مارینا نِمت: زندانی تهران واقعیت یا تخیل
مارینا نِمت: «زندانی تهران» واقعیت یا تخیل
امشب سراغ بانویی میرویم که میگوید در سنین نوجوانی روانهی زندان اوین شده، نزدیک بوده به دست جوخهی اعدام بیفتد، اما عشق علینام بازجویی او را از مرگ نجات میدهد. مارینا نمت، که یک مسیحی متولد ایران است و اکنون در کانادا زندگی میکند، در این باره کتابی نوشته است با عنوان "زندانی تهران". بنا به این نوشته، او مجبور بوده است با بازجوی خودش ازدواج کند، تا خطر مرگ از سر پدر و دوستپسر مجاریاش در تهران دور شود. پس از مدتی علی، همسر تحمیلی مارینا کشته میشود و وصیت علی این بوده است که مارینا را به خانوادهاش برگردانند. طی مدت زندگی با علی مارینا مجبور بود به "فاطمه" تبدیل نام کند و فرایض اسلام را به جا آورد. اما به محض بازگشت به آغوش خانوادهی خودش مارینا دوباره به کلیسا میرود و در همان جا با "آندره نمت"، دوستپسر مجاریاش ازدواج میکند. این جفت پس از مدتی به اسپانیا، سپس به مجارستان و سرانجام به کانادا مهاجرت میکنند.
تصویر روی جلد کتاب «زندانی تهران»
فراز و نشیبهای زندگی مارینا نمت برای خیلی از خوانندگان تارنمای رادیو زمانه باورنکردنی بود و حتی برخی او را به ساختن "کیس" یا پرونده پناهندگیاش از این راه متهم کردند. برای شنیدن پاسخ مارینا نمت به این اتهامات و صحبت دربارهی کتاب "زندانی تهران" به سراغ او رفتم. البته، نه به کانادا، بلکه به هتلی در لندن. مارینا برای انجام مصاحبههای مطبوعاتیاش در حال سفر به چند شهر اروپاست. صحبتهای مارینا نمت بسیار شنیدنی و جالب و مفصل بود که متأسفانه در حوصلهی زمانی برنامه "زمانه با بیگ بن" نگنجید.
عمدهترین بخشهای گفتوگو را این پایین آوردهام، اما جزئیات بیشتر گفتوگو را میتوانید به شکل صوتی بشنوید.
مراسم ازدواج مارینا و آندره نمت | عکسها از آلبوم خانوادگی ماریا نمت/ زمانه
چرا انگلیسی، نه فارسی یا... روسی؟
صحبت ما با مارینا نمت از تواناییهای زبانی او آغاز شد. از او پرسیدم، چرا با اینکه بدین فصاحت به فارسی تکلم میکند و صرف نظر از اینکه بیشتر رویداد های "زندانی تهران" در ایران اتفاق میافتد، تصمیم گرفته است کتابش را به زبان انگلیسی بنویسد.
مارینا: دلیلش این بود که من از بچگی کتاب انگلیسی خواندهام. از وقتی که خیلی کوچک بودم، در محلهی ما یک مرد ارمنی بود به اسم "آلبرت". او یک مغازهی کتابفروشی دست دوم داشت و کتابهای انگلیسی میفروخت. من اتفاقی گذارم افتاد به مغارهی آلبرت. و من پول زیادی نداشتم، چون پول تو جیبیام خیلی کم بود. ما یک خانوادهی متوسطالحال بودیم. ما با آلبرت به نحوی دوست شدیم و یک روز او به من گفت که میتوانم ازش کتاب به امانت بگیرم. و چون آلبرت فقط کتاب انگلیسی داشت، من شروع کردم به کتاب انگلیسی خواندن.
ولی در خانه فارسی صحبت میکردید؟
نخیر، پدر و مادرم با یکدیگر روسی صحبت میکردند.
چه جالب! یعنی هر دو روس بودند؟
هر دوشان روس بودند. از این رو با هم و با خود من هم روسی حرف میزدند، اما من به فارسی جوابشان را می دادم. چونکه پس از فوت مادربزرگم، مادر پدرم (که بسیار دوستش داشتم و با او احساس نزدیکی بیشتر داشتم)، من اعتصاب کردم و دیگر روسی صحبت نکردم.
انگیزهی نوشتن "زندانی تهران" چه بود؟ برای چه این کتاب را نوشتید؟
ببین، اینجوری نبود که من یک روز تصمیم گرفته باشم که خیلی خوب، من حالا می نشینم یک کتاب مینویسم. من به مدت دو سال در تهران زندانی سیاسی بودم و وقتی که من آزاد شدم و آمدم خانه، پدر و مادرم راجع به وضع هوا و باران و باغچه صحبت کردند. میدانی، بعد از دو سال زندگی در زندان، آدم انتظار دارد که کسی چیزی بگوید. بگوید که "دخترم، تو اگر خواستی روزی راجع به زندان صحبت بکنی، ما اینجا هستیم و حاضریم گوش دهیم." منتها (پدر و مادرم) از خودشان مطلقاً هیچ عکسالعملی بروز ندادند. من احساس کردم که آنها واقعاً میخواهند هرگز راجع به این قضیه صحبت نکنند و آن را فراموش کنند. در نتیجه، طبیعتاً هم بعد یک چنین تجربه، آدم ترجیح میدهد گذشته را فراموش کند. من هم سعی کردم گذشته را کلاً فراموش کنم، تا اینکه بیست سال گذشت. در ایران که گرفتاریمان بسیار زیاد بود، تا اینکه من توانستم پاسپورت بگیرم و ما توانستیم بالاخره از ایران خارج شویم. این خودش شش سال طول کشید.
بعد، از ایران که خارج شدیم، تازه اول گرفتاریمان بود. برای اینکه بالاخره یک مملکت ما را قبول کند... آن هم طول کشید. پسرم به دنیا آمد که ناراحتی کلیوی داشت و داشت اصلاً از دست می رفت. یعنی این قدر گرفتاریهامان زیاد بود که اصلاً کسی وقتی برای فکر کردن به گذشته نداشت. کانادا هم که رفتیم، اولش خیلی مشکل بود آدم زندگی تازهای را شروع کند، به هر حال، کاری پیدا کند و پولی دربیاورد. آن هم طول کشید. تا اینکه سال 2000 مادر من مریض شد و خیلی سریع فوت کرد. همان زمان من متوجه شدم که خانوادهی من راجع به گذشتهی من هیچ چیز نمیدانند. هر وقت صحبت "اوین" میشد، پدر و مادرم پاشان را کنار میکشیدند. میگفتند، راجع بهش صحبت نکن. اما بعد از مرگ مادرم من یکباره به فکر گذشته افتادم و خاطرات گذشته را برای یکی دو سال تحمل کردم. خوابهای بد میدیدم و خاطرات گذشته همیشه به ذهنم میآمد. بعد از آن بود که شروع کردم به نوشتن. اول برای خودم مینوشتم. بعد از آن که کارم تمام شد، فکر کردم، این چه فایدهای دارد؟ آیا من زنده مانده بودم که در کانادا یک زندگی راحت و خوش و امن و امانی داشته باشم، در حالی که خیلی از دوستان و همکلاسیهای من زنده نماندند تا بتوانند چیزی به کسی بگویند یا داستانشان را تعریف کنند. در نتیجه تصمیم گرفتم که این کتاب را چاپ کنم.
ولی قبل از آن که کتاب را بنویسید، آیا شما این داستان را برای سفارت کانادا تعریف کرده بودید تا زمینهی مهاجرتتان فراهم شود و حق پناهندگی دریافت کنید؟
نه، ما اصلاً پناهنده نشدیم. قضیه از این قرار بود که ما به یک انجمن پناهندگی کاتولیک در مادرید (اسپانیا) رفتیم. ما را آنجا قبول کردند. به آنها گفتم که من زندانی سیاسی بودم و لازم نبود توضیح بدهم. و چون کلیسای ما با این انجمن تماس گرفته بود و کشیشهای کلیسای ما به آنها شهادت داده بودند که من واقعاً زندانی سیاسی بودم، این انجمن کاتولیک کاملاً در جریان بود که من دروغ نمیگویم و واقعاً دو سال زندان بودم.
داستان زندگیتان به اندازهای جالب است که فکر میکنم میتواند سناریوی جالبی باشد برای یک فیلم هالیوود. چون ندرتاً اتفاق میافتد که این همه ماجراهای عجیب و غریب و پر نشیب و فرازی که در کتابتان تصویر میشود، وقایع زندگی یک نفر باشد. به خاطر همین هم برخی از خوانندگان تارنمای رادیو زمانه از ما پرسیدند که مرز میان تخیل و واقعیت در این کتاب از کجا رد میشود. چه مقدارش واقعیت دارد و چه مقدارش احتمالاً محصول تخیل مارینا نمت است؟
مطلقاً هیچ چیزش تخیل من نیست. همه چیزش کاملاً، صد درصد، واقعیت محض است. من تنها تغییراتی که در کتاب دادم، این بود که فرض کنید من در اوین با بیستوپنج دختر دوست بودم. من نمیتوانستم 25 نفر را در کتاب معرفی کنم. نه فقط به خاطر اینکه از لحاظ داستاننویسی کار مشکلی است، بلکه به خاطر اینکه من چهگونه میتوانستم به خودم اجازه دهم که جزئیات زندگی آدمانی را که الآن اصلاً با ایشان در رابطه نیستم و نمیدانم زندهاند، مردهاند، کجا هستند... اینها ممکن است در ایران باشند یا خارج باشند. کی میداند؟ اگر یکی از اینها میرفت به مغازه و کتاب را میخرید و میدید که تمام جزئیات زندگیاش که شاید این دختر هرگز به هیچ کس نگفته، آنجا هست، (چه میشد؟) آیا من این اجازه را دارم که با زندگی کسی دیگر اینطور بازی کنم؟ نه. در نتیجه من روی این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم که برای تصویر وقایع مهم اوین، به جای اینکه 25 نفر را در کتاب معرفی کنم، پنج نفر را معرفی کنم. به این پنج نفر نامهای تخیلی دادم. ولی تمام وقایعی که برای این شخصیتها اتفاق میافتد، مطلقاً واقعی است. مثلاً، دختری که خودکشی کرد و سعی کرد خودش را در زندان دار بزند و موفق نشد. من نام این دختر را مثلاً "ندا" گذاشتم. این اتفاق واقعاً برای یک دختر در اوین افتاده، ولی اسمش ندا نبوده. فرض کنید، من در کتاب گفتم که این دختر یکی از دوستان زمان مدرسهام بوده. ولی در واقع، من با او در اوین آشنا شدم. یعنی یک سری از وقایع زندگی آدمهای مختلف را من جابجا کردم و به پنج نفر دادم. و این پنج نفر، در واقع، بیانگر این حوادث واقعی هستند.
آیا این پرسش من برای شما غیرعادی بود یا در گذشته هم افرادی بودند که در واقعیت حوادث کتابتان شک میکردند؟
نه، تا حالا اصلاً کسی شک نکرده است. برای اینکه کتاب من چنین جنبهای ندارد که من سعی کرده باشم خودم را قهرمان معرفی کنم. معمولاً آدم وقتی از خودش چیز درمیآورد که بخواهد خودش را خیلی بالاتر از چیزی که واقعاً بوده، جلوه دهد. من در کتابم اعتراف کردم که با بازجوی خودم ازدواج کرده بودم. این که نمیتواند مایهی افتخار باشد.
طی مدتی که در خانهی علی (بازجو) زندگی میکردید، آیا آندره، دوست پسرتان که حالا شوهرتان است، خبر داشت که شما آنجا هستید و با علی زندگی میکنید؟
نه... این درست است که من قبول کردم زن علی بشوم. دلیلش این بود که احساس کردم چارهی دیگری ندارم و اگر قبول نکنم، خانوادهام و آندره در خطر خواهند بود. وقتی آدم تحت چنین شرایطی قرار میگیرد، یک دختر جوان، احساس گناه میکند. یک دختر جوان هرگز فکر نمیکند که ببین، این تقصیر من نیست، شرایط پیش آمده، این تقصیر طرف مقابل است. آدم همیشه خودش را سرزنش میکند و من هم خودم را سرزنش میکردم. در آن شرایط من فکر میکردم که اگر احیاناً من به کسی بگویم که زن بازجویم شدهام، اول اینکه همسلولیهایم احتمالاً نخواهند خواست که سر به تنم باشد. برای اینکه... فکرش را بکنید. در واقع یک آدمی میشوی که به همه چیز خیانت کردهای. و از طرف دیگر، اگر به خانوادهام بگویم، آنها چه فکر میکنند؟ از آن طرف هم دوباره خائن از آب در میآمدم. در نتیجه، من یک کار طبیعی را کردم که هر نوجوانی میکند: واقعیت را مخفی کردم تا خودم را نجات دهم.
و ظاهراً این کار برای شما خیلی سخت بود. شما سه روز مهلت داشتید سر پیشنهاد علی فکر کنید و وقتی که نهایتاً تصمیم گرفتید همسر علی باشید، چه احساسی داشتید؟ آیا فکر میکردید زندگی گذشته کاملاً از دست رفته و آیا خودتان را خردشده و حقیر احساس میکردید؟
نه کاملاً. من فکر میکنم وقتی که آدم جوان است، یک مزیتی دارد و آن این است که آدم همیشه امیدوار است. شما در سن چهل سالگی آن قدر تجربه دارید که میدانید آخر و عاقبت زندگی معمولاً بد است و خوب نیست. ولی وقتی که آدم 16،17 سال بیشتر ندارد، همیشه یک اشعهی امید در قلبش هست که شاید به نحوی من بتوانم از این شرایط نجات پیدا کنم. و همان یک ذره امید است که آدم را زنده نگه میدارد. و من ته دلم یک ذره امید داشتم. چون من آدم مذهبی هم بودم و آدمی بودم که هر روز میرفتم کلیسا. من معتقد بودم که خدا شاید راه حلی پیدا کند که من را از آن شرایط بکشد بیرون.
که همین طور شد...
... که همین طور شد.
و موقعی که علی را کشتند، شما چه احساسی داشتید؟ خوشحال شدید از اینکه بالاخره از قفس رها میشوید یا ناراحت بودید؟
شما تصور کنید. ما از خانهی پدر و مادر علی آمدیم بیرون. ساعت یازده یا یازدهونیم شب بود. خیابان، خیابان باریکی بود. یکی از کوچه، پسکوچههای دور و بر اوین. محلههای قدیمیای که خانههایش دیوارهای کاهگلی مانند دارد. باغهای بزرگ و خانهها وسط باغهاست. ما همیشه ماشین را یک خرده پایینتر پارک میکردیم، جایی که خیابان یک خرده پهنتر بود. ما که خارج شدیم، سریع یک موتورسیکلت آمد. علی من را هل داد و من خیلی شدید زمین خوردم. بعد، صدای گلوله آمد و علی افتاد روی من. من برگشتم و همه جا پر خون بود. کسی در یک چنین شرایطی چهگونه میتواند خوشحال شود؟
آیا فکر نکردید که شری بپا شده که از آن خیری هم به شما خواهد رسید؟
نه، من این طور فکر نکردم. واقعیت این بود که تنها کسی که در طول دو سالی که در اوین بودم، کوچکترین کمکی به من کرد، علی بود. در قبال کمکی که به من شد، من بهایش را پرداختم. ولی در واقع، اگر علی نبود، من زنده نمانده بودم.
ضمناً، آن طوری که از داستان بر میآید، علی شما را خیلی دوست داشت و قبل از مرگ، آخرین کلامش یا وصیتش به پدرش این بوده که مارینا را به خانوادهاش برگرداند.
درست است. علی من را دوست داشت، منتها به روش خودش. و روش علی برای من قابل هضم نبود. چون من مسیحی و کلیسابرو بزرگ شده بودم، تمام بچگیام کتابهای غربی خوانده بودم. برای من آدم زن کسی میشد که آن کس را دوست داشته باشد. من به خاطر عشقم به علی زنش نشده بودم. در نتیجه، اینجا شرایطی بود که آدم نمیدانست چه کار کند: خوشحال باشد یا ناراحت شود.
آیا در منزل علی سعی میکردید نقش بازی کنید و خودتان را مسلمان جلوه دهید و "فاطمه" باشید یا واقعاً هم برای مدتی مسلمان شده بودید؟
نه، من واقعاً مسلمان نشده بودم. اتفاقاً، خواهر علی یکدفعه همین سؤال را در آشپزخانه از من کرد و گفت: آیا واقعاً مسلمان شدهای؟ گفتم، نه، من مسلمان شدم، برای اینکه باید میشدم و چارهی دیگری نداشتم. علی هم این قضیه را قبول کرده بود که من واقعاً مسلمان نیستم و به خاطر اینکه خانوادهاش من را قبول کنند، من میگفتم که مسلمان شدهام. فکر میکنم شرایط طوری بود که خانوادهی علی تصمیم گرفتند در این باره صحبت نکنند. من وانمود میکردم که مسلمانم: نمازم را ظاهراً میخواندم، روزهام را ظاهراً میگرفتم، تمام ظواهر را رعایت میکردم. برای اینکه نمیخواستم برای کسی گرفتاری درست کنم.
در عین حال تمثالی از عیسی مسیح یا چیزی بود که پیوند شما را با مسیحیت حفظ کند؟
من این گردنبند را داشتم که عکس حضرت مریم است و تسبیحم همیشه با من بود.
ایرانی ها و "زندانی تهران"
حتماً خیلی از ایرانیها کتابتان را خواندهاند و با شما صحبت کردهاند. برداشتشان بیشتر مثبت بود یا منفی؟
من تا حالا غیر از استقبال چیز دیگری نشنیدم. من با خیلی از زندانیهای سیاسی در رابطه هستم. برای اینکه اکنون من با دانشگاه تورنتو (کانادا) و دکتر شهزاد مجاب، که رئیس بخش مطالعات زنان و مسائل جنسیتی است، همکاری میکنم. ما دربارهی زنان زندانی سیاسی داریم تحقیق میکنیم. از طریق دکتر مجاب من با خیلی از زندانیهای سیاسی سابق ایران رابطه برقرار کردم و ما همدیگر را دیدیم و با هم صحبت کردیم. و همهشان خیلی خوشحالاند که این کتاب چاپ شده.