یک کتککاری ساده تا حد مرگ
یک کتککاری ساده تا حد مرگ
از خبرهایی که هر روز میشنویم خون میچکد. خشونت در آنها موج میزند.
ممکن است در ایران وضع اینجور نباشد، اما اینجا در انگلیس، همیشه یک نفر یکی را با چاقو زده است، یا کسی با گلوله به قتل رسیده یا کس دیگری در عراق کشته شده است. موضوع مقاله من این است؛ خشونت در میان نوجوانها.
نمیدانم شنیدهاید که آمار خشونت در میان جوانها در حال افزایش است و در ماههای اخیر افزایش یافته و در اخبار هم آمده است. خود من از قاتلان زیادی خبر دارم که کسی چیزی دربارهشان نشنیده و امروز میخواهم در این مورد بنویسم.
خشونت عملی تجاوزآمیز است که به قصد آسیب رساندن به کس دیگری انجام میشود. خیلی بدیهی به نظر میرسد که این روزها جوانها به سمت خشونت بروند؛ خشونت در رسانهها به نحو ابلهانهای تقدیس میشود، به دست هالیوود، با موسیقی و غیره.
یک کتککاری ساده تا حد مرگ!
اما از این بگذریم. بیایید درباره خشونت در میان نوجوانها حرف بزنیم که به نظر میرسد این روزها بیش از پیش نوجوانها آن را پذیرفتهاند و به سمتاش رفتهاند. یادم هست که وقتی وارد دبیرستان شدم اغلب ماها نسبت به آن آن رو ترش میکردیم اما الآن بعد از سه سال به نظر میرسد که حل کردن مشکلات با مشت پذیرفتنیتر شده است. در واقع ظاهراً این تنها راه برخورد با بعضی آدمهاست، کلمهها در آنها نفوذی ندارند. تهدید هم کارگر نمیشود و در نتیجه برای اینکه آنها را سر جاشان بنشانی ناچاری کتکشان بزنی.
به نظر من، این واقعاً طبیعی است. ما آدمها پیشینه بسیار خشنی داریم. فقط به همین ۵۰۰۰ سال گذشته وجودمان نگاه کنید. جنگهای بیشمار، قتل عام این همه آدم و مثل اینکه این کارهاست که جواب میدهد.
هر کسی حداقل یک بار در زندگیاش کتک خورده است. کتک خوردن آدم را آبدیده میکند و باعث میشود روی پای خودت بایستی. اما راستاش مردم هنوز از دعوا کردن میترسند. توی مدرسه و بیرون مدرسه آنها از خدا میخواهند دراز بشوند و هر بدرفتاریای را بپذیرند فقط برای اینکه باعث تحریک به حمله نشوند و این هم خیلی قابل درک است و سعی میکنم بعداً توضیح بدهم چرا. ظاهراً فقط عده کمی هستند که مایلاند دعوا کنند و اینها افرادی هستند که پشتشان خیلی گرم است.
حالا میرسیم به نکتهی بعدی من.
این روزها به نظر میرسد هر کسی بخشی از یک ارتش کوچک است؛ نمیشود کسی را بزنی و بعد یک عده آدم از باند کوچکشان دنبالت نیفتند. به همین دلیل اکثر مردم ترجیح میدهند بدکنشی را بپذیرند تا اینکه کتککاری کنند و بعد بکشانندشان توی یک کوچه تاریک و بیرحمانه کتک بخورند.
این روزها وضع اینجوری است. دیگر دعوای تن به تنی وجود ندارد. اگر در لندن ماجرایی را راه بیندازی، بهتر است یک عده رفیق داشته باشی که پشتت را داشته باشند و کنارت بجنگند چون اگر نداشته باشی این آدمها حسابی میزنندت.
شدت حمله البته بستگی به این دارد که با چه جور آدمهایی در افتاده باشی. من در بارنت زندگی میکنم در شمال لندن در واقع از شمالیترین نقاط لندن. بارنت یک منطقه حومهای لندن است اما نوجوانها جوری رفتار میکنند که انگار در حال جنگاند.
این آدمها چیزی ندارند که برایاش بجنگند یا علیهاش شورش کنند. آنها مبلغ این پیاماند که «گانگستر» هستند ولی نیستند. اینها در خانههای خوبی زندگی میکنند، از آخرین فناوریها استفاده میکنند، جدیدترین لباسها را میپوشند اما یک روحیه گتویی دارد که آدمهایی که در گتوهای واقعی زندگی میکنند، حق دارند داشته باشند.
این آدمها بیدلیل با هم دعوا میکنند، شاید به خاطر اینکه خسته شدهاند. شاید به خاطر این است که فکر میکنند اگر دعوا کنند، آدم بزن بهادر و قویای دیده میشوند و شاید فقط برای این است که از میدان در نروند. راستاش را بخواهید نمیدانم. من اصلاً این آدمهایی را که برای نفس دعوا، دعوا راه میاندازند درک نمیکنم. در نتیجه شدت حملات در بارنت واقعاً خیلی شدید نیست. احتمالاً کتکتان میزنند ولی نمیکشندتان. حالا شما را به میان مردم و مناطقی میبرم که آنجا میکشندتان.
گتوهای لندن
لندن گتوهای زیادی ندارد، ولی منطقههایی که میشود اسمشان را گتو گذاشت، هکنی و بریکستون
هستند. طی چند ماه گذشته، میزان قتل در این دو منطقه سر به فلک کشیده است، به ویژه در هکنی و مناطق اطرافش. این قتلها خیلی خیلی به دسته و دستهبازیها مربوط است.
درست مثل بارنت و در واقع در سراسر لندن، این دستههای کوچک، این گروه رفقا هستند که اگر یک نفرشان درگیر دعوا شود بقیه پشتش هستند، اما در هکنی دار و دستههایی درست و حسابی هست. دار و دستههایی هستند که اعضای بقیه دستهها را میکشند و بعد دسته آن طرفی به این یکی دسته که قتل را انجام داده حمله میکند و کسی را که مرتکب قتل شده میکشد و بعد دسته اولی یکی دیگر از آن دسته را میکشد. میفهمید که چه الگویی دارد شکل میگیرد؟ وضع اینجوری است.
دار و دستهها حالا تجیهزاتشان هم دارد سنگینتر میشود. اول از مشت شروع شد و شاید یک تکه چوبدستی یا چوگان بیسبال، اما در دار و دستههای کوچک سراسر لندن معمولاً مشت است که به کار میآید. دار و دستههای حسابی یک دنیا چوب بیسبال و چاقو دارند و اخیراً خیلیها تفنگ هم دارند و این عده بر خلاف آدمهای محله من از استفاده از اسلحه نمیترسند. چرا؟ چون واقعاً هیچ چیزی ندارند که از دست بدهند.
وضعیت یک نوجوان متوسط در لندن را نشانتان میدهم. میتوانیم اسم این شخصیت را جو بگذاریم. او در هکنی بزرگ شده است. پدر و مادرش آدمهای درستکار و سختکوشی هستند. آنها سعی کردند تا میتوانند شروع خوبی برای زندگی جو فراهم کنند.
جو مدرسه ابتدایی رفته است و آنجا وضعش خوب بود. بالاتر از متوسط نبود، اما پایینتر هم نبود. پدر و مادرش خوشحال بودند از اینکه بچهشان در منطقهای که بیشتر بچهها اهل خلافاند بچه خوبی است.
اما جو به دبیرستان که رفت قصه کاملاً فرق کرد. جو با آدمهای ناجور میپرید و از کارهای کوچک شروع کرد مثل هل دادن و انداختن مردم، تهدید کردنشان، به هم ریختن کلاس یا قلدری کردن با بقیهی بچهها. در مرحله بعد شروع به زورگیری از مردم کرد. تصادفی شروع به کتک زدن مردم کرد و بعد طولی نکشید که فهمید از این شیوه زندگی خوشاش میآید.
او از زورگیری از مردم پول خوبی به جیب میزند. مدرسه را ترک میکند، پدر و مادرش را رها میکند و با همپالکیهایش میپرد. او که در این ذهنیت گتویی گیر کرده است، طولی نمیکشد به اصطلاح «برادران»ش احتیاج به پول پیدا میکنند. در نتیجه درگیر مواد مخدر میشوند و پاتوقی درست میکنند و مواد جزیی و کوچک میفروشند. پول خوبی در میآورند و اینجوری اموراتشان میگذرد.
حالا جو رو به سقوط میرود و وضعاش بدتر میشود. یک روز یکی از این «برادر»هایاش به آدم ناجوری گیر میدهد و اتفاقها پشت سر هم میافتند و او چاقو میخورد و بعداً در بیمارستان میمیرد. جو شدیداً خشمگین است و میخواهد انتقام بگیرد. چاقو به دست میگیرد و کسی را که رفیقاش، «برادر»اش، را کشته کارد میزند. بعد یکی دیگر او را میکشد و این الگو ادامه پیدا میکند.
کشتن و کشته شدن به خاطر رفاقت
از خشونت این دار و دستهها فاصله بگیریم. بیایید به خشونتهای رایجتر بپردازیم. من همیشه رفقای خودم را میزنم، حتی اگر به شوخی چیزی گفته باشند یا کاری کرده باشند که حسابی ناراحت شده باشم. من میزنمشان، اما این زدن نیست. من هیچ وقت یکی از رفقایم را کتک نزدهام. کار خیلی مضحکی است، من و رفقایم خیلی به هم نزدیکیم، همدیگر را میزنیم چون فلسفهای داریم برای نشان دادم چیزها، چه به شیوه فیزیکی باشد یا با بیان افکارمان. اما خیلی به هم نزدیکایم و اگر چیزی پیش بیاید، هوای هم را داریم. من خیلی وقتها برای رفیقهام این کار را کردهام، اما هیچ وقت گروهی کاری نکردهایم. فقط وقتی حمله میکنیم که اول به ما حمله شده باشد. قصهی یکی را برایتان تعریف میکنم.
یکی از دوستانم، که برای ناشناس ماندنش مارک صدایش میکنم، و من با او در زمین فوتبالمان فوتبال بازی میکردم مثل همیشه و میگفتیم و میخندیدم و جوک تعریف میکردیم.
پسرکی آمد و یکراست رفت سراغ مارک و زد توی دندههاش. ناگهان دست و پام را جمع کردم. مارک هم همینطور. مارک این پسرک را هل داد و گفت راهش را بکشد و برود. پسرک ایندفعه زد توی صورت مارک. مارک نقش زمین شد. این را که دیدم پریدم طرف پسرک و کوبیدم توی صورتش. دنداناش شکست. مارک بلند شد و با لگد زد توی دندههای پسرک . بعد من و او راهمان را کشیدیم و از صحنه رفتیم. بعداً همان روز پسرک آمد پیش من و مارک و گفت معذرت میخواهد. ما هم معذرت خواستیم و روز بعد باز همه با هم مشغول بگو و بخند بودیم.
من خیلی آدم صلحطلبی بودم، اما این روزها نمیشود صلحطلب باشی و سر به سلامت ببری. در نتیجه با دیدن این اتفاقها، با شنیدن این اتفاقها، با خشونت تطابق بیشتری پیدا کردهام.
من دعوا کردن را دوست ندارم، ولی دنیا دنیای کاملی نیست. بعضی وقتها ناچاری دعوا کنی. البته بعضی وقتها هست که خودم را داخل ماجرا نمیکنم. مثلاً اگر خطر کشته شدن یا جراحت جدی باشد اصلاً نزدیک هم نمیشوم. من و دوستانم این ایدئولوژی را داریم و به این دلیل است که دنبال دردسر نمیگردیم. چون اگر دنبال دردسر باشی، طولی نمیکشد که دردسر از راه میرسد و سراغت میآید.
من داستان زیاد دارم؛ یکی از دوستان قدیمیام تازگی سر و سامانی به خودش داد و زندگی خشونتآمیز را کنار گذاشت. حدود ۲۶ سال دارد. بچه دارد. زندگی خوبی دارد. اما قدیمترها آدم واقعاً خشن و خلافی بود. مردم را با آجر میزد و دوستانش باید از روی آدمهای بیهوش کنارش میکشیدند که دیگر نزندشان. تازگیها گذشتهاش باعث عذاب وجداناش شده بود و دچار حمله عصبی شد. حملهی عصبی پایاش را از کار انداخت. حالا نمیتواند پای راستش را تکان بدهد. و همه جا پا را کشانکشان با خودش میبرد. دیدن این وضعیت خیلی باعث اندوهم میشد، اگر چه شاید حقش بوده است. اما ناراحت میشوم از اینکه یک آدم قوی را اینقدر عاجز و ضعیف ببینم. ولی وضع همین است. از هر دست بدهی از همان دست میگیری.
یک قصهدیگر به من نزدیکتر است. یکی از دوستانم با پسری رابطه داشت که در هکنی زندگی میکرد. سپتامبر پارسال، یکی از دار و دستههای رقیب بهترین دوستش را با چاقو زد و کشت. اخیراً او انتقاماش را گرفت اما نه به شیوههای معمول. کار حساب شدهای نبود، برایش برنامهای نریخته بود. همین جوری پیش آمد. قاتل بهترین دوستاش را در خیابان میبیند. یقهاش را میگیرد و به گوشهای میکشاندش. تا حد مرگ کتکاش میزند. بلافاصله بعدش به دوست دخترش (یکی از بهترین دوستهای من) تلفن میزند و ماجرا را به لحن تکان دهندهای تعریف کرده و میگوید: «میدانم چه پیش میآید . . . متأسفم».
|