همسر من یک عفریته بود!
همسر من یک عفریته بود!
درسم که تمام شد، رفتم سربازی. مادر روز شماری میکرد که سربازیام هر چه زودتر تمام شود و برایم زن بگیرد. همه امیدش به من بود. گل سرسبد خانه بودم.دو خواهر بزرگترم هر کدام با خانوادههای اعیان عروسی کرده بودند. مادر میخواست زن من چیزی کمتر از آنها نداشته باشد. من خودم اصلا توی فکر ازدواجنبودم. دلم میخواست کار خوب پیدا کنم و به زندگیام سر و سامان بدهم. از سربازی که آمدم با دوستانم یک شرکت کامپیوتری ایجاد کردیم. از صبح تا شب کارمیکردم و شبها هم همراه مادرم به خواستگاری میرفتم. اولش موضوع را جدی نگرفتم برایم حکم مهمانی رفتن را داشت. مادر بود که دخترها را برانداز میکردو بعد هم یا میپسندید و یا نمیپسندید. اما من تمام فکر و ذکرم این بود که اوضاع شرکت را هر چه بیشتر روبراه کنم. این طور نمیشد که کار را شوخی گرفت تاشاید در آینده معجزهای پیش بیاید و وضع زندگیام روبراه شود. اما مادر به کار من مثل یک کار نگاه نمیکرد. چون از پدر ارث زیادی به من رسیده بود، برایهمین مادر این طور تلقی میکرد که من نیازی به کار و فعالیت زیاد ندارم. ولی واقعیت این بود که کار برای من مثل نفس کشیدن بود. شاید درآمدم از خرج مادرمهم خیلی کمتر بود ولی خوشحال بودم که خودم در میآورم و خودم دارم زندگیام را میسازم. دلم نمیخواست توی خانهای زندگی کنم که از ارث پدر به منرسیده و بیشک چشم دو تا دامادها هم دنبال آن است. 16 ساله بودم که پدرم فوت کرد ولی خوب یادم میآمد که میگفت: کار برای مرد مثل جواهر میماند. اوتا آخرین روز کار کرد و هیچ وقت به غرغرهای مادرم گوش نمیداد. دلم میخواست آدمی باشم مثل او. پسری که بتوانم اسم پدرم را زنده نگه دارم. او برای همهقابل احترام بود چون از دسترنج خود خرج میکرد و هیچ وقت به چیزهایی که داشت فخر نمیفروخت. ولی خب مادر جور دیگری بود. دلم نمیخواست دلش رابشکنم. برای همین میگذاشتم هر کاری که دلش میخواهد انجام بدهد. تا این که بالاخره یک روز به خواستگاری شبنم رفتیم. همان دم در دیدم که مادرم چهنفس پراشتیاقی کشید. همان سر درشان برای مادر کافی بود تا ندیده دخترشان را بپسندد. تو دل گفتم: خدا رحم کند و وارد خانه شدم. پذیرایی خیلی گرمیشدیم و بعد از نیم ساعتی شبنم آمد. دختر ظریف و تا حدی لوس. از طرز حرف زدنش هم بدم میآمد. انگار داشتم با یک دختر بچه هشت ساله حرف میزدم.ولی مادر از همه این رفتارها لذت میبرد. از آنجا که بیرون آمدیم، مادر گفت:
ـ این همان عروس دلخواه من است، مهدی نه، نگو، بگذار دم آخری با دل خوش بمیرم. خانه شان را دیدی؟ دلم نیامد بهش چیزی بگویم و این شاید بزرگتریناشتباه زندگی من بود. چند شب بعد آنها به خانه ما آمدند و تا به خودم آمدم دیدم دارند حرفهای جدی میزنند. در مورد عروسی، وضع کار من، میزان ارثیهایکه به من رسیده بود...
داشت حالم از این حرفها بهم میخورد. وقتی رفتند با مادر جر و بحث کردم. بهش گفتم که بدم میآید مردم بنشینند و ارثیه پدر من را حساب کنند. ولی مادرهمه اینها را مایه افتخار میدانست. میگفت اینها نشان میدهد که من چه پدر بزرگی داشتهام. حالم داشت از این همه گزافه گوییها بهم میخورد ولی انگارافتاده بودم در چاله و هیچ کاریاش نمیشد کرد. گفتم شاید در مراحل بعدی بهم بخورد، مخصوصا وقتی فهمیدم شبنم یک بار عقد کرده و طلاق گرفته است. امامادر به این هم اهمیتی نداد. تنها به مادرم گفته بودند که پسره نالایقی بوده آنها هم زود فهمیدند و در همان دوران عقد، طلاق دخترشان را گرفتهاند. مادرممیگفت تازه این از بخت خوب تو بود. اصلا شبنم قسمت تو بوده، اگر با صد تا پسر هم عقد میکرد، به سرانجام نمیرسید،... نمیدانستم چکار باید بکنم. تا جر وبحثمان بالا میگرفت، مادر قلبش درد میگرفت و من مجبور بودم کوتاه بیایم. آنقدر کوتاه آمدم که یکدفعه خودم را سر سفره عقد دیدم. خیلی وحشتناک بود.داشتم با دختری عروسی میکردم که اصلا دوستش نداشتم. او هم از من خوشش نمیآمد. ولی جواهرهایی که به گردنش انداخته بودم وسوسهاش کرده بود.خلاصه زندگی ما بعد از یک ماه عسل کوتاه شروع شد. از صبح میرفتم سرکار تا شب. شب هم که به خانه میآمدم، شبنم نبود. بهانه میآورد که حوصلهاش سرمیرود و برای همین در خانه نمیماند. خب من هم میپذیرفتم ولی وقتی بعد از دو سه ماه خرج خانهام را حساب کردم، دیدم رقمها غیرقابل باور است. بهشاعتراض کردم. یک اعتراض ساده و او آنقدر عصبانی شد که رفت خانه پدرش و به هیچ قیمتی حاضر نبود برگردد. رفتم شخصا از او عذرخواهی کردم. پدر ومادرش کلی بهم بد و بیراه گفتند و من سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم و بالاخره بعد از این که همه شرط و شروطها را کردند، به دخترشان گفتند برگردد سرخانه و زندگیاش. همان موقع که خوشحال بودم و فکر کردم همه چیز تمام شده، مادر گفت: پس بهتر است شما بروید از طلا فروشی سر خیابان هدیهای برایشبنم بخرید، تا آشتی کنید و درس عبرتی هم باشد که بدانید اگر زنتان قهر کرد، به این آسانی همه چیز تمام نمیشود.
از خانه بیرون آمدم تا دستبندی، گوشوارهای برایش بخرم. توی مغازه بودم که به خودم آمدم. دیدم دارم چکار میکنم. انگار باید پول میدادم تا زنم برگردد.اصل قضیه، اصلا همین بود، برگشتم. هیچ چیز نخریدم. رفتم خانه، صدای تلفن بلند شد. مادرزنم بود، با تعجب پرسید که کجا هستم؟ نگرانم شده بودند. گفتمکه از رفتارشان هیچ خوشم نیامد و اصلا ترجیح میدهم شبنم به خانه برنگردد. مادر شبنم هم از عصبانیت سرم داد کشید و تلفن را قطع کرد.
شب عید بود. همه در حال تدارک عید و من مانده بودم معطل که با شبنم چه بکنم. تا این که یک شب که به خانه برگشتم دیدم او آنجاست. خوشحال شدم. فکر کردم خودش برگشته و بعد متوجه شدم مادرم رفته دنبالش یک سرویس جواهر برایشخریده. از او بیشتر بدم آمد. مادرم مجبورم کرد که برای عید باز هم برایش هدیه بخرم. زندگی ما هیچ وقت روال عادی نداشت. نمیدانستم شبنم از صبح تا شبچکار میکند. فقط میدانستم که هزینه زندگیام بیش از درآمدم است. شبنم هیچ وقت نمیتوانست همسر و یا شریک زندگی باشد. او به هر قیمتی که میشدمیخواست از من پول و یا طلا و جواهر بگیرد. تا این که اواسط تابستان بود من دچار سرگیجههای بدی شدم. اولش فکر کردم حتما عصبی است. به اصراردوستانم به یک پزشک متخصص مراجعه کردم و علایم بدی در نوارهای مغزی من دیدند. احتیاج به یک عمل سریع بود که بدون شک هزینه بالایی هم داشت.مادرم خواست خانه را بفروشد تا با پول آن هر چه زودتر من عمل کنم. اما یک دفعه اعتراض شبنم بلند شد. نیمی از خانه جزء جهیزیه شبنم بود. حاضر نشدخانه را بفروشیم. من روز به روز حالم بدتر میشد و او حاضر نبود هیچ کمکی به من بکند. بالاخره خانه فروخته شد و نیمی از پول آن را به شبنم دادند و با بقیهآن من عمل کردم. پیغام فرستادم که هرگز نمیخواهم شبنم به خانهام برگردد و او بدون توجه به پیغام من، وقتی سه ماه شد آمد که به قول خودش از من نفقهبگیرد. من هم حاضر نشدم ریالی به او بدهم. مادرم که حالا خیلی خوب شبنم را شناخته بود از من شرمنده بود. حالا هم فهمیده بودند که من با چه عفریتهایعروسی کردم. پدر زنم هم کلاهبرداری بزرگی کرد و مفقود شد. من هم تصمیم گرفتم شبنم را طلاق بدهم. او هم به دادگاه مراجعه کرد و تقاضای مهریهاش راداشت و کلا پرداخت نیمی از بهای خانه را به او، کاملا کتمان کرد. وکیل گرفتم و بالاخره در دادگاه ثابت کردم که او مهریهاش را گرفته. قاضی آخرین حرفی را که بهشبنم زد این بود:
ـ برو دعا کن خداوند از تقصیرهای تو بگذرد.
بالاخره حکم طلاق صادر شد و وقتی دوستان و فامیل خبردار شدند، برخلاف عرف معمول همه بهم تبریک میگفتند. همه ناگفتههای زیادی از شبنم داشتند تازمانی که همسر من بود، زبانها خاموش بود و هیچ کدام را به من نگفته بودند. نمیخواستند عامل جدایی ما باشند ولی حالا که از رفتارهای او در بیرون از خانهخبرهایی میشنوم، خوشحالم که چنین زنی را از زندگیام بیرون کردم قبل از این که بچهای به وجود بیاید و کار مشکلتر شود.
امسال عید، در خانهای کوچکتر اما سادهتر زندگی میکنم. احساس آرامش خوبی دارم. خداوند سلامتیام را کاملا بر گردانده و در جستجوی همسری نجیب ومهربان هستم تا بهاری دیگر را با او آغاز کنم.