۳۰۰ مرد شیطانی و ۳۰ مرغ

300 مرد شیطانی و 30 مرغ

غروب تیره و غمناک ، تاریکی، ظلم و جهل و شیطان رانده شده در کالبد نحیف و زشت پیرزنی گوژپشت که با تمسک به نیروی شیطانی و اهریمنی خود درون غاری در سرزمین بلند و خشک وتفتیده ای در میان کوههای سر به فلک کشیده آلا دلا1،با خنده های کریه و مشمئز کننده در گوی بلورین خود می‌کاود . آنچنان در قلب حقیقت موثر افتاده است که گروهی اندک را با ماهیتی حیوانی‌که از کودکی در تربیت آنها در جنگل و دشت کوشیده است با تبحری وصف ناپذیر نقابی از رویای شیرین جوانمردی بر چهره آنها کشیده و ابرهای تیره و پرده سیاهی را به عوض بر سپاهیان سترگ پارس بر کشیده است. در گوی بلورین خود نظاره‌گر جنگی است که مقهور نیروی شیطانی جادوگر است . عدة قلیل 300 نفری که در پشت نقابی از جنس پوست انسان خوش چهره مخفی شده اند و فرمانروای آنها ، دمیتروپولوس2 که از کودکی با شیر ماده گرگی یک چشم تغذیه و بزرگ شده است ، همانند 299 نفر دیگر اکنون اندام وچهرة زیبایی از خود به تن دارند! . پوستینی از شمایل مردان بزرگ، بافته شده از شرارت و مهارت جادوگر ی مخوف که در واقع به منظور چرخش حقیقت انسانی و کشاندن میراث انسانیت به تاریکی و جهل وبا حیله و خدعه از مشمئز ترین کرک و پشم گرگ کوهستان آلا دلا همراه خون دخترکی معصوم که قربانی نیات شوم جادوگر گشته است ، بافته و تنیده شده و این انسانهای تربیت یافته در دامان طبیعت وحشی که از کودکی از مادران خود جدا شده اند و آنقدر تحت شکنجه و رنج و محنت قرار گرفته اند که اکنون جز خون و کشتار چیز دیگری نمی فهمند. و این امر خشایارشا ، پادشاه پارس را برآن داشت تا همانند پدر پر آوازه اش کورش کبیر به بهانه نجات انسانهای در بند شیطان به میدان مبارزه با این 300 دست اهریمنی برود. و این آغاز گر داستان ماست .


و در جایی دیگر در کرانه رودی خروشان در دامنة دماوند سترگ ، جوانمردی از سلاله رستم دستان مشغول عبادت به درگاه ایزد یکتاست.

ای اهورا مزدا ،ایزد یکتا و مالک عشق و نیکی، ترا یاد می کنم و سپاس میدارم که مرا از شر اهریمن ناپاک به دور داری و سپاس می دارم که به من رسم مردی و عفت آموختی ، مرا در حمایت از ضعیفان پیروز و توانا دار .


جوانی با دوشوان و بازوانی سترگ ،چشمانی سیاه و بندی بر پیشانی از چرم قوچ الوند ، یادگار کهن خانواده ، با موهای سیاه و براق نسبتاً بلندی که دوشوان وی را پوشانده است . نجابت ،شجاعت و شهامت در جبین او هویداست. به آرامی دستی در درون جریان ملایم و سرد چشمه زلال بهاری می‌کند تا آب گوارا یی نوش جان کند . ناگهان سایه بزرگی بر سر خود احساس میکند . سر خویش را بر میگرداند و در تلالوی انوار هور درخشان در پهنای بی کران آسمان آبی شرق ، پرندة عظیمی را می‌بیند که تاکنون در حیات خود ندیده است . پرنده با صلا بتی وصف ناپذیر چرخی در آسمان نیلگون می‌زند و سوت زیبایی در امتداد کوهستان طنین انداز می شود . هیجان تمامی بدن جوان را در بر میگیرد. بی آنکه بتواند حرکتی کند مسهور زیبایی و شکوه مرغ آسمانی میشود و اندکی بعد بر روی صخره ای سترگ پرندة زیبا بر زمین مینشیند . با آرامش و شکوهی خاص به اطراف مینگرد و چشم در چشمان جوان میدوزد . 


جوان به آرامی وبا هیجان ، در حالیکه شمشیر بلند و زیبای خو درا در دست دارد ، آهسته آهسته به طرف سخره می رود گوئیا نیرویی الهی او را به طرف سرنوشتی میراند که از درون جوان فریاد می‌دارد. احساسی مبهم و شیرین آمیخته با در یایی از بهت و کنجکاوی .


آرسس3 قهرمان ، جوانی اصیل از پارسیان صلحجو، پدرش تیرداد شجاع از قبیله مهرداران در فلات میانی ایران زمین.همو که جنگاوری شجاع و دلیر در ارتش امپراتوری کورش کبیر بود. و مامور ویژه پادشاه در جهت رعایت حال و حفاظت از مظلومان و در ماندگان . که در جنگ با بخت النصر در گشودن در بهای بابل و آزاد سازی یهودیان در بند و پس از جنگی مردانه در حالیکه کودکی را از میان آتش ودود بیرون میکشید از پشت سر هدف تیر زهردار دشمنی بد کردار شد . تنها سرداری که در سوگ ای کورش‌کبیر صادقانه‌گریست. و مادرش آتوسا دختر سورنا از فرماندهان ارشد امپراطوری ایران.


صدایی دلنشین در دامنه طبیعت طنین انداز می‌شود و بدن دلاور ما را علیرغم تمامی شجاعت و شهامت زبانزد او میلرزاند.


آرش پسر تیرداد قهرمان ، نزدیکتر بیا!


دلاور شرقی در بهت و ناباوری به اطراف خود نگاه میکند و جز خودش و مرغ باشکوه و رنگارنگ کس دیگری را در کوهستان نمی بیند. لختی می اندیشد . یعنی این پرنده است که با او سخن می راند!!؟


آری منم سیمرغ ، راهنمای رستم دستان ، پیام آور عشق و محبت از سلاله پاکان .


جوان با چابکی خاصی از روی رود میجهد وخودرا به پای صخره میرساند . باورش مشکل است . این همان سیمرغ رویایی است و یا اینکه در خواب و خیالم؟ در افکار خود مپیچد که دوباره سیمرغ بیان میدارد . دوست من نزدیکتر بیا . اینطور مقدر شده است که تو پاکترین ، زیباترین و قدرتمند تر ین جوان ایرانی از سوی خدای نیکی و پاکی مامور شوی تا در سفری پر از خطر و اضطراب به جنگ سیاهی و جهل بشتابی و اینک جادوگری سیاه وزشت از نسل دیوهای تباهی با استفاده از نیروی شیطانی خود حقیقت را واژگون و گروهی انسان گرگ نما ی پرورش یافته در جنگل های سیاهی و دود را توسط معجونی از خون دخترکی بی گناه و شیره شقایق واژگون و شیر ماده گرگ یک چشم ، به ظاهر تبدیل به انسانهای شریف و زیبا و با صلا بت نموده و به عوض لشکریان راسخ و درستکار ایران را به واسطه معجونی از الیاف سیاه و کرک عقرب و اندکی خونابه چرکین گوژپشت آلی چالی تبدیل به انسانهای بربر و وحشی کرده است و تو ماموریت داری با راهنمایی و ارشاد من که تو را در طول راه راهبری خواهم کرد به بیقوله تاریک جادوگر زشت رو رفته و تا زمان اندکی که باقی است خو درا

به گوی بلورین و ارغوانی رنگ ماکادو4برسانی . بدان که تنها سلاح مؤثر براین گوی جادویی خنجری از الماس تراش یافته با رعد و برق البرز سرافراز است . و این آخرین سلاح تو از هفت سلاحی است که من در اختیارت می‌گذارم . هفت پر از شاهپرهای مرا کنده و در بازوبند رستم که در اختیارت میگذارم قرار میدهی ، دقیقاً در پهنای بازوبند جای هفت روزنه پیداست و تو به ترتیب این هفت پر مرا بطوریکه سر آنها رو به آسمان قرار دارد در جای خود می نهی و هشیار باش که فقط در موارد ضروری باید از این پرها استفاده کنی . و این را نیز بدان که خطرات بیشماری در سر راه توست و اکنون به واسطه جلای نورانی انسانیت من وتو از دید جادوگر پلید بدوریم ولی به محض اینکه این مسئولیت خطیر را به عهده بگیری و بازوبند رستم نامور را به بازوی خود ببندی چهرة تو ، بی کم و کاست در گوی ماکادو هویدا خواهد شد و این یعنی نقطه شروع و جزم جادوگر برای نابودی تو و هفت پر سرنوشت ساز که به همراه خواهی داشت.

و اما آخرین و تلخ تر ین هدیه من به تو . و استفاده از آن تنها و تنها در آخرین لحظاتی است که دیگر امیدی به پیروزی نیست وتو اجازه خواهی داشت از آن استفاده کنی و آن قطره ای اشک از چشمان من است که درون شیشه‌ای از الماس کبود قرار دارد. بدان که اگر ناچار استفاده از آن شدی بطور موقت نیرویی الهی و عظیم در تو ظاهر خواهد شد که یارای مقابله با آن در این جهان هستی در کسی نخواهد بود حتی جادوگر ماکادو و دیوهای محافظش. و همانطور که گفتم بدلیل مدت زمان کوتاه تاثیر آن فقط و فقط در آخرین امید از آن استفاده خواهی کرد و بعد از آن به لحاظ اینکه هیچ جسم خاکی یارای تحمل آنرا نخواهد داشت در آرامش کامل نیروی جسمانی ات تحلیل خواهد رفت بطوریکه باید از زندگی خود دست بشویی و این تلخ تر ین لحظه عمر من خواهد بود پس امید دارم که در این راه مقدس هیچگاه مجبور به استفاده از آن نشوی.

آرسس جوان لمحه‌ای متفکرانه به سخنان سیمرغ اندیشید ، آهی از ضمیر پاک خود بر کشید و چونان صلا بت راد مردی که قهرمانانه به سوی چوبه دار میرود سرخودرا بلند کرد و به سیمرغ گفت:

اگر رستم زال به امید بیداری انسانیت و نجات کشورم ایران از هفت خوان گذشت و نام خو درا بر تارک تاریخ این مرزوبوم نگاشت ، ناخلف باشم که راه او را نپیمایم اگرچه در انتها ناچار به گذشت از جان باشم .و از درگاه ایزد یکتا ، اهورا مزدا خداوند نیکی و پاکی درخواست میکنم مرا یاری دهد و از تو ای صلا بت درستی و نیکی ای سیمرغ عزیز می‌خواهم مرا از راهنمایی های خود محروم نسازی.

سیمرغ در حالیکه با منقار طلایی خود از لابلای پرهای الوان بال راست خود بازوبند زیبایی را بیرون میکشید زیر لب گفت :

آرسس فقط میماند یک مسئله و آن عشق پاک تو نسبت به نامزدت آمیتیس5 است.

ناگهان دل شیر مرد پارسی از درون فرو ریخت و التهابی در شقیقه های خود احساس کرد. به راستی تاکنون به لحاظ اتفاق عجیب دیدار با سیمرغ که بی شباهت به رویا و خیال نبود از یاد نامزد عزیز خود غافل شده بود و این در حالی بود که از دور صدای سم اسبی آشنا به گوش میرسید.


 

سیمرغ بازوبند رستم را به آرسس داد و در حالیکه میرفت تا اولین شاهپر قدرت خو درا کنده تا به آرسس دهد ادامه داد. پسرم این راه ، راه بسیار دشوار و خطرناکی است .گذر از این راه یعنی گذشت از جان ، یعنی گذشت از محبت به مادر ، یعنی گذشت از عشق. و تو باید علیرغم احساسات پاک درونی‌ات که بر من پوشیده نیست از تمامی نیازها و علایق خود دست بکشی. امید دارم در آخر به لطف ایزد دانا با سلامتی از پس این امتحان بزرگ گذشته و دوباره به شکوه زندگی دنیایی ات برگردی.


 

آرسس اگرچه قدری با تردید به سخنان آخر سیمرغ پاسخ گفت ولی از درون به خود لهیب زد که زهی افتخار که در راه سعادت و خدمت به میهن عزیم و نجات جان هزاران انسان دیگر جانفشانی کنم.


 

اگرچه فکر عشق پاک من و آمیتیس مرا آزار خواهد داد ولی امید دارم بتوانم او را به هدف بزرگی که در راه دارم قانع سازم.


 

صدای سم اسب هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد و سیمرغ درحالیکه آخرین شاهپر خود را به آرسس داد به او گفت : فرزندم ، شاید این آخرین دیدار رو در روی من با تو باشه ولی در طول این مسیر دشوار تو مرا به چشم ظاهریت دیگر نخواهی دید و من در روح تو و جان تو الهام بخش تو خواهم بود و صدای مرا از درون خواهی شنید . و اگر در جایی نیازی به من خواهی داشت کافی است به درون خود تمرکز کنی رو شنایی مرا خواهی دید. من راهنمای تو خواهم بود .این بگفت و با سوتی جانفزا که فضا را در هم پیچید از روی صخره به آسمان آبی پرگشود . چرخی مسهورانه بر بالای سر آرسس زد و در آخر بسان انفجار نوری درخشان در آسمان ناپدید شد.


1 اسامی تخیلی است

2 // // // //

3 نام کوچکترین پسر اردشیر سوم

4 نام خیالی جام بلورین جادوگر

5 نام شاهدخت ایرانی نوة کیاکسار پادشاه هند

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.