کناردریا - طنز
کناردریا - طنز
حاج عبدالصمد از تجار پولدار کاشانی و تهران المکان بود و گمان میکنم لفظ کاشانی حقیر را از بیان شجاعت و شهامت حضرتش بینیاز ساخته باشد...
حاج آقا وقتی صدای بوق اتومبیل را میشنید از ترس غذایش ترش میشد و یک شب که خواب دید از تختخواب پایین افتاده است از ترس این خطر بزرگ یک هفته تمام مریض شد و نزدیک بود یرقان بگیرد. ولی با همه بزدلی و پولدوستی، دل زیباپرستی داشت. عصرها با ته ریش حنایی و کت و شلواری که به تنش گریه میکرد سر چهارراه لالهزار به تماشای خوبان میایستاد و پر و پا و سر و سینه خوشگلها را تا آنجا که بیپرده بود با چشم میبلعید و از آن بالاتر را با قوت خیال عریان میکرد و لذت میبرد و برای صیغه کردنشان با تسبیح استخاره میکرد. البته این عشق دیشلمه برای حاج عبدالصمد خیلی لذیذ بود چون هر وقت در منزل، سر دماغ بود و نرگس خانم (زنش) را در آغوش میکشید میدید زلفهایش بوی دود میدهد و از تن و بدنش بوی کوفته برنجی خراب شده و خاگینه سوخته بلند است ولی اینجا... سر لالهزار، این بوی عطری که به قول حاجی، معلوم نیست از کجای این پدرسوختهها به مشام میرسد خیلی لذیذ و هوسانگیز است...
یک ساعت بعدازظهر حاجی با یک پاکت پر از شلیل به طرف منزل میرفت. روی پاکت عکس زن زیبایی که با بیکینی چاپ شده بود، نظرش را جلب گرد. خانم شناگر و نیمه عریان به قدری خوش اندام و زیبا بود که آب در دهان بیننده میانداخت. مخصوصا که حاجاقا با قوت خیال بوی خوشی را که از پاکت شلیل برمیخاست به حساب عکس زن نیمه عریان گذاشت و یک دل نه صد دل عاشق رفتن کنار دریا و تماشای روی و موی دلبران کنار آبی! شد.
این فکر طوری در مغزش قوت گرفت که همان روز با اینکه سه چهار معامله قماش و بلور و لباس آمریکایی داشت، همه را ول کرده و با اتوبوسهای شیک و راحت بنگاه تیبیتی یکراست در مهمانخانه کنار دریا پیاده شد، شب از ذوق تماشای دختران حوا تا صبح خوابش نبرد... و فردا صبح هنگامی که با لباس شنا به کنار دریا آمد چنان مضحک و خندهآور بود که لعبتان کنار دریایی از دیدن این خمره متحرک و پرمو و نکره و بیریخت دستها را به شکم گذاشته و از خنده رودهبر شدند.
حاجی با اینکه میدید مسخرهاش میکنند، چون خود را مورد توجه اجناس لطیف میدید از خوشحالی دلش غنج میزد....
حاجی در میان این زیبارویان نیمه عریان، یکی را از همه بیشتر پسندیده بود. موهای پرپشت طلایی، دندانهای صدفی و اندام چاق و بازاریپسندش دل و دین حاجی را به یغما برده بود ولی با این همه پسران جوان و زیبا و رشید و گردن کلفتی که کنار دریا به جهت شکار! در آب میجستند، حاجی سگ کی بود که مورد توجه قرار گیرد!
حاجی ایمان داشت که اگر یکبار، فقط یکبار نفسش به نفس فرنگیس، آن لعبت موبور بخورد دیگر هیچوقت پیر نخواهد شد. کم کم حس میکرد دلش از بازار و قیافههای زننده و خنک و مزورانه بازاریها زده شده و خیلی میل دارد کنار پنجره مهمانخانه دراز بکشد و تبارک الله بگوید!
یک صبح خیلی زود حاجی با لباس شنا کنار دریا گردش میکرد. هوا هنوز تاریک و روشن بود. نسیم خنک و لطیف و دست نخوردهای میوزید و آدم را مجبور میکرد که همه کارش را بگذارد و عاشق شود.
صدای پایی روی شنها به گوش رسید. حاجی برگشت و فرنگیس موبور و خوش اندام را با لباس شنا مقابل خود یافت. چنان لرزید که همانجا روی شنها نشست و با قیافه احمقانه و دهان نیمه باز به تماشای یار نیمه عریان پرداخت.
فرنگیس خرامان خرامان همچون کبک بیپر از مقابل عاشق بازاری گذشت و داخل آب شد، آب دریا پاهای بلورینش را میلیسید و آهستهآهسته بالا میآمد و دست درازی میکرد. حاجی دورادور به دریا حسد میبرد که چنین لعب پرواری را در آغوش دارد. لحظهای بعد موج خفیفی زد و فرنگیس را چند متر آن طرفتر پرتاب کرد. خطر بی صدا نزدیک میشد ولی فرنگیس متوجه نبود. ناگهان موجب بزرگی او را به وسط دریا پرتاب کرد و فریاد استغاثه بلند شد. کمک کنید... کمک کنید... حاجی با شنیدن صدای جیغ محبوبه مثل اسپند از جا پرید. هنگام فداکاری و جانبازی بود. معشوقه گرفتار امواج دیوانهوار آب شده و با دستان مرمرینش از دور حاجی را به کمک میطلبید جای درنگ نبود. حاجی همچون عاشق از جان گذشتهای خود را در آب افکند و به سوی محبوبه مغروقه شتافت!
ضمنا از این حسن تصادف فوقالعاده خرسند بود. همانطور شناکنان با خودش فکر میکرد: دیگر فرنگیس برای همیشه در آغوش اوست و به بهانه نجات از امواج او را سخت در آغوش خواهد گرفت و نخستین بوسه آبدار را همانجا وسط آب شور دریا از لبان شیرین فرنگیس خواهد ربود و اگر اوضاع مساعد باشد فیالمجلس خودش انکحت و زوجت را هم در گوش ضعیفه خواهد خواند...!
این افکار شیرین نیروی تازهای در او ایجاد کرده با قوت زیادتری به شنا پرداخت و به ده متری معشوقه رسیده بود و فریاد زد: عشق من... خود را نگهدار... رسیدم... عشق من....!
ولی عشق من زیر آب غوطه میخورد و دستهایش را تکان میداد. دیگر فاصله عاشق و معشوق بیش از یک متر نبود و حاجی با یک خیز دست انداخت و زلف معشوقه را گرفت ولی... ولی... با منتهای وحشت دید: موهای طیایی و پر پشت محبوبه در چنگش باقی ماند و فرنگیس با سر طاس و براقش در آب به غوطه زدن پرداخت! خون در رگهای حاجی منجمد شد. معشوقه گیسوانش مصنوعی بود...!
پس... ولی جای درنگ نبود. بایستی اول او را نجات داد و بعد سر فرصت یکی بر مغز خود زد و دوتا بر مغز معشوقه کچل! این بار حاجی با بی میلی دست انداخت و چانه معشوقه را گرفت ولی فریادی از وحشت برکشید: یک دست دندان مصنوعی از دهان خانم بیرون افتاد و راه زیر آب را پیش گرفت! دیگر این قابل تحمل نبود. معشوقه کچل و بی دندان، حاجی گول خورده بود. همه امید و آرزویش همانجا در میان آب نقش بر آب شد. با منتهای عصبانیت و نومیدی خواست برگردد ولی این بار فرنگیس از هول جان با دو دست محکم گردن نجات دهنده خود را گرفته و به هیچ قیمتی ول کن معامله نبود. حاج عبدالصمد بدبخت که با هزار دل و امید خود را به خطر انداخته و به میان آب آمده بود با نومیدی نگاهی به صورت معشوقه انداخت و دود از نهادش برآمد.
آب دریا، پودر و روغن و ماتیک را از صورت فرنگیس زدوده و چین و چروکها و پستی و بلندیهای چهره یار بیدندان با تمام قوا ظاهر شده بود. در چنگام محبوبه کچل نومیدی عجیبی بر روح حاجی بدبخت قالب شده بود. میخواست قالب تهی کند، هر چه تقلا کرد که ضعیفه را از خود دور کند موفق نشد. ترس از مرگ و وحشت قیافه از قیافه زننده معشوقه و تقلای زیاد دست به هم داده بود و به کلی او را از تاب و توان انداخته بود. آخرین تلاش را برای نجات از چنگال خیک به کار برد ولی بجایی نرسید و در حالی که با عشق خود دست به گردن بود سه چهار بار زیر آب غوطه رفت و غوطه خورد سپس عاشق و معشوق برای شروع ماه عسل (برای همیشه) در اعماق آبهای شور بحر خزر جای گرفتند!