشلواری بنددار حتی در تاریکی هم هیکلش مضحک و خنده‌آور بود با یک خیز که به جفتک شبیه‌تر بود خود را در آغوش فاطمه قلابی انداخت و او را در آغوش کشید. فاطی جون... فاطی جون... جون جونی...

آقا راس راسی مرا دوست دارین؟...

آره فرشته عزیزم... آره جونی...

مرا بیشتر دوست دارین یا عفت خانم را؟

عفت...؟ الهی عفت قربون تو بشه... مرده شور شکل عنترش را... آه چرا مرا خفه می‌کنی عزیز جون...؟

پس عفت خانم را هیچ دوست نداری؟

میخام سر به تنش نباشه... آخ چرا اینطوری وشگون می‌گیری...؟ آه...!

عفت خانم دیگر طاقت نیاورده و دستش را دراز کرد و کلید برق بالای سرش را پایین زد و اتاق مثل روز روشن شد. بدبخت اکبرآقا وقتی زنش را در لحاف فاطمه یافت زبانش بند آمد.

تو... تو... تو...؟!

و عفت که با موهای ژولیده و قیافه برافروخته همچون نماینده عزرائیل جلوه می‌کرد با زهرخندی گفت: آره عزیز جون... من... آره من...

ب... ب... ب... ببخش.

اینجا اومدی چه کنی پیر کفتار؟

(شرق...)

(با التماس) نزن... قربونت برم...

شرق... شرق...

غلط کردم عزیز جون... غلط

پدرسوخته من عنترم...؟ هان...؟

شرق...

بابا غلط کردم... نزن...

من قربون فاطمه برم هان...؟ درق...

بابا مردم... رحم کن...

فاطی جون کو...؟ شرق... شرق...

بابا توبه کردم... توبه...

ترق... شرق... و اکبر فلک زده که در زیر دست و پای عفت کاملا کلافه شده بود برای فرار از مخمصه از جا برخاست ولی از شدت عجله سرش محکم به چارچوب اتاق خورد و بیهوش شده و افتاد...

الان مدتی از ماجرای آن شب‌ها می‌گذرد و اکبرآقا که از شکرخوری شبانه توبه کرده است، شبها مثل بچه آدم در کنار زنش کپه مرگ می‌گذارد...!!

 

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.